هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

خیلی خوبم و خیلی خوشحالم که همسر رو دارم. ماه رو بغل می کنم. اینجا می نویسم و شما می خونید و برام می نویسید.  یک بخش شیرین زندگیم اینجاست. همین نوشته های روزانه که گاهی شاده گاهی غمگین. همین بودنهای شما و دلگرمی دادن هاتون. میبوسم سر انگشتای مهربونتون رو که برای دل من روی کیبور فشار میدید. لحظه هاتون لبریز خوشی


+ ببخشید که هنوز فرصت نکردم نظرات رو تایید کنم

نگرانی های بی ارزش

از شدت کم خوابی نمیتونستم وقتی ماه اک بیدار شد؛ بیدار شم.  یک جوری که وقتی چشمام رو می بستم، دیگه تو این دنیا نبودم. هربار از فکر ماه اک و سر و صداش بیدار میشدم اما باز چشمام بسته میشد.  ساعت ده بود که چشمام رو باز کردم و عزمم رو جزم کردم، پاشم که دیدم طفلکم تمام مدت از کنار من و روی تخت تکون نخورده و احتمالا بیشتر از یک ساعت( نمیدونم از چه ساعتی بیدار شد)، خودش با خودش و گاهی منِ خواب، بازی کرده تا بیدار شم. چشمم که تو چشماش افتاد؛ چشماش از خوشحالی برقی زد و به قشنگ ترین لبخند دنیا مهمونم کرد. شروع کرد به زبون خودش حرف زدن و رو به پنجره اشاره کرد که ببرمش تا پرنده ها رو ببینه.
از اون روزایی بود که دوست نداشت تنها بازی کنه. از اون روزای خوبی بود که چون روز قبل با همکاری ماه اک و البته کم خوابی، زیاد کار کرده بودم؛ حس خوبی داشتم و با وجود کارهای انجام نشده با کمال میل حاضر بودم باهاش بازی کنم. کاری که اغلب به خاطر کارهای انجام نشده (متاسفانه) با میل و رغبت انجامش نمیدم، تا یک مشغول بودیم. ناهارش رو که خورد گذاشتمش داخل حمام و گفتم بازی کن تا من بیام. با سرعت لباسها و حوله هامون رو آماده می کردم  که دیدم داره میزنه به در و با اون صدای کارتونی و لحن گیراش صدا میزنه مامان! مامان! و فقط یک مامان میدونه چقدر شیرینه شنیدن این کلمه از دهن فرزندی که به تازگی مفهوم این کلمه رو متوجه شده و داره در جای درست ازش استفاده می کنه. قبل از اینکه بخواد بترسه، سریع خودم رو گذاشتم داخل حمام. 
عاشق دمپایی های که داخل حمامش هست. تمام مدت درشون نمیاره. حتی تو وان کوچولوش. پوپت هاشو میریزم تو وان و مشغول بازی میشه. این روزا بازی کردنش تو حمام عوض شده . دستاشو دو طرف وان میگیره و خودشو نشسته هل میده جلو و هل میده عقب و میگه "سُرسُر" و از خوشحالی جیغ میزنه. از هفته قبل میخوابه کف وان. بار اول ، با بطری شامپوش آب ریختم روی شکمش و خوشش اومد. حالا باز خوابیده و میزنه روی شکمش و میگه "آپ". اونوقت همین که آب میریزه رو شکمش یک نفسی میکشه از خوشحالی و یه آوایی داره مثل "های" ما که از سر کیفه. تا سرش گرمه شامپو می زنم به موهاش تا کمتر گریه کنه. نمیدونم چرا از این کار بدش میاد و موقع آبکشی هم غر میزنه.  بعد از اینکه تمام تنش رو بوسیدم و با هر بوسه یک انرژی تازه گرفتم؛ میارمش بیرون. این بار شورت تنش می کنم شاید حساسیت پوست پاهاش کمتر بشه؟!
دارم میمیرم از گرسنگی و ساعت از سه گذشته. دلم یک ناهار بدون بچه میخواد که رو میز ناهار هم نه. بشینم روی زمین و بخورم از بس این دو ماهه صبحانه و ناهار رو ایستاده و روی کانتر آشپزخونه خوردم. همین که بشینم رو صندلی، ماه اک شروع می کنه به زدن روی صندلی که منم بزار بالا و اونوقت رسما نمیفهمم چی خوردم. رویای خوابیدن ماه بعد از حمام؟! در حد رویا ماند. از گرسنگی مثل زامبی ها حمله میبرم سمت قابلمه غذا و از فرط بی طاقتی از تو قابلمه غذا میخورم. حتی طاقت کشیدن توی بشقاب رو ندارم. در همون حین پست اینستای مهمونی دندونی رو می بینم و یک جور بدی انرژیام می فته و میرم تو فاز رویاها و خیالاتی که واسه ماه اک داشتم اما نه که امکاناتش نبود. فقط چون تنها بودیم اینجا کسی نبود دعوت کنیم و مهمونی بگیریم که مهمونی دندونی بشه. و چون همسر قوانین مالی خاص و سخت خودش رو داشت، حتی یک آتلیه هم نبردیم، چون هر ماه یک خرجای سنگینی پیش میاد و همسر فکر نمیکنه که آتلیه بردن بچه وقت دازه و از وقتش که بگذره؛ به خاطر رشد سریعش و موضوعیت داشتن عکسها دیگه نمیتونی اون عکسها رو بگیری ازش.  خیلی دوست داشتم از نوزادیش عکس حرفه ای داشتم اما نشد. دلم میخواست قالب دست و پاشو بگیرم واسه آلبوم. خواهرک موادش رو آورد و خودش که نگرفت منم وقت نمیکردم اون زمان و کلا فراموش شد. دلم میخواست لاقل تولد یک سالگیش میرفت آتلیه و ...
ماه اک "تَت، تَت" گویان میاد سراغم. خوابش میاد. همین که روی تخت ولو میشیم خوابش میبره. همچنان غرق انرژی پایین و مزخرف فلان کار نکردیم هستم که تو نت خبر فوت بهنام صفوی رو میخونم و دلم میره سمت بچه اش. با خودم میگم: " تو نگران عکس نداشته دندونی ماه هستی و خانم هدی درگیر چه کنم های تا ابدش برای بزرگ کردن دست تنهای فرزندش . اگر تو فکر جواب سوال ماه اکی برای نداشتن عکس دندونی؛ او چه کند با سوال های بابای من کجاست؟! چرا من بابا ندارم؟ او چه کند با دنیا دنیا غمی که روی دلش آوار شد و داغی که تا ابد روی دلش خواهد ماند. من غم زده یک عکس و یک مهمانی ام و او نگران تمام زندگی اش بدون حضور اویی که قرار بود تا ابد کنار هم گام بردارند و در کنار هم پدری و مادری کنند." از خودم خجالت کشیدم که برای چیزی تا این حد بی ارزش لحظاتم را از دست دادم.

غ ز ل واره:
+ حرفهایم هنوز ادامه دارد. ادامه روز مانده اما دلم می خواهد این پست تا اینجا باشد. شاید بعدن ادامه اش دادم. حس می کنم اینقدر که آهنگهایش را گوش داده ام، این تکه را بدهکارم.

+ خدا صبر عنایت کنه به همسر و خانواده بهنام صفوی. زیادی جوون بود برای مردن :((

+ امروز سالگرد یکی از مهمترین ررزهای زندگی ام است. حتما می نویسم اش

+ نظرات؟! در دست تایید است :)

از ماست که بر ماست

+ صدای قشنگ بارون ترکیب شده با صدای مهیب رعد و برق. اما وقتی صدای شدید باد با این دو تا همراه میشه؛ فضای رعب آوری رو به وجود میاره برای منی که از صدای باد شدید میترسم. ماه رو می برم کنار پنجره تا ببینه صدا از کجاست که تکون خوردن های سرو بلند داخل حیاط ترسم رو بیشتر می کنه. دلم از نبودن های همسر (تمام جمعه رو هم سر کار بود) و بودنهای بی حس و حالش (روزه  میگیره) گرفته. نیاز به نیم ساعت با هم بودن با انرژی و سرحال، بیرون از خونه دارم.


+ اگر راه نزدیک بود با امشب، سه شب بود که مهمان بودیم


+ همسر میگه اگر دلارهایی که تو دست مردمه فروخته بشه نیاز ده سال کشور تعطیل میشه و دوباره بعد از عید قیمت دلار بالا نمیرفت. علت این گرونی دوباره نبودن نقدینگی و دلاره. و من با خودم فکر می کنم درسته اینجا به هیچ چیز و هیچ کس اعتباری نیست اما چرا مردم به جای طلا، دلار خریدند که هر روز بدبخت تر بشیم؟! (طلا هم از خودمونه هم قیمتش رابطه مستقیم با دلار داره) من بدبخت نیستم اما آدمم.  بیچارگی و بدبختی مردم قبلم رو چنان به درد میاره که ..


+ هفته قبل روزای خوبی داشتم. دلم میخواد آروم بشم؛ وقت پیدا کنم و بنویسمشون. اما الان قلبم برای خانواده ام  مچاله است. 


+ خدای مهربونم من از بنده هات مدتهاست قطع امید کردم. التماس می کنم خودت فرجی کن و گره از مشکلات همه خصوصا اونهایی که سهمی تو سخت کردن این شرایط نداشتن بگشا. 


صرفا جهت اطلاع

نان اینترنت شده ایم و رویای داشتنش را در سر می پروانیم :)))

قابل عرض است که بعضی از نظرات هم تایید نشده مانده اند

دعاگوی همه تان هستیم. رمضاننان مبارک


در خودم دنبال علت بد حالیهایم می گشتم. هر چند که علت بیرونی مثل دلتنگی عامل اصلی اش بود اما اینکه من در آرام ترین وقت زندگیمان (موقع خواب) شروع کنم به صحبت از کسانی که رفتارشان به دلم آمده بود؛ علت درونی داشت که بد آزار دهنده بود. اما چی؟!

مهار قدرتمند "مهم نباش" به بالاترین حد خودش رسیده بود و رفتارهایی که در این چند مدت گذشته این حس را به من القا کرده بودند؛ همه نشسته بودند روی طاقچه اصلی افکارم و هر کدام از سویی مثل یک سوهان مغزم را می تراشیدند.

من از درون ناراحت بودم که دیگران تعیین کننده روابط بودند. احساس بی ارزش بودن با تمام قدرت روی  ذهنم چمبره زده بود. تا اینکه درست مثل یک هشدار صدای همسر توی گوشم پیچید. چرا فکر می کنی اونها باید تعیین کننده باشند؟! خودت تعیین کن. مطمئن بودم اگر براش افکارم رو می گفتم قطعا جوابش همین بود.

مدتی بود که تصمیم داشتم با مهرسا تماس بگیرم. مهرسا یکی از مامانهای بانمک و فوق العاده مهربون و خوش مشرب کلاس یوگای بارداری بود. تنها کسی ازبچه های کلاس که وقتی فهمیده بود باردارم زنگ زد و تبریک گفت. بعد از اون کم و بیش در ارتباط بودیم. قبلترها خجالت می کشیدم زنگ بزنم و درخواست بیرون رفتن بکنم. اما حالا ماه اک آنقدری بزرگ شده که بچه هایمان بتوانند با هم بازی کنند. و تفاوت سنی بچه هایمان فقط سه ماه است. 

این دختر با اون صدای مهربونش و حرف زدن دلنشین اش به قدری حال خوب ریخت توی دلم که گاهی نزدیک ترین هایت از این کار عاجزند. خندیدم گفتم باید برای بچه هایمان دوست پیدا کنیم آنقدر که تنها هستند. گفت کلاس یوگا دلش میخواهد و اگر کلاس زومبا هم تشکیل شد خبرش کنم. خوشحال شد از شنیدن اینکه باشگاه، اتاق کودک دارد. گفت همین چند روز بچه ها را ببریم خانه بازی و من با خوشحالی موافقت کردم.

همسر که رسید ماجرا را گفتم. گفت کار درست همینه. به جای فکر کردن به اینکه پری فلان کرد؛ پوری بیسار کرد؛ باید ذهنت را درگیر افکار مثبت کنی. تو برای تدریس می رفتی چقدر دوست پیدا کردی؟ بماند که راهها دور بود و امکان رفت و آمد نبود ولی هنوز هم دوستید. تو قابلیت بالایی در ارتباط برقرار کردن با افراد داری. باشگاه هم یک فضای جمعی است که اگر کلاسهایت دائمی شود؛ میتوانی دوست های خوبی پیدا کنی. پس از این به بعد تو همه چیز را در روابطتت تعیین کن اما ارتباطتت با پوری را قطع نکن. ارتباط را در یک حد کنترل شده حفظ کن. اگر علاقه ای به صمیمیت با او نداری مهم نیست اما کلا رابطه را کات نکن. اینها از نظر قابل اعتماد بودن و از لحاظ فیزیکی برای ما در دسترس ترینند در مواقع اضطراری. 

به نظرم خودم پوری قصد ناراحت کردن من را نداشته اما من ِ حساس به خاطر عدم شناخت کافی از او؛ رفتارهایش دلم را رنجانده. حالا برای دلجویی از خودم برنامه هایی دارم. 

خوشحالم که مثل گذشته وقتی بد حال می شوم یک گوشه و منفعل ولو نمی شوم. هم با حضور ماه اک امکانش نیست. هم تمام مدت ذهنم درگیر پیدا کردن یک راهکار درست است و این یعنی تغییر. تغییری که تازگیها متوجه اش شده ام



+ تا شب نظرات پست قبل را تایید میکنم