هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

نگرانی های بی ارزش

از شدت کم خوابی نمیتونستم وقتی ماه اک بیدار شد؛ بیدار شم.  یک جوری که وقتی چشمام رو می بستم، دیگه تو این دنیا نبودم. هربار از فکر ماه اک و سر و صداش بیدار میشدم اما باز چشمام بسته میشد.  ساعت ده بود که چشمام رو باز کردم و عزمم رو جزم کردم، پاشم که دیدم طفلکم تمام مدت از کنار من و روی تخت تکون نخورده و احتمالا بیشتر از یک ساعت( نمیدونم از چه ساعتی بیدار شد)، خودش با خودش و گاهی منِ خواب، بازی کرده تا بیدار شم. چشمم که تو چشماش افتاد؛ چشماش از خوشحالی برقی زد و به قشنگ ترین لبخند دنیا مهمونم کرد. شروع کرد به زبون خودش حرف زدن و رو به پنجره اشاره کرد که ببرمش تا پرنده ها رو ببینه.
از اون روزایی بود که دوست نداشت تنها بازی کنه. از اون روزای خوبی بود که چون روز قبل با همکاری ماه اک و البته کم خوابی، زیاد کار کرده بودم؛ حس خوبی داشتم و با وجود کارهای انجام نشده با کمال میل حاضر بودم باهاش بازی کنم. کاری که اغلب به خاطر کارهای انجام نشده (متاسفانه) با میل و رغبت انجامش نمیدم، تا یک مشغول بودیم. ناهارش رو که خورد گذاشتمش داخل حمام و گفتم بازی کن تا من بیام. با سرعت لباسها و حوله هامون رو آماده می کردم  که دیدم داره میزنه به در و با اون صدای کارتونی و لحن گیراش صدا میزنه مامان! مامان! و فقط یک مامان میدونه چقدر شیرینه شنیدن این کلمه از دهن فرزندی که به تازگی مفهوم این کلمه رو متوجه شده و داره در جای درست ازش استفاده می کنه. قبل از اینکه بخواد بترسه، سریع خودم رو گذاشتم داخل حمام. 
عاشق دمپایی های که داخل حمامش هست. تمام مدت درشون نمیاره. حتی تو وان کوچولوش. پوپت هاشو میریزم تو وان و مشغول بازی میشه. این روزا بازی کردنش تو حمام عوض شده . دستاشو دو طرف وان میگیره و خودشو نشسته هل میده جلو و هل میده عقب و میگه "سُرسُر" و از خوشحالی جیغ میزنه. از هفته قبل میخوابه کف وان. بار اول ، با بطری شامپوش آب ریختم روی شکمش و خوشش اومد. حالا باز خوابیده و میزنه روی شکمش و میگه "آپ". اونوقت همین که آب میریزه رو شکمش یک نفسی میکشه از خوشحالی و یه آوایی داره مثل "های" ما که از سر کیفه. تا سرش گرمه شامپو می زنم به موهاش تا کمتر گریه کنه. نمیدونم چرا از این کار بدش میاد و موقع آبکشی هم غر میزنه.  بعد از اینکه تمام تنش رو بوسیدم و با هر بوسه یک انرژی تازه گرفتم؛ میارمش بیرون. این بار شورت تنش می کنم شاید حساسیت پوست پاهاش کمتر بشه؟!
دارم میمیرم از گرسنگی و ساعت از سه گذشته. دلم یک ناهار بدون بچه میخواد که رو میز ناهار هم نه. بشینم روی زمین و بخورم از بس این دو ماهه صبحانه و ناهار رو ایستاده و روی کانتر آشپزخونه خوردم. همین که بشینم رو صندلی، ماه اک شروع می کنه به زدن روی صندلی که منم بزار بالا و اونوقت رسما نمیفهمم چی خوردم. رویای خوابیدن ماه بعد از حمام؟! در حد رویا ماند. از گرسنگی مثل زامبی ها حمله میبرم سمت قابلمه غذا و از فرط بی طاقتی از تو قابلمه غذا میخورم. حتی طاقت کشیدن توی بشقاب رو ندارم. در همون حین پست اینستای مهمونی دندونی رو می بینم و یک جور بدی انرژیام می فته و میرم تو فاز رویاها و خیالاتی که واسه ماه اک داشتم اما نه که امکاناتش نبود. فقط چون تنها بودیم اینجا کسی نبود دعوت کنیم و مهمونی بگیریم که مهمونی دندونی بشه. و چون همسر قوانین مالی خاص و سخت خودش رو داشت، حتی یک آتلیه هم نبردیم، چون هر ماه یک خرجای سنگینی پیش میاد و همسر فکر نمیکنه که آتلیه بردن بچه وقت دازه و از وقتش که بگذره؛ به خاطر رشد سریعش و موضوعیت داشتن عکسها دیگه نمیتونی اون عکسها رو بگیری ازش.  خیلی دوست داشتم از نوزادیش عکس حرفه ای داشتم اما نشد. دلم میخواست قالب دست و پاشو بگیرم واسه آلبوم. خواهرک موادش رو آورد و خودش که نگرفت منم وقت نمیکردم اون زمان و کلا فراموش شد. دلم میخواست لاقل تولد یک سالگیش میرفت آتلیه و ...
ماه اک "تَت، تَت" گویان میاد سراغم. خوابش میاد. همین که روی تخت ولو میشیم خوابش میبره. همچنان غرق انرژی پایین و مزخرف فلان کار نکردیم هستم که تو نت خبر فوت بهنام صفوی رو میخونم و دلم میره سمت بچه اش. با خودم میگم: " تو نگران عکس نداشته دندونی ماه هستی و خانم هدی درگیر چه کنم های تا ابدش برای بزرگ کردن دست تنهای فرزندش . اگر تو فکر جواب سوال ماه اکی برای نداشتن عکس دندونی؛ او چه کند با سوال های بابای من کجاست؟! چرا من بابا ندارم؟ او چه کند با دنیا دنیا غمی که روی دلش آوار شد و داغی که تا ابد روی دلش خواهد ماند. من غم زده یک عکس و یک مهمانی ام و او نگران تمام زندگی اش بدون حضور اویی که قرار بود تا ابد کنار هم گام بردارند و در کنار هم پدری و مادری کنند." از خودم خجالت کشیدم که برای چیزی تا این حد بی ارزش لحظاتم را از دست دادم.

غ ز ل واره:
+ حرفهایم هنوز ادامه دارد. ادامه روز مانده اما دلم می خواهد این پست تا اینجا باشد. شاید بعدن ادامه اش دادم. حس می کنم اینقدر که آهنگهایش را گوش داده ام، این تکه را بدهکارم.

+ خدا صبر عنایت کنه به همسر و خانواده بهنام صفوی. زیادی جوون بود برای مردن :((

+ امروز سالگرد یکی از مهمترین ررزهای زندگی ام است. حتما می نویسم اش

+ نظرات؟! در دست تایید است :)
نظرات 7 + ارسال نظر
سمیه جمعه 27 اردیبهشت 1398 ساعت 01:47

منم دخترک را آتلیه نبردم. دوران نوزادی رفتم آتلیه دلم نیومد بچه را توی وسایل اونا بخوابونمش یا ژست‌های سخت اونا را به بچه بدم بیخیال شدم و دیگه هم نبردم. همین عکسهای یهویی فشنگترن. زندگی واقعین.

عه خوبه گفتی
من هم یک جا ثابت نبودم. هم همسر نبود بعد از زایمان. هم دلم نیومدببرمش
ان شالله بخت و اقبالشون بلند و سپید باشه

لیلا چهارشنبه 25 اردیبهشت 1398 ساعت 16:58

غزل جون تند تند از دخترک عکس و بخصوص فیلم بگیر، بعدا نگاه میکنی و کیف میکنی. نگران عکس اتلیه هم نباش، همین عکس هایی که داری را با چند تا تکنیک فتوشاپ میتونی راحت عکسو تبدیل کنی به یک عکس حرفه ای و آتلیه ای. موفق باشی عزیزم

عزیزمی لیلا بانو
مرسی چشم
آره خودمم داشتم بهش فکر میکردم
خدا کنه از اون دورانش یه عکس خوب داشته باشم

ممنونم از مهربونی و پیشنهادت

شارمین چهارشنبه 25 اردیبهشت 1398 ساعت 14:06 http://behappy.blog.ir

سلااام مامان خوش ذوق مهربون.


این از اون پستهای باحال و خوب و قشنگت بود. آخرش غم داشت ولی نگاه قشنگ تو رو به زندگی نشون می داد.
خیلی این اخلاقت رو دوست دارم که زندگی رو تفسیر می کنی و حالت خوب میشه

سلام خانم دکتر صبور

چه برداشت قشنگی داشتی
چقدر دیدگاه آدمها متفاوته
و چه دوست داشتنی توصیف کردی نوشته منو
به نظرم خوندن این خبر همزمان با فکرهای چیپی که تو سرم وول میخورد یک نشونه بزرگ بود که اگر خودم رو به نفهمی میزدم نهیب الهی رو بی ارزش کرده بودم
منم این اخلاقت رو دوست دارم که برداشتت از نوشته اینقدر دقیقه

لاندا چهارشنبه 25 اردیبهشت 1398 ساعت 09:37

به به حموم و آب بازی چه لذتی داره
بهنام صفوی... چقدر رنج کشید از این بیماری و رفت...
بیچاره خانواده ش....

اگر سرحال باشی آره

خدا رحمتش کنه

ویرگول سه‌شنبه 24 اردیبهشت 1398 ساعت 14:22 http://haroz.mihanblog.com

خیلی زیاد بخاطر چیزهایی که انجام ندادی غصه می خوری اما به چیزهایی که داری انقدر خوشحالی نمی کنی.
یکم کمتر فکر کنی کلا بهترها. می دونم هیچ زندگی کامل نیست اما گاهی فرصت برای لذت بردن هم واقعا نیست. پس سعی کن بیشتر خوشحالی کنی.
مگه نمی خواستی بری خرید؟ کم کم برنامه های کوچولوی بیردن رفتن بزار. سر خودت رو گرم کن

همیشه اینطوری نمیشم. غصه هام طولانی نمیشه
و اینجا بیشتر مینویسم

هیچ زندگی کامل نیست. هیچوقت همه چیز ایده آل نیست.
آخ خرید؟!!! ترکستان که رفتم اینقدر چیزای باحالی خریدما وقت نشد بنویسم. دیگه اینجا حس خرید نبود
ولی تو فکر یک شومیز خوشگلم برای تولد بچه خواهر شوهر و یک روسری یا شال مشکی شیک واسه عید اول مادربزرگ همسر
خبرم اگر گیر نمیدادم برم زومبا الان باشگاه رفتنه حالمو جا میاورد.

فرزانه سه‌شنبه 24 اردیبهشت 1398 ساعت 10:20 http://khaterateroozane4579.blogfa.com

عزیزم چقدر قشنگ توصیف کردی عاشقانه هات با دختر نازت را . به قدری که منم بی تاب شدم واسه به دنیا اومدن نی نی تو شکمم
اره همیشه باید خدا را شاکر بود

نوش جونت
حالا حالا باید صبوری کنی
اگر بلد باشیم

نسترن سه‌شنبه 24 اردیبهشت 1398 ساعت 09:15 http://second-house.blogfa.com/

دلم میره برای این عاشقانه هاتون با ماه اک
الان خیلییییییی شیرینه هاااا
چقددد خوب تونستید نهیب بزنید به خودتون و ازون حال ِ بد خارج بشید، آفرین...
خدا به خانوادش صبر بده...

عزیزمی نسترن جان
الان عجیب شیرینه و با چنان سرعتی داره بزرگ میشه که در حیرتم
واقعا گاهی نشونه های خدا ااونقدر بزرگ و واضح اند که حماقته ندیده بگیریمشون
الهی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد