هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

شب باران زده

با اینکه فقط ١٩ ماهه اش است؛ با شنیدن صدای رعد بر میگردد سمت پنجره و می گوید آپ. تا همین دو هفته قبل فکر می کردم متوجه نیست اما حقیقت این است که زیادی می فهمد. قربان صدقه اش می روم که اینقدر باهوش است و با این سرعت رشد می کند و من جا می مانم از لذت بی اندازه بردن ها. در آغوش می کشم اش و به سمت پنجره اتاق می رویم.  هوا به قدری مطبوع است که دلم میخواهد یک بارانی به تن کنم و با چتر زیر این باران وحشی آرام گام بردارم؛ کاری که قبلا امکان نداشت هوس کنم. اما ساعت از ده گذشته؛ همسر روزه دار از خستگی و کم خوابی به خواب عمیقی رفته و ماه اک! قطعا با او و شیطنت هایش نمی شود زیر باران نفسی تازه کرد.  صدای قفل در همسایه می آید؛ چقدر دلم میخواست ما هم در این هوا می زدیم بیرون و دو سه ساعتی فقط قدم میزدیم. 

رویاهای کوچک اما دور از دسترسم را رها می کنم و شام ماه اک را می دهم. موقع افطار همسر، ماه اک آنقدر شلوغ کرد که مجال خوردن پیدا نکردم و تا ماه اک نخوابد شام خوردن بعید است. حس خاصی دارم. به دنبال منشا حس ذهنم را کنکاش می کنم. "دختری که رهایش کردی" . آره خودشه. تاثیر فضای داستان است.  خیلی مشتاق خواندنش بودم اما درست بعد از خریدنش فیدیبو گوشی غیر فعال شد. جمعه که فهمیدم مشکل رفع شده؛ با خوشحالی نسخه جدید را نصب کردم و ازً شنبه مشغول خواندن شدم. بخش اول که از زبان سوفی بود به دلم نشست اما ناگهان داستان پرید به نزدیک ١٠٠ سال بعد؛ بدون معرفی و مقدمه چیزهایی میخواندم که کلا سر در نمی آوردم. کتاب پر بود از غلط املایی و نگارشی و این فهم بعضی قسمت ها را ناممکن میکرد. تمام فصلهای قسمت دوم برایم حوصله سر بر بود تا آنجا که لیو پل را دید. ولی در من هیجانات خاصی ایجاد نکرد. جایی از داستان که احساساتم را برانگیخت زمانی بود که ادیت را از سوفی هم جدا کردند و چشمهایم برای دختر کوچولوی قصه خیس شد. در کل از نظر من کتاب خوبی بود اما عالی نه. ته داستان برای سوفی گریه کردم و حس قشنگی داشتم

از بعد افطار دچار یک حالت خنثی شده ام. علت خاصی هم ندارد. خنکای شب باران دستهای لختم را مور مور می کند و دلم چیزی میخواهد که نمی دانم چیست. روی تخت خزیده ام و ماه اک و همسر خواب اند. آشپزخانه با یک افطار عجله ای چنان شلوغ شده که نگاه کردنش هم آدم را به زحمت می اندازد. با همه اینها باید شام هم بخورم و چقدر شام خوردن در اوج خوابالودگی و خستگی طاقت فرساست. 

هوا به قدری خنک و نمناک است که یاد آن شب بارانی و سرد جنگل غرق در بیست سال پیش می افتم. همان شبی که پدر از شدت خستگی چشمهایش و شدت باران توان رانندگی نداشت و با مادر بحثشات شده بود و تا صبح داخل ماشین ماندیم و له شدیم از بد بودن جا و نخوابیدن. راستی که زندگی هم مثل همین سفرهای کوتاه است. روزی پر از هیجان و شادی و روزی سخت، کمی تلخ و گزنده.


غ ز ل واره:

تشکر از دلداریهاتون واسه پست قبل. من حالم خوبه. اصلا نه غمگین بودم نه عصبی. حتی در طول روز به خاطر مشغول بودن با کتاب به جز فکر  کردن برای تمام کردن کتاب به هیچ چیز دیگری فکر نمیکردم و همین بود که علت گرفتگی قفسه سینه را نمیفهمیدم.


نظرات 8 + ارسال نظر
قلب من بدون نقاب پنج‌شنبه 2 خرداد 1398 ساعت 20:58 http://daroneman.blog.ir

غزل خوندن پست های قبل چنان من و بهم ریخت که حد نداره....
غمگینم نکرد.. از این حجم حرف گیر کرده تو گلوت ....

خوبه که می نویسی و خودت رو تخلیه می کنی
برات روزهای شاد تر و قشنگ تر آرزو دارم
روزهایی که از درون شاد باشی

تو الان فقط عاشقانه ها رو بخون جانم
تلخیا رو بیخیال
الان خوبم
همشو خوند
ان شالله نتیجه میده

آره یه روز مینویسم اینجا چقدر رو شخصیت و زندگیم تاثیر گذاشته
مرسی
منم برات یک عشق جاودان آرزو دارم

مرضیه چهارشنبه 1 خرداد 1398 ساعت 21:08 http://because-ramshm.blogfa.com

سلام
بعله منم دقیقا کتاب رو که خوندم همین حس شما رو داشتم، سوفی رو دوست دارم

سلام مرضیه جان
سوفی خیلی قوی بود و خیلی به ندای قلبش گوش میداد و ایمان قوی داشت

لاندا چهارشنبه 1 خرداد 1398 ساعت 10:45

نظر من ثبت شد؟

بله مهربونم

لاندا چهارشنبه 1 خرداد 1398 ساعت 10:44

خدا رو شکر که حالت خوبه.
کتاب دختری که رهایش کردی رو من خیلی دوس داشتم. از همه کتابای جوجومویز بیشتر دوستش داشتم. بعد از اون دیگه بنظرم سبک کتاباش تکراری شد برام.
بارون دیشب هم خیلی خوب بود. منم دلم میخواست بیرون برم ولی استرس صبح زود بیدار شدن نمیذاشت جدی بهش فکر کنم.

ممنونم لاندای عزیز
منم نه که دوست نداشتم اما از اونجا که میپره تو زندگی لیو بی مقدمه تا چند فصل ذرقمو کور کرده بود
بعد اشکالات این ترجمه ای که تو فیدیبو بود و غلطای املاییش هم بی تاثیر نبود
در کل قصه رو دوست داشتم
برای خوشحالی سوفی آخر داستان گریه کردم
و خوشحال بودم که معصومیتش ثابت شد
من بقیه کتاباشو نخوندم

من استرس صبح زود نداشتم
ولی کسی نبود ببرم بیرون

ستاره چهارشنبه 1 خرداد 1398 ساعت 10:40

دیشب هوا عالی بود. من که عاااشق بارونم، عزیزم من این درد رو تجربه داشتم مدتها فکر میکردم قلبمه وقتی رفتم دکتر و تست دادم متوجه شدم درد عضلانی قفسه سینه هست بدلیل بد نشستن.

منم دوست دارم
فقط از خیس شدن خیلی خوشم نمیاد
عه چه جالب
حالا من که خیلی نمیشینم
ولی خوب شاید پوزیشن های ایستادن و خوابیدنم هم ایراد داره

نسترن چهارشنبه 1 خرداد 1398 ساعت 09:31 http://second-house.blogfa.com/

الهی شکر که حالا خوبید

بله شکرخدا

فرزانه چهارشنبه 1 خرداد 1398 ساعت 08:48 http://khaterateroozane4579.blogfa.com

خدا رو شکر که خوبی

سپاس بیکران

رویا چهارشنبه 1 خرداد 1398 ساعت 06:30

این دو سری آخر کامنتهایی بهت دادم که خودم زیاد با این روش موافق نیستم که کسی باهام اینجور حرف بزنه
منتها کل کامنتهای قبلی ام آره سخته و تحمل کن و .... به اضافه چند تا مشکل خودم ، که خواستم اثرات سوء :-) اونها رو پاک کنم، وگرنه منم همون حس ها رو دارم اما سعی می کنم پسشون بزنم همش هم به خاطر اسباب کشی اخیرمون هست که همه چی برام تازگی داره و هی حواسم رو پرت می می کنم و الان می بینم زندگی اینجوری چقدر قشنگ می شه، انگار عینک جدید زدم و دنیای واضحی رو می بینم ، کاش همیشگی باشه، یه تغییر خوب تا یه مدتی خیلی تاثیر گذار هست.

من مشکلی ندازم باهاش
فقط من اصلا ناراحت نبودم و بی دلیل گرفتگی رو حس میکردم
شاید توی ناخودآگاهم زیادی دلتنگ خانوادمم

منزل نو مبارک
ان شالله بتونی این نگاه رو حفظ کنی در خودت
ببوس احسانت رو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد