هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

50. دلم ...

این روزا "دلم یک هم زبون میخواد ...یه یار مهربون میخواد" :))) با  صدای معین بشنوید


 

 

یک همزبون که دغدغه اصلی اش شبیه دغدغه من باشه. "رشد و توسعه فردی". دلم میخواد راجع به کتابایی که خوندم و میخونم باهاش حرف بزنم. در مورد تغییراتی که کردم یا در تلاشم که رخ بده باهاش حرف بزنم. از درونیات و افکارم. از این که یک مدته تنبلی می کنم و مدیتیشن نکردم. از این که  گاهی ماهک چیزایی به زبون میاره که دقیقا من طی دوره ها و مطالعاتم یاد گرفتمشون و اونم یاد گرفته. از اینکه مقدم میگه باید مراقب اطلاعاتی که وارد ناخودآگاه کودکمون میشه باشیم و ویس هایی رو گوش کنیم که ناخودآگاه کودکمون رو رشد بده و ماهک خوشش میاد درسهای من رو گوش بده و گاهی میگه بیا با هم  کلاستو ببینیم.

از اینکه همه رمان‌های یالوم رو خوندم و دلم میخواد دوباره بخونمشون. از این که تو روزایی که حالم خوب نبود "ارباب حلقه" رو به توصیه یم سال قبلِ ویرگول شروع کردم به خوندن. اولش سخت و کند پیش می‌رفت اما از اواسط جلد یک، یک سره ادامه دادم و با اینکه  یک جاهایی برام خسته کننده بود کلی ازش یاد گرفتم و لذت بردم.البته که به اندازه  "هری پاتر" من رو بالا پایین  و هیجان زده نکرد اما لذت بردم  و دوست دارم دوباره بخونمش. و وقتی تو کتاب "انواع زنان" که رویا معرفی کرد و این روزا دارم میخونم ، از ارباب حلقه حرف میزنه، کلی کیف کردم که اون کتاب رو خوندم. نمی دونم چقدر تجربه اش رو دارید که یک کتابی رو بخونید و توی یک کتاب دیگه اسم اون رو بخونید و به خودتون افتخار کنید که اون کتاب رو خوندید. 

دلم میخواد براش بگم که دو تا کتاب فوق العاده تو ماه قبل خوندم. "کتابخانه نیمه شب" که واقعا و واقعا و واقعا نیاز داشتم به خوندنش از بس حسرت هایی داشتم که فکر میکردم اگر در گذشته فلان کرده بودم بیسار نمیشد و ... و چقدر زیبا و دلگرم کننده نشون داد که ما اگر اون مسیرها رو نرفته بودیم، اتفاقهایی می افتاد که به شدت غمزده و پشیمون و شرمندمون میکرد. نشون داد که حتی تصمیم های اشتباه مون رو حتی اگر اصلاح میکردیم شاید اتفاقهای بدتری برای دیگران حتی می افتاد

دلم میخواد براش بگم که  "عشق با حروف کوچک" زیباترین کتابی بود که تا امروز خوندم. اینقدر که دلچسب و دلبر بود برای من و یک جاهایی خیلی من رو یاد "دنیای سوفی" می انداخت با اینکه این دو کتاب از لحاظ مضمون داستانی هیچ شباهتی به هم ندارن اما از نظر شخص من فلسفه ای مشابه درونش نهفته است. تنها کتابی بود که تموم نشده دوست داشتم از اول بخونمش اما بعدش به خاطر چالش های بین من و همسر اونقدر دلخور و غمگین بودم که حوصله خوندن نداشتم و تا الان خوندنش به تعویق افتاد. ترجیح میدم چیزی از کتاب ننویسم تا وقتی دوباره بخونمش و وقتی مزه شیرینش توی ذهن و وجودم هست ازش بنویسم

دلم میخواد بگم که بعد از ده بار رها کردنِ "دنیای سوفی" بالاخره مهرماه خوندمش و چقدر دوستش داشتم و هوس کردم اون یکی کتاب "یوستین گوردر" که تو کتابخونه دارم  "راز فال ورق"رو بخونم اما تنبلی کردم و فقط جند صفحه اولش رو خوندم.

دلم میخواد براش  از این بگم که من عاشق کتابهای "فردریک بک من" هستم اما برای خوندن "مردمان مشوش" و "شهر خرس" همچنان تنبلی میکنم و نمی خونم. ولی این وسط یک رمان آبکی از یک دختری به اسم آرام خوندم که جفنگه اما وسط خوندن این کتابها  تنوع بود چون هر شب فقط دو قسمت کوتاه از داستان مینویسه. 

از دوره ای که شرکت کردم و الان رسیده به جلسات "کسب و کار" و من هنوز همت نکردم تمرین هاش رو شروع کنم. در عوض با تمام شدن کلاس خواهرک، تازه زندگی من داره می افته روی روتین خودش و من دارم یک نظم اساسی به خونه، عادتهام و زندگیم میدم.


دلم می‌خواد بگم که وقتی پریروز  بعد از ظهرقبل از انجام دادن کارهام رفتم دراز کشیدم و خوابم برد، با چه حال بدی بیدار شدم و تا دو روز با اینکه سعی میکردم خودمو به کارهام برسونم و با موزیک و کتاب روبراه بشم، بازم حالم بد بود از اینکه خوابیدم و کارهام رو به تاخیر انداختم .

یا براش بگم منی که مدت ها بود کست بازکس رو باز نکرده بودم چون بیشتر مشغول دوره های اینلایت بودم و کتابهای دیگه‌ای می‌خوندم، امروز بعد از مدت ها کست باکس رو باز کردم و کتاب “غلبه بر اهمالکاری” دنیل والتر رو گوش دادم و نگم که چقدر من بودم، مثال‌هایی که میزد و چقدر به نظر میاد راهکارهایی که داشت خوب بود. یک بخشیش که راجع به منِ فعلی و منِ آینده حرف میزد، درست همون چیزی بود که توی  ورکشاپ برنامه ریزی ارگانیک شنیده بودم و بگم که خیلی وقتا دوره ها شاید راه آدما کوتاه تر کنند اما من الان نیااز دارم چیزهایی رو که خوندم و یاد گرفتم رو بتونم به هم وصلشون کنم، ربطشون بدم و به نتایجی  برسم که بتونم برای اصلاح خودم ازشون استفاده کنم.

دلم می‌خواد براش بگم که نوشته رویا باعث شد یک بار دیگه کتاب “زندگی خود را دوباره بیافرینید” رو از کتابخونه در بیارم. قسمتهای هایلایت شده رو بخونم و دلم بخواد یک جا ببلعمش. 


 اما ...

 خانم همسایه (از این به بعد به اسم ثنا ازش یاد میکنم) که هر بار می  بینمش فقط ذهنش درگیرِ دلخوریهاش از خانواده همسر، همسرش یا همسایه هاست. و کلا دید انتقادی به مسائل داره. مثلا دعوت بود عروسی و به بهانه عروسی رفت آرایشگاه و آتلیه. اما تا وقتی من ازش نپرسیدم در موردش حرفی نزد و وقتی من با ذوق پرسیدم، خیلی عادی و بی تفاوت گفت: "آره رفتم خوب بود ولی من ساده بودن رو ترجیح میدم به این همه آرایش" و بعدش فقط از بهم ریختگی عروسی گفت. البته که اون عروسی واقعا احمقانه بود. یا  گاهی پیش اومده دارم خفه میشم و باید حرف بزنم، وقتی به بهانه احوالپرسی میرم سراغش، اونقدر خودش مشغله فکری داره و دوست داره حرف بزنه که فکرای من در نطفه خفه میشه :))) با این حال دوستش دارم و از معاشرت باهاش لذت میبرم

از طرفی پریسا هم که کلا درگیرهای ذهنی اش زمین تا آسمون با من فرق داره. یک مدت فقط از این حرف میزد که چاق شده و زیاد میخوره و باید لاغر کنه و من از تکرارش دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار از بس میگفت :)))

تنها کسی که همیشه همزبون این دغدغه های من بوده  خواهرک بوده. گاهی هم همسر. اما همسر که معمولا دیدگاه‌های روانشناسانه رو قبول نداره و  خواهرک دو ساله که در جواب دغدغه های من میگه “تو باید تو فکر یک بیزینس باشی اونوقت خیلی از این نشخوارها و  خود کم بینی هات اصلاح میشه. میگه اگر به من بگن ‘ف’ چند سال قبل رو انتخاب می‌کنی که درآمدی نداشت و وقتی پول نداشت فقط تو خودش مچاله می‌شد یا این ‘ف’ که الان ماهی ۴۰ میلیون  قسط داره بده؟ با همه سختی و دغدغه هاش باز همین ‘ف’ امروز رو انتخاب می‌کنم چون از من یک آدم دیگه ای ساخته. مستقل، قدرتمند و قابل احترام از این جهت که از پس زندگی خودم براومدم و زندگی خانواده رو بهبود بخشیدم و تو قبل از ازدواج همه اینها رو داشتی ، پس الان هم میدونی از توانمندی‌هات استفاده کنی ولی من به طرز احمقانه از چسبیدم به نقطه امن فعلی و میترسم ازش بیام بیرون :|


چقدر دوست داشتم در راستای این پست نسترن و رویا رو میدیدم و باهاشون حرف میزدم


۱۵ آذر


غ زل واره

از تجربه ام درباره استفاده از بات ویس به متن باید بگم که در عین این که کار رو راحت می کنه اما از اونجایی که توی کلام آدم خیلی زیاده گویی داره  ولی توی نوشتن کم گوی و گزیده گوی رفتار میکنه، متن نیاز به ویرایش زیادی داره. ولی دوستش داشتم


البته که نوشتن با لپ تاپ رو به هر چیزی ترجیح میدم. چون هم سرعت نوشتنم بالاست هم تمرکزم برای کمتر پراکنده  گویی بیشتر هستش.

نظرات 2 + ارسال نظر
samar سه‌شنبه 21 آذر 1402 ساعت 11:47 https://glassbubbles.blogsky.com/

چقدر عجیب! من چند روز قبل اتفاقی این نوشته رو دیدم و چقد از خوندنش لذت بردم و چند بار خوندم و الان دیدم برای من کامنت گذاشتی و وقتی اومدم دیدم این پیج خیلی جالب بود
قسمتی که از کتاب به عنوان یه تراپی استفاده کردی ارباب حلقه ها خیلی دوست داشتم و خودم این کارو با فیلم یه زمانی کردم.
قطعا زندگی با بودن آدمای هم نوا با آدم خیلی لذت بخش ولی پیدا کردن و لینک زدن بسیار زمان بره و گاهی اوقات هم خیلی ممکن نیس ولی امیدوارم توی بهترین زمان یه هم صحبت هم دغدغه رو پیدا کنی

عه چه بامزه.
منم اتفاقی وبتو تو تاره به روز شده ها فکر کنم دیده بودم و نوشته اتو خوشم اومد


وای منم خیلی دلم میخواد با فیلم این کارو بکنم اما اونوقت از کار رو زندگی میفتم چون تا تموم نشه خیالم راحت نیس

دقیقا
من تو دنیای وبلاگ اینچنین دوستایی دارم ولی آرزومه واقعی بشن

نسترن یکشنبه 19 آذر 1402 ساعت 21:52 http://second-house.blogfa.com/

بیا صحبت کنیم
منم دلم یه هم زبون میخواد....وقتی امشب همسر گفت فقط بلدی بری رو منبر و وقت عمل گند میزنی بهش گفتم خوبه هیچ وقت برای تو حداقل رو منبر نرفتم و بعدش چقدر تو خودم مچاله شدم که این همه تلاش آخرشم هیچی....

بیا نسترن چرا ماها مثلا تزدیکیم اما دوریم و نمیشه راحت همو ببینیم

بیا بغلم
کاش با خوومون دوست باشیم و نازسو بکشیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد