هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

بعد از تماس مامان به طرز بدی مضطرب بودم. بر اساس آموخته ام از کتاب "چهار اثر" که میگه هر جا نتونستی تصمیم بگیری چه کنی و نگرانی داشتی مسئله رو رها کن و تصمیم رو بسپار به معبود؛ خودم آیه افوض امری رو مطابق این حرفها یافتم؛ شروع کردم تند تند ذکر گفتن و گفتم خدایا تو گواهی چقدر دوست دارم برم اما دلم میخواد همسر هم بیاد. ولی همه چیز رو به تو واگذار می کنم. کم کم آروم شدم. یک ساعت بعد وقتی همسر رسید گفت یک کار دیگه هم میشه کرد! 

و به شرط ها و شروط ها همونطوری که تو نظر من بود با هم بریم. اینطوری ما خیلی زود برسیم دو ساعت قبل از مراسمه ولی من راضی ام. یک آرایش ساده می کنم و موهامو اتو میزنم و بدو بدو میرم. تریپ کلاس هم میگیرم که من خیلی اروپایی عمل کردم :)))


چقدر خوشحالم که اینجا رو دارم که برام شماها رو عین یک هدیه توی زندگیم قرار داده و همتون با انتقاد یا با تعریف نظرات ارزشمندتون رو برام مینویسید

دوستتون دارم


با نظر ویرگول احساس این تازه به دوران رسیده های فلک زده رو داشتم وقتی نوشته بود ماه تا دو هفته پیش صندلی نداشت. :))) احساس کردم لابد بعضیا فکر کردن اه اه اینو نگاه. چقدر جوگیر شده :)))

نظرات 4 + ارسال نظر
قلب من بدون نقاب شنبه 2 شهریور 1398 ساعت 15:30

سلام غزل جانم
چه خوب که داری میای اصفهان
کلی میخواستم برات پست قبل بنویسم
ولی نمیدونم چرا .. حس کردم حتما حرفام ناراحتت میکنه و الان جای گفتن حرفام نیست
ولی خیلی زندگی رو سخت می گیری
بعد از برگشتن که انشالله به سلامتی بری و برگردی
حتما در مورد استرس هایی که به ذهن و بدنمون وارد می کنیم
و مادر هایی که روزهاشون رو با استرس سپری میکنن مطالعه کن
شاید اگه بدونی که چه فشاری به روح و روانت وارد می کنی
کمکت کنه که تلاش کنی برای کمتر شدنش
ماهک رو ببوس از طرف من

سلام دوست مهربونم
می فهمم که سخت میگیرم
بهی من یه روزگاری در حد چند ماه وسواس فکری وحشتناکی پیدا کرده بودم
شکر خدا خیلی خیلی بهتر شد
اما کلا یه توهم بدبینی دارم که یه وقتا به شدیدترین شکل ممکن خودشو نشون میده
تو زندگی عادی نیستش اما زمان تصمیم هایی که دیگران مثل همسر به نظرشون کار من نادرست میاد یا میگن باعث ادیت بقیه میشی با مثلا رفتن ات واسه عروسی
اونوقت برای هر تصمیمی بدترین تصویر ممکن رو تو ذهنم ایجاد می کنه
شکر خدا اون حالتهای پنجشنبه سه چهار ساعت بودن و با تغییر نظر همسر کلا از بین رفتن
ان شالله
چند وقتی هست که میخوام زنانی که بسیار نگرانند رو بخونم هنوز فرصت نشده
ممنونم
بوس به صورت مهربونت

فرزانه شنبه 2 شهریور 1398 ساعت 10:17 http://khaterateroozane4579.blogfa.com/

خدا رو شکر که اونجوری که میخواستی شد غزل جان
منم میخواستم توی پست قبلیت نظر بدم که برو حتما ولی چون هنوز نی نی ندارم گفتم نظر ندم بهتره

از بس ماهی فرزانه جون
خیلی خوشحالم که دارمتون

ویرگول شنبه 2 شهریور 1398 ساعت 00:49 http://Haroz.mihanblog.com

آخ آخ شانس آوردی دم دستم نیستی و گرنه یه کتک مفصل می زدمتا
دختر من اصلا منظورم اون نبود
می دونی چرا انقدر نبود صندلی برات پررنگ شده بود؟ چون تو سفر مشهد بعد از مدتهااااا آرامش داشتی و یه بار پررنگ و بزرگ از روی ذهنت برداشته بود و بیشتر هم برای کوچولوت احساس امنیت می کردی. برای همین نمی خواستی این آیتم رو دوباره از دست بدی و کاملا طبیعیه و حق داشتی
والا من تا چهار سال پیش ماشین ظرفشویی نداشتم. از روزی که وصلش کردن و اولین سری ظرفها رو باهاش شستم هی می گفتم وای اینایی که ماشین ظرفشویی ندارن چیکار می کنند پس هممون ندید بدید بازیای خاص خودمون رو داریم. تو تنها نیستی
خیلیییییی خوشحالم که همگی با هم می رید. آقا با یه پست مفصل و ریز از جزییات برگرد. سفر بی خطر

ویرگول عشقم
حسم بد نبود به حرفت
برام عین یه طنز بود
خیلی خودم به خودم خندیدم
دوستت دارم خیلی زیاد
وای ویرگول
خیلی خنده داریم یه وقتایی
ولی خودمون نمیفهمیم بعد با یه حرف یهو متوجه میشیم
منم بدون ماشین ظرفشوییم نمیتونم زندگی کنم
یعنی نباشه من فقط باید به ظرف شستن اکتفا کنم

اینقدر خوشحالم که نمیدونی
چشم حتما

هدهد جمعه 1 شهریور 1398 ساعت 13:32

سلام
خداروشکر که جور شد همونجوری که دوست داری بری و بیشتر بهت خوش بگذره...
ولی زندگی همینه دیگه..من اصلا نمیفهمم یعنی چی که هیجا تنها نریم و همه جا با هم بریم.. خب شرایط گاهی اونی که ما میخوایم نیست.. و یه بچه رو که آدم نمیخواد تنها بذاره.. همسرت حتا اگر سفرهای مجردی و کاری هم تنها نره..مثلا اگه ماهک مدرسه بره و تو فصل امتحانات کار واجبی برای همسرت پیش بیاد فکر میکنی نمیگه غزل با ماهک بمون..من میرم و سه روزه برمیگردم؟
حتا ممکنه خودت بگی که برو..
همه چیز رو که نمیشه باهم داشت همیشه.
گاهی بد و بدتر و خوب و خوبتره انتخابامون.. وقتی نمیشه خوبتر رو داشت میشه با خوب کلی شاد شد..
اونم برای اتفاقایی که فقط یکباره.. خاله جون فقط یکبار عروس میشه.. مهمونی نیست که امسال نری و سال دیگه که تو تعطیلات بود بری.
اگه نمیشد که بری منم غصه میخوردم حتا
خوش بگذره بهتون انشاالله

سلام هد هد نازنین
واقعا خدا رو شکر
من قبلا بیشتر تنها میرفتم اما با اومدن ماه اک ترسهام نمیزاره
میگم اینطوری همه میئولیت ماه با من میشه و برای هر چیز کوچیکی باید جواب پس بدم
آره داشتم راضی میشدم که بابا بیاد دنبالم که همسر سوپرایزم کرد
دقیقا منم همین رو میگفتم
خصوصا که عقدش هم نشد برم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد