هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

ABG


سه تایی نشستیم و مشغول غذا دادن با بازی به ماه اک هستیم که اشکهایم بدون پلک زدن صورتم را خیس می کنند. ماه اک که از دیدن این صحنه تعجب کرده با گفتن "اِ آب اومد"  انگشت اشاره کوچولوش رو جلو میاره و قطره رو روی صورتم پخش می کنه. حرفهای دکتر توی مغزم رژه میرن. همسر اصلا به روی خودش نمیاره که اشکهایمن رو دیده. بالاخره ماه اک غذاش رو میخوره و من میرم سر وقت خورد کردن مخلفات اولویه.  نمیتونم هیچی نگم. میگم "همیشه بی تفاوتی" میگه اگر ماه اک بچه توعه بچه منم هست. باید قوی باشی" میگم یعنی تو منو بغل نکنی من قوی میشم؟ تو واقعا اندازه من دلواپسی"

با خیال اینکه تو ٢٢ ماهگی باید وزنش بالای ده ملیو باشه میزاریمش روی ترازوی بزرگترها اما دکتر وقتی دید عقربه به ده نرسید با ناراحتی ازم خواست بزازمش رو ترازوی نوزادها و ترازو ٨,٩٠٠ رو نشون میده. وقتی قدش رو میگیره میگه طبق نمودار رشد روند رشدش افت کرده. میگم غذا نمیخوره. میگه وزن ربط داره ولی قد زیاد ربطی به غذا نخوردن نداره. براش آزمایش گازهای خون مینویسم و عکس از استخون مچ دست راست. شاید لازم بشه هورمون رشدش رو هم بررسی کنیم

ایستاده، سیب زمینی ها رو ریز خورد می کنم. همیشه کارهام رو ایستاده انجام میدم چون همین که بشینم ماه اک سر میرسه و همه چیز رو دست کاری می کنه :))) تو دلم آشوبه. تو سرم صدای دکتر می پیچه و از حس گناه و ترس اینکه من مقصر باشم اشکام سر میخوره میاد پایین. همسر بعد از حرفای من پا میشه میاد و از پشت سر بغلم میکنه. نمیتونم بهش بگم چی تو سرم میگذره. زبونم نمی چرخه. اما فکر میکنم بخش اعظم این حس گناه برمیگرده به حساسیت های همسر رو غذای ماه اک که همش منو زیر سوال می برد. حتی نمیتونم برگردم که از روبرو بغلم کنه تا قلبم آروم بگیره.


عصر تو مطب دکتر به مادر زنگ زدم گفتم. گفت ما داریم میریم واسه خاله هدیه بخریم اما بعدش یه زنگ نزد احوال منو بپرسه که ترسیده بودم. :( دلخورم ازش


همسر به نظر خودش اینطور نیست اما زیاد برام تکلیف تعیین میکنه. این کار رو امروز بکن فردا اون کار رو بکن. این روزا هم نه که تو بچه داری پا به پام همراهی کرده!!!!! گیر داده به روش از شیر گرفتنم. گاهی مثل امروز عصبانی میشم که اینقدر تو کار من دخالت نکن مگه من تو کارت نظر میدمء؟

دلم نمیخواد تنها ببرمش آزمایش اما بی کسی شاخ و دم نداره. باید تنها برم

خیلی خوابم میاد

دلم گرفته

خدا کنه مشکلی نباشه



نظرات 8 + ارسال نظر
بهار چهارشنبه 6 شهریور 1398 ساعت 23:23 http://Searchofsmile.blog.ir

من بچه ندارم ولی خودمو میگم غزلک... باورت نمیشه یعنی یه جورایی خودمم بهش فکر میکنم باورم نمیشه من کلاس پنجم دبستان ۱۵ کیلو بودم اول راهنمایی ۲۸
قدم معمولیه نه کوتاهم نه بلند اما جدیدا دارم رژیم میگیرم کمی لاغر شم...
یه چیز دیگه سلولهای چربی توی سن کم (فکر کنم تا ۱۲ سالگی) توی بدن به وجود میان .بچه ایی که توی کوچیکی چاقه تا ابد باید با چاقی سر و کله بزنه اما بچه ای که لاغره بعدا میتونه به اندازه کافی و مناسب چاق بشه ...نگران نباش ...
تاااازه یه پسر خاله دارم انقدر لاغر بود مامانش سه ماه یه بار میبردش دکتر شبیه جوجه سوسک بود از لاغری الان فک کنم ۱۸۰ قدشه و حول و حوش۱۰۰ کیلو وزنش باشه
ماهک مامان خوبی داره و بچه سالمیه نگرانش نباش

چه خوب که سالم هستش
و خودت هم سالمی
مرسی که برام نوشتی

نسترنخب ای یکشنبه 3 شهریور 1398 ساعت 20:13

خب اینجور که گفتی جفتتون ظریفید دیگه دخترکم به شما میره...مهم اینه سالم باشه،تازه دختر ظریف مریف بهتره

آره :))
ولی من بچگیا تپل بودم
امیدوارم قدش بلند بشه

قلب من بدون نقاب یکشنبه 3 شهریور 1398 ساعت 16:15

وای خدا از دست این دکتر ها
اگه اومدی اصفهان بگو تا ماهک رو ببری پیش شوهر خالم متخصص اطفاله و کارش خیلی خوبه
میشه روی نظرش حساب کرد
ولی من میدونم که هیچی نیست و الکی شلوغش کرده دکتر
و البته تو
تو شرایط سخت باید قوی باشی و دنبال مقصر نگردی غزل
الان مهم نیست کی مقصره.. کی کم کاری کرده.. کی باید کاری رو می کرده و نکرده.. خودت رو جمع و جور کن و اشکات رو پاک کن
باید قوی بری برای ازمایش و به ماهک روحیه بدی بچه ها استرس رو حس میکنن.. چون استرس و نگرانی مثل موج تو خونه پخش میشه

عه چه خوب
ان شالله یک بار هم میبرمش پیش شوهر خالت
الان منتظرم جواب آزمایشش آماده شه
من که فکر کنم بیشتر از این خون گرفتن ترسیده بودم چون الان با خیال راحت اینجا نشستم :)))
این فقط به خاطر احساس گناهاییه که همسر در این راستا به من القا کرده
رفتیم و اومدیم بچم خیلی مظلومه خیلی

حمیده یکشنبه 3 شهریور 1398 ساعت 15:14

ایشالا که چیزیش نیست ماهک جانم.نگران نباش.قد بچه ها خیییلی بستگی به وراثت داره حتی اگه قد خودتون و همسر هم بلند باشه شاید به اقوام درجه دو رفته باشه،من و همسرم هر دو بلند قد هستیم اما دختر یکساله ام مثل مامان خودم قدش کوتاهه و ریزه میزه هست.ما هر دو سفید پوست هستیم اما دخترم مثل مادر شوهرم سیاهه!!
همون غذایی که میدی بهش کالریشو ببر بالا با کره و خامه و آب قلم.من اینکارو کردم و در عرض یکماه سیصد گرم اضافه کرد.
منم تنهایی برم و ازش خون گرفتن،صلوات بفرست و استرس به بچه منتقل نکن عزیزم.

الهی خدا حفظش کنه ماه اک هم فکر کنم کلا جَنَم اش این مدلی باشه وگرنه خیلی بچه ها غذا نمیخورن
ماشالله خدا حفظش کنه ان شالله حمیده جان
چشم

بهار شیراز یکشنبه 3 شهریور 1398 ساعت 14:55

غزل خودتو بیخود اذیت نکنی ها...مهندس کوچیکه، وزنش اینقدر کم بود و غذا نمی خورد که بردمش بهداشت گفت سو تغذیه گرفته (موهاش نارنجی شده بود و میریخت) بعد به دکتر که مراجعه کردم گفت چند سال دیگه همینو میاری میگی رژیم بهش بده (الان قد 185 و وزن صد کیلو)
نیوشا رو احساس کردن که قدش زیاد بلند نیست، با هورمون های رشد الان اندازه من شده
اصلا دلت شور نزنه قشنگم

وای بهار جانم
اگر بدونی ذکر تجربیاتت چقدر منو آروم میکنه
ماشالله به جون مهندس با اون قد رعناش
خدا محافظت کنه هر سه تا دسته گلت رو
مرسی که وقتایی که اینطور مضطربم هستی و با حرفات تسکین قلبم میشی

محدثه یکشنبه 3 شهریور 1398 ساعت 11:25

غزل جان اگررررر هم کمبود چیزی تو بدنش داشته باشه قطعا با شربت و قطره اینا درست میشه عزیزم . اصلا نگران نباش.. بچه ها همینن. من عصاره گوشت گرفتم کم کم، هر وقت غذا میپزم دو قاشق توش میریزم، ابلیمو و ... و مواد مغذی میگیره ... برو پیش مشاور کودک. من چیزی بهت بگم شاید بدردت نخوره چون از چند و چون ماه بیخبرم. دختر من مثلا سالاد خیلی دوست داره، من توش روغن زیتون و یکم ماست میریزم و روش کنجد... ولی یه اخلاقی دارم دنبال بچه نمیرم که غذا بدم بهش

دکتر هم همینو گفت. گفت نگران نباش
عصاره اش رو چطور گرفتی؟ همون که بزاری با آب بجوشه؟
منم این اخلاق رو ندارم همسر مجبورم میکنه
چه جالب باید امتحان کنم
خدا حفظ کنه گل دخترت رو

نسترن یکشنبه 3 شهریور 1398 ساعت 10:07 http://second-house.blogfa.com/

سلام چیزی نیست غزل جان بد به دلت راه نده، آزمایش ببرش و پیگیرش باش...
بعضی بچه ها جثه ریزی دارن...خودت و آقای همسر ظریفید؟
وااای از دست این مردها...

سلام نسترن جان
بهتری؟
من که تا قبل ازدواجم ٤٨ کیلو بودم. خیلی لاغر بودم. الانم که خوبم ٥٤ کیلو باز همه میگن تو که لاغری
همسر هم که کلا ظریف مریفه استخون بندی ریزی داره

فرزانه یکشنبه 3 شهریور 1398 ساعت 08:53 http://khaterateroozane4579.blogfa.com/

عزیزم انشالله که چیزی نیست. شاید دکتر بیخودی شلوغش کرده
توکل بر خدا.
ای کاش همسرت یه کم احساساتی تر بود . توی این شرایط دوری از خانواده واقعا ادم دلش آغوش و محبت همسر را میخواد

دکتر گفت نگران نباش هیچی نیس
من یه کم ذهنم منفی شده بود
هست بلد نیست چطور رفتار کنه
فکر میکنه با توجه نکردن باعث میشه نگرانیهام پر و بال نگیره
آره واقعا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد