هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

همه گلهای دنیا رو پای تو میریزم مادر

مشغول کارهام بود که ماهک با اسباب بازیش دوید سمت در. فکر کردم کسی در زده که دویده پشت در. بیخیال از  چشمی نگاه کردم دیدم خانم آقای همسایه دارن میرن و یک چیز کوچولو شبیه جعبه هدیه تو دست خانم همسایه است. رفتم داخل دستشویی که دستم رو بشورم؛ سرم رو که آوردم بالا یک لبخند تلخ؟! یا شاید بی تفاوت به خودم تحویل دادم و گفتم اینقدر دلت میخواد بری خرید کجا میخوای بپوشی وقتی جایی نداری که بری؟ 

مودم رو روشن می کنم. پیام خواهره میرسه که از طرف تو و خودم و بابا یک دسته گل خوشگل واسه مامان خریدم. یاد جعبه کوچولوی تو دستهای خانم همسایه میفتم و با خودم میگم منم راهم دور نبود الان مشغول آماده شدن بودم که برم هدیه تولد مامان رو بدم و دور هم باشیم

ماهک  سیب های تو دستش رو میاره و میگه "سر جاش" ولی میشینم روی مبل. یک دونه زیر یک دونه رو

نظرات 10 + ارسال نظر
حوا چهارشنبه 20 آذر 1398 ساعت 09:12 https://arameshejaanam.blogsky.com/

سلام غزل بانو
خیلی وقته فرصت نکردم بیام و بخونمت... سرم بسیار شلوغه
امروز همت کردم و اومدم وبلاگت...
خانومی.. عزیزم... گلم چرا یه کار جور نمیکنی برای خودت که مشغول بشی... فعالیت بیرون از خونه داشته باشی خیلی خیلی توی روحیه ات اثر داره... کمتر فکر میکنی... کمتر اذیت میشی... کمتر این وسواس عذابت میده...
چرا تپینگ (tapping) رو امتحان نمیکنی؟ خیلی موثره... حال روحیت رو خوب میکنه... بهت انرژی میده...
توی نت لیلی بختیاری رو سرچ کن... تنها تپینگ تراپیست فارسی زبانه...
انگلیس زندگی میکنه و گاهی توی ایران کارگاه آموزشی و درمانی برگزار میکنه....
زن داداش خودم افسردگی شدید داشت و با درمانهاش الان خیلی خیلی خوب شده و دیگه مثل قبل نیست

سلام حوای عزیز
راستش الان نه شرایط کار کردن هست با وجود ماهک چون ترجیح میدم خودم بالای سرش باشم
نه دیگه دوست دارم مثل قبل صبح تا عصر هر روز درگیر کار باشم
البته شاید چند سال دیگه نظرم عوض بشه
والا نشنیده بودم ممنونم از معرفیت
خدا رو شکر
منم خیلی دلم میخواد این حساسیت های لعنتی تمام شن

رهآ یکشنبه 17 آذر 1398 ساعت 17:59

عززززل
چراااا کامنتم تایید کردی :))))
توش رمزم نوشتمممم
امیدوارم زووود ببینی و حذف کنیییییی :))))

رها جون واقعا معذرت میخوام من اسلا تاییدش نکرده بودم
بلاگ اسکای یه وقتا مشکل داره تو نشون دادن کامنتا
اصلا موقع تایید کامنتا این کامنتو من ندیدمش

مرضیه شنبه 16 آذر 1398 ساعت 09:19 http://because-ramshm.blogfa.com

من رمز ندارم

فرستادم

شکوه شنبه 16 آذر 1398 ساعت 08:17

سلام غزل خانم. تو رو خدا رمزی ننویسید لطفا ممنون دختر گلتون رو ببوسید:

سلام شکوه عزیز
ممنونم که هستید
عزیزم
بعضی وقتا مجبور میشه آدم
البته که شاید از نظر بقیه پستم قابل رمزی شدن نباشه اما خوب خودم اینطوری راحت ترم واسه گفتن بعضی حرفا
ولی سعی می کنم

رهآ جمعه 15 آذر 1398 ساعت 22:45 http://Ra-ha.blog.ir

کاش ی سفر براتون جور شه. بری و خوش بگذرونی و با حال خوب برگردی.

ان شالله اگر همسر رضایت بده از کارش

هدىٰ پنج‌شنبه 14 آذر 1398 ساعت 23:59 http://www.pavements.blogfa.com/

زهرا کیه که همه می شناسنش؟
البته اگر اینستاگرامیه نگو چون ندارم. به کارم نمیاد

چقدر خوب کاری می کنن همسر که اهمیتی به اون فضاها و مسائل نمیدن. من چیز زیادی نمی دونم از اوضاعی که پیش اومد. فقط تنها کاری که تونستم کنم این بود که به بخشِ ادمیشن دانشگاه اطلاع بدم که اون دانشجوهای ایرانی که برای اپلای اقدام کردن، دسترسی به نت ندارن از داخل کشور و اگر ایمیلای اساتید یا دانشگاه رو جواب نمیدن حمل بر بی ادبی یا بی تفاوتی و سهل انگاریِ دانشجوها نشه. چون خیلیا به هرحال زحمت کشیده بودن و انتظار روزی رو می کشیدن که بتونن اپلای کنن.
همکاری داشنگاهای اینورم واقعاً با بچه ها خوب بود. حتیٰ بعضی دانشگاها برای دانشجوهای ایرانی ددلاینای ثبت نام رو عقب انداختن و اپلیکیشن فی (اون هزینهٔ ثبت نام که طبیعتاً نیاز به تبادل ارز داره) رو هم حذف کردن براشون. (البته اینو دوستام توو کانادا گفتن که دانشگاهای خیلی خوبِ کانادا این کارو انجام دادن. ولی اینجا هم چند تا دانشگاه این کارو کردن.)

دقیقا تو لینستا است اما لازم نیست ببینیش خودم برات میگم
یک خانم جوان با دو تا بچه ٢ و ٣ ساله که از بی نظمیای خونش عکس میزاره؛ کمی طنز طور مینویسه
و خودِ خودشه
اصلا نگران قضاوت بقیه نیست
یه جاهایی هم بقیه میگن تو چقدر شلخته ای یا چقدر خز و هیل میپوشی اصلا براش مهم نیست
الکی چیزای لاکچری رو نمیکنه
هیلی ریلکس نوشته بود پارسال این لباسو خریدم ٢٥ تومن و میخواستم پاتختی بپوشم
حالا ملت اینجا هر چیزی رو چندبرابر قیمتی که خریدن میگن یا اصلا خجالت میکشن بگن ارزون خریدیم
خلاصه که یک تف انداخته وسط قضاوتای ملت و کار خودشو میکنه
بعد خیلی هم هنرمنده
و حقیقت اینه که تو خونه بچه داری اگر در کنارش بخوای برای دل خودت و هنرت و کارای جانبی هم وقت بزاری خونه هیچوقت مرتب نمیمونهاین از این

منم تحسین اش میکنم کن نمیزاره افکار منفی تسخیرش کنه و خللی توی درونش و کارش ایجاد کنه
بهتر که نمیدونی
منم همه تلاشم اینه که نفهمم چون از اون موقع ها حالم هیلی بدتر شد و الان ظرفیتم برای شنیدنش صفره
یک جاهایی اینقدر ترسیدم از اوضاع که نمیتونستم خودمو مدیریت کنم
و هزاران بار آفرین به مهربونی و وظیفه شناسی تو که به روش خودت از هموطنات حمایت کردی
بازم به خارجیا که هوای مردم رو دارن
بازم خدا رو شکر که زحمتای بچه ها به نتیجه رسید

نظرات رو نم اینجا نمیشه ویرایش کرد خودم یک بار دیگه نظرتو سند کردم

قلب من بدون نقاب پنج‌شنبه 14 آذر 1398 ساعت 21:14

سلام
تولد مامان جان مبارک
فردا تولد مامان منه
چقدر تولد ها نزدیک به همدیگه

سلام بهی عزیز
قربون محبتت
نزدیک نیست تو یک روزه

نسترن پنج‌شنبه 14 آذر 1398 ساعت 21:06 http://second-house.blogfa.com/

منم اگر راهم دور نبود و لج نکرده بودم همین حالا خونه مامانم بودم و عطر تنش رو میبلعیدم....

لج چرا دختر؟
بازم به دوریه راه شما بابا
حالا خوبی؟

هدیٰ پنج‌شنبه 14 آذر 1398 ساعت 21:00

عزیزم
این دوری خیلی داره اذیتت می کنه!

خیلی تنهام هدىٰ جانم
قبلا دو ماه یا سه ماه یه باز یه طرفی میرفتیم اما الان مشهد رو بزاریم کنار از خرداد ترکستان نرفتیم. اصفهان هم دو روز واسه عروسی خاله بود که اونم با خال بد اوندم خونمون
بعد قسمت بدش اینه که با رفتن خونه پدری حالم خوب نمیشه
فقط دور همیم
خصوصا بعد از این شلوغیا خواهره یه جور وحشتناک دپرسه
مامانم بد ترسیده
و جو شخونشون خوشحال نیست که من سختیه راه رو به جون بخرم
از طرفی دلم نمیخواد بیان اینجا چون من تو فکرم خودم رو راضی میکنم با همه چی کنار بیام و اوکی باشم اما وقتی میان باز اضطراب شدید
الان خیلی وقته حتی بهشون نمیگم حوصله ام سر رفته یا دلم گرفته
فقط همسر از حالم خبر داره و شماهایی که میخونیدم

الان شاید یه جوری جور کنم و برم ترکستان. نمیدونم بشه یا نه با این شیطون بلایی که یک گوشه بند نمیشه. لامصب دلمم نمیاد همسر رو تنها بزارم چون من نباشم شبا شام نمیخوره

مرضیه پنج‌شنبه 14 آذر 1398 ساعت 18:51 http://because-ramshm.blogfa.com

به به تولدشون مبارک
خدا حفظشون کنه برای شما و شما رو برای ایشون

ممنونم مرضیه جان
خدا مامان شما رو هم حفظ کنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد