هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

زهدی نه که در کنج مناجات نشینیم ... وجدی نه که در گرد خرابات برآییم

شب از نیمه گذشته بود که خوابیدم. صبح که ماهک بیدار شد با خودم بردمش روی تختمون؛ تن ظریف و کوچولوش رو گذاشتم روی تنم و چشم هام رو بستم. وقتی چشمام رو باز کردم با وجود بسته بودن درها، طراوت باریدن آسمون رو میشد در هوایی که تنفس میکردم حس کرد. قطره های خیلی ریز بارون که به همون اندازه باید چشمهات رو ریز کنی تا ببینی شون همه جا رو شسته بودن. اصلا نفهمیدم کی خوابم برده، یک راست رفتم سراغ بافت ماهک اما وقتی خواستم رج دوم رو شروع کنم متوجه شدم که اشتباه بافتم :) بعد از شکافتن رج، یورگان رو کشیدن روی تن ماهک و پنجره رو باز کردم. دلم میخواست تو اتاق ما نبود تا بتونم پنجره رو کامل باز کنم و بشینم به تماشای بارون و تنم از سردی هوا مور مور بشه.  چقدر دلم یک بالکن بزرگ حداقل بیست متری میخواد که توش میز و صندلی حصیری قهوه ای بزارم و یک دونه از این تاب های حصیری لونه ای که یک وقتایی لم بدم داخلش و چشمام رو ببندم و عمیق نفس بکشم زندگی رو. که وقتی تو خلوتم به خلصه رفتم و یک ریلکسیشن عالی انجام دادم؛ از سماور زغالی یک چای آتیشی خوشمزه بریزم و با یک کتاب دلچسب رها شم روی صندلی و یادم بره تمام فکرهای اضافه و مزاحم. بالکن اینجا کوچیکه و من تقریبا استفاده ای ازش نمیکنم و به خاطر ماهک همیشه درش بسته است. کاش میشد لااقل اون یکی خونه رو آورد  اینجا.

ماهک بیدار شده و اینقدر حواسش به دنت هست که اولین جمله اش اینه که "دوگوی بسنی بخویم" بهش قول میدم بعد از خوردن نام نام میتونه دنت بخوره. نمیتونست داخل ظرف رو ببینه و مشغول بازی بود. نمیدونم از کجا تشخیص داد آخرین قاشق غذاشه که با سرعت دوید سمت آشپزخونه و گفت "تَوو شد. بستی بخویم" اینقدر وقتی هیجان داره با مزه میدوه  (مثل وقتی تو ورزش زانوهامونو میاریم بالا) که من نمیدونم قربون صدقه اش برم یا بخندم. تقریبا یاد گرفته از قاشق استفاده کنه و اگر غذا یا خوراکی کمی چسبنده باشه تمامش رو بدون ریختن به دهنش میرسونه.

از دو شب قبل که همسر از آقایی که کشته شده و حال خانوادش حرف زد؛ دوباره اضطراب من شروع شده. دام گرفته برای اونایی که عزیزشون رو از دست دادن و ترسیدم برای آینده. با بهتر شدن حالم ارتباطم با خانوادم لاقل تلفنی بهتر شده اما دیگه تمایلی به گفتن خیلی چیزا ندارم. خصوصا در مورد احساساتم. زنگ میزنم به خواهرک شاید حواسم پرت بشه اما اینقدر آشفته است از دنبال کردن خبرها که وقتی از جریانات وحشتناک جنوب میگه دلم میخواد همون وسطا گوشی رو قطع کنم. یک جوری حرف میزنه که منو از آیندش میترسونه.وحشت زده با همسر تماس میگیرم. بر خلاف خانوادم که اهل پیگیری اخبارند؛ همسر هیچ علاقه ای به اخبار سیاسی نداره و دیدگاهش صد و هستاد درجه فرق میکنه. وقتی تعریف می کنم چی شده میگه قبول کن که اگر اون اتفاق وحشتناک نمیفتاد؛ یک اتفاق هزاران بار وحشتناک تر میفتاد. میشدیم سوریه و دا- عش- ای بی ناموس و بی جا و مکان میریختن اینجا اونوقت چی؟! در ادامه حرفایی می زنه که آرومم میکنه. عاشق این اخلاقش هستم خصوصا وقتی بعدتر ها میفهمم خودش دقیقا برای فلان مسئله به شدت نگران بوده اما همه تلاشش رو برای آروم کردن من کرده.

پیج زهرا رو نگاه میکنم. این که اینقدر خودشه! بدون سانسور. که با وجود این که بعضی بهش میگن تو چقدر خز و خیل هستی اون اینقدر اعتماد به نفس داره که کار خودش رو میکنه و از جای جای خونه روستاشون استوری و فیلم میزاره. ولی ماها چقدر خودمونیم؟! تو این دنیایی که تجملات از خود ما اهمیتش بیشتر شده. که خود ما هم یه جاهایی بی اختیار (بر اساس تربیت اجتماعی) به اونی که از طبقه بالاتری هست بیشتر احترام میزاریم؟ در حالیکه حقیقت ِ آدمها مهمه. این که چقدر خودشون باشند. بی شیله پیله. بدون ریا.

به خودم یک نگاه میندازم و میبینم من یک جاهایی برای خودم هم خودمو سانسور میکنم. یک وقتایی خونه که بهم ریخته باشه از ماهک فیلم و عکس هم نمیگیرم که بعدن بهم ریختگیش معلوم نباشه. نه اینکه خونه همیشه مرتبه ها. با بچه که عاشق بی نظمیه تقریبا امکان پذیر نیست اما یه وقتایی پذیرفتن این شرایط خارج از توانمه. کی میشه با خودم بدون سانسور حرف بزنم و بپذیرم خیلی چیزها رو. چیزهایی که جز وجودمه ...

نظرات 6 + ارسال نظر
رهآ جمعه 15 آذر 1398 ساعت 22:52 http://Ra-ha.blog.ir

حالا بیا با این حست بجنگ و از این به بعد تو تایم های شلختگی هم از خودت یا ماهک با همون خونه شلخته عکس بنداز. بعدها خاطره میشه.

من عکس هایی از فسقل دارم که خونه ترکیده (قشنگ انگار بمب زدن) هر موقع هم میبینم ی افرین به خودم میگم با این وضعی که خونه داشت.
یا مثلن سر و شکل و لباس فسقل کثیفففف :) چون موقع غذا خوردن بوده، تو همون حالم عکس مینداختم یا هنوزم میندازم.


البته درگوشی بهت بگم که وقتی کلی اسباب بازی ریخته و خونه شلخته س، اصلن ارامش فکری ندارم و تو خودم درگیرم. ولی سعی میکنم اهمیت ندم.

دارم یک وقتا
ولی یه مواقعی عذاب وجدانم خیلی زیاد میشه

آفرین واقعا؟! نمیتونم به خودم آفرین بگم


آره اون خوبه ماهک یه عکس داره تیکه تیکه صورتش پر از پشمکه

منم دقیقا آرامش ندارم ولی کاش راه مقابله با این حسا رو پیدا کنیم

نل پنج‌شنبه 14 آذر 1398 ساعت 11:13

باید اعتراف کنم که من هم از وقتی زهرا میبینم به خودم کمتر سخت میگیرم.چون در اووووووووووج شلختگیم و خودمو محکوووم میکنم به تنبلی و بینظمی .ی پنجم عکسهایی هست که داخل پیج زهرا میبینم:))
میگم:وااای..من که خیلیییی راه داره به این عکسها برسم.پس الکی خودمو آزار میدم

و واقعا غبطه میخورم ک انرژیشونو روی حال خوبشون میزارن.نه بشوروبساب.

در صددم این عکسها رو به خانواده هم‌نشون بدم که ببینن من چقدررررررمنظمم

من ولی آدم نشدم
اثرش عین مخدر زود گذر بود و پرید
خونه من آشپزخونه خیلی شلوغ میشه چون میز نذاشتم که جا تنگ نشه و طبعا آشپزخونه کوچک چارتا وسیله رو کابینتا باشه کلا زلزله میشه
یک بخش عظیم ریخت و پاشها هم اسباب بازیای ماهکه
ولی اضطرابهای اخیر خیلی انباشتگی ایجاد کرده تو کمدها و من همت نکردم درستشون کنم

آفرین که به فکر اثبات خودتی

ستاره چهارشنبه 13 آذر 1398 ساعت 20:11 http://Setareha65.blogsky.com

ولی به نظرم اشکال نداره ادم‌گاهی خودشو سانسور کنه، ادم مجبور نبست همه روزهای بد زندگیشو رو شونه ها حمل کنه، خوبه بزاریمشون یه گوشه و سعی کنیم فراموش کنیم

منظور من از سانسور؛سانسورخودِفعلیً هستش
کسی که الان هستیم و داشته ها و نداشته های الانمونه
وگرنه پشت سر گذاشتن گذشته یک چیز لازمه تو زندگی

شارمین چهارشنبه 13 آذر 1398 ساعت 15:55 http://behappy.blog.ir

سلام.

غزل نرو تو خلصه... برو تو خلسه

وای منم عاشق استوریهای زهرام. طنز و اعتماد به نفس رو با هم مخلوط کرده یه ترکیب خوبی به دست اومده آدم کیف می کنه.

من برعکس تو یه وقتایی که اتاقم خیلی به هم ریخته س عکس میگیرم که یادگاری داشته باشم مث همونی که اون روز برات فرستادم. البته اون روز بعدش که اتاق رو مرتب کردم دوباره عکس گرفتم که بفرستم دیگه نت قطع شد قسمت نشد مرتبیش رو هم ببینی

سلام خانم معلم

چه مدرکی داری که ثابت کنی اشتباه نوشتم؟

خوش به سعادتش بعنی من عمرن بتونم اینطوری باشم
باورت میشه الان از فکر اینکه بی عُرضه؟! ام قلبم تو حلقمه خخخخخخخ
هیچوقت نفهمیدم چه کاری رو میتونم عالی انجام بدم از بس گیر دادم به نقاط ضعفم
تو روح هرچی فکر مسخره است

این یعنی که بهم ریختگی اتاقتو یه اثر هنری میدونی
خونه من یه وقتا عین خونه زهراست از بس یه وقتا هم فرصت ندارم هم تازگیا اضطراب تشدید میکنه بهم ریختگی ها رو
الانم بفرستی قبوله ها

مطهره چهارشنبه 13 آذر 1398 ساعت 14:16

وقتی از ماهک میگی دلم میخواد دخترک هفت ماهه ی منم زودی حرف بزنه وراه بره ودل من قیلی ویلی بره

خوش به حالت که دخترت هنوز کوچولوعه
من دوست داشتم هنوز ماه کوچولوتر بود اگرچه الان خیلی شیرین شده

نسترن چهارشنبه 13 آذر 1398 ساعت 09:04 http://second-house.blogfa.com/

چقققققدر این بارون به جا بود و حالِ خوب داشت...
آآآآخ قرببببببببون اون ماه کوچولو و دویدن و خوردنش!
وای غزل چجوری نمیخوریش؟؟؟؟؟؟؟؟
وای غزل من نه دیگه چیزی میخونم نه اخباری گوش میدم! انگار ظرفیتم پر شده...خوب یا بد دارم حواس خودمو پرت میکنم!
منم خودمو سانسور میکنم... بعد ازدواجم متوجه شدم باید خودم سانسور کنم! خیلی ها توی واقعی رو نمیخوان! اونی که خودشون دوست دارن رو همیشه حاضر و آماده میخوان پس منم شروع کردم به سانسور خودم و احساسم و فکرهام حتی!

بارون دلچسبی بود حیف که من نرفتم بیرون
وای خدا نمیدونی که یک وقتایی گازش میگیرم بعد گازه محکم میشه گریه اش میفته
یه وقتایی هم هی می چلونمش ولی خوب تخلیه نمیشم
و قسمت بدش اینه که دلواپسی های این روزا نمیزاره یه وقتایی لذت ببرم
ببین نمیتونم بیام از کاراش بنویسم

خودسانسوری!
تا اون حد نیست دیگه دختر. چرا تا این حد سانسور؟
من تو خونه با همسر خودِ خودمم
اما مثلا باشگاه رفتنی چون باید بیام همه چیز رو بشورم مانتویی میپوشم که دلم نسوزه زیاد شستنش. بعد هی فکر میکنم حالا اینا میگن چه بد تیپه و فکرای اینطوری بعدش به خودم گفتم من اینم. و اینطوری راحتم بقیه هم در مورد من هر فکری دوست دارند بکنند. حتی اگر فکر کنند پول ندارم مانتوی شیک بخرم

ولی یه جاهایی آخرش خودمو سانسور میکنم در حالیکه از نظر خودم اصلا نیازی به این کار نیست

بقیه مشکل خودشونه
اونا باید خودشونو اصلاح کنند نه که تو خودت رو سانسور کنی.
تا همیشه که نمیشه به سانسور خودت تا این حد ادامه بدی میشه؟!

بیا و کم کم خود واقعی تو رو کن لاقل تو فکر و احساست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد