هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

فدای اشک و خنده تو..

یکشنبه ١٧ آذر ٧:٤٩

با صدای "مامان بگَل" گفتنش بیدار میشم. ساعت ٤:٣٠ صبحِ. می برمش رو تخت خودمون و میزارم روی تنم تا با هم بخوابیم. عاشق این مدل خوابیدنمون هستم اگرچه گاهی به قفسه سینه و معده ام فشار میاد. خوابش نمی بره. آب میخواد. بعد از اون باز دوتایی تلاش می کنیم بخوابیم اما احتمال میدم گرسنه باشه که این موقع صبح بیدار شده.  

 

دیشب خواستم بهش شام بدم که اومدم دیدم برای دومین بار همونطور نشسته روی صندلی اش خوابش برده. صحنه شگفت انگیزی بود. در عین حال دلم گرفت. نه فقط برای غذا نخوردنش.

 برای اینکه کل روز بیش از اندازه ذهنم درگیر بود و یک بازی درست درمون نکردیم. 

برای اینکه نمیدونستم چی بپزم و وقتی مامان پیشنهاد داد؛ وقت زیادی نداشتم و باید با عجله آشپزی می کردم و در جواب بگل بگل خواستن هاش فقط گفتم کار دارم مامان. صبر کن و تا من بیام؛ از خستگی بیهوش شده بود. 

برای اینکه بعد از ظهر انتظار داشتم بخوابه اما نخوابید و من ظرفیتم تکمیل بود و نیاز به تنهایی داشتم و بد اخلاق بودم.

برای این که به نظرم نقش مادری ام رو خوب ایفا نکرده بودم.

بهش پیشنهاد غذا میدم و ماه میگه "نام نام". ساعت از پنج گذشته. تا نیمرو آماده بشه و بخوره همسر هم بیدار میشه. به همسر میگه: "بگل کن راپ بریم" :) ولی همسر فرصت نداره. بعد از رفتن همسر یک بار دیگه میریم روی تخت. ماهک مشغول دیدن مموری های گوشی میشه. یکی از مموری ها با اسم خودش از روزهای تولدش تا همین جمعه گذشته اش تو ایران مال رو نشون میده. وسط فیلم های نوزادیش یکی دو تا فیلمه که به خاطر سردی زیاد خونه، چندتا لباس روی هم تنش کردم و به نظرم خیلی بده. من که مدتیه بی دلیل صبحا بد بیدار میشم و وجودم پر از اضطرابه، این مسئله هم میره روی اعصابم. اول مامان رو میبرم زیر سوال که با اون همه هنر، به بچه من که رسید بی حوصله شد و درسته من ازشون واسه سیسمونی انتظار نداشتم اما چرا چندتا بافت برای ماهک نبافت که تو خونه سرد ما تن بچه ام کنم؟! چون لباس گرم های ماه کم بود و موقع خرید سیسمونی حتی قبل از تولدش تو بازار لباس گرم خوب سایز نوزادی نبود که بخرم. 

بعد نوبت همسر میشه. با خودم میگم پول که بود.  اگر همسر زمان گذاشته بود یکی دو تا لباس گرم میتونستم براش بخرم چون تنها نمیتونستم با اون فسقل برم بیرون. 

تهش میرسم به خودم که تو چرا اینقدر بد سلیقه لباس تن  بچه کردی؟ گیرم لباسش کم بود چرا یک جوری تنش نکردی که بد به نظر نیاد؟ بعد میگم اصلا چرا پیش بند نبستی؟ اگر پیشبند بسته بودی اینقدر بد دیده نمیشد. اصلا تو چرا قنداق فرنگیش رو استفاده نکردی که گرمش کنه و نیازی به لباس اضافه نباشه و فقط پولشو دادی؟(البته به خاطر بالا آوردنهای زیادش بود که زود زود لباسهاش خیس میشد و تا بشورم و خشک بشه زمان لازم داشت و از طرفی بالا آوردن شیر همه لباسهاشو زرد میکرد) و توبیخ های تمام نشدنی

حالم به طرز وحشتناکی بده. ناگهان ماهک وسط دیدن همون فیلمها میزنه زیر گریه و هرچقدر می پرسم چی شده؟ میگه "ماهک گیه کرده". باز میزنه زیر گریه و من .... ناراحتیم از گریه ماهک و شدت انرژی منفی افکارم اینقدر زیاده که غمم اشک میشه و تمام صورتم رو خیس میکنه. به خودم میگم:" من دو سال تمام وقت و بی وقت به دخترم شیر دادم. ازش این همه مراقبت کردم تا به این سن رسیده. این همه سختی رو تاب آوردم. اون وقت تو گیر دادی به اون چند بار که لباس روی هم تن بچه کردی؟! من همون سال واسه عیدش بهترین لباسا رو از ارجینال مارینز واسش خریدم یادت رفته؟ چرا نمیفهمی آزار دادن من یعنی آزار دادن خودت؟! چرا بعد از این همه سال دست از سر من بر نمیداری؟ چرا عوض نمیشی؟ چرا متوجه نیستی که این راه به ناکجاآباد میرسه؟!"  دیگه مطمئنم حال بد من باعث شده ماهک بی دلیل بزنه زیر گریه. اشکهام رو تو تاریکی با دستمال پاک میکنم اما ماهک می فهمه و میگه "مامان چی شدی؟ گیه می کنی؟!" و من نمیدونم از این همه تیز بودنش براش بمیرم یا از خودم خجالت بکشم؟!

نزدیکای هشت دیگه نمیتونم بیدار بمونم. تلویزیون رو برای ماهک روشن می کنم و میرم روی تخت. با صدای ماهک که داره باهام حرف میزنه چشمام رو که باز میکنم. ساعت ده ِ . باور نمبشه ماهک گذاشته بخوابم. طفلکی فقط تلویزیون دیده و با اسباب بازی های داخل سالن بازی کرده. حالم خوب شده و تمام فکرای دود شدن. فکرایی که همیشه میخوان بهم ثابت کنند "عملکردت اشتباهِ" "تو عالی نیستی." "بی عُرضه ای" و هر جمله تخریب کننده ای که یک نفر میتونه به خودش نسبت بده


سه شنبه ١٨:١٥

بعد از مدتها دو روزه که عالی از خواب بیدار میشم. شاد و پر از انگیزه. به چیزای خوب فکر میکنم اگرچه انتظارم از خودم خیلی بالاتر از کارهایی هست که انجام میدم.  همسر نقش پر رنگی تو بهتر شدن حالم داره. تمام شدن استرس های اون سهم لعنتی هم کمک خوبی بود. پجنشنبه وقتی غرق بودم تو اندوه اینکه نمیتونم حضوری تولد مامان رو تبریک بگم؛ همسر از راه رسید و گفتم ما رو ببر بیرون. گفت الان شبی؟ خیلی خسته بود که اینو میگفت اما یک ساعت بعد از خونه زدیم بیرون که هم من یه بافت ببینم هم واسه ماهک جوراب شلواری گرم بخرم اما نه بافتها اونقدر خوب بودن که مطمئن بخرم نه جوراب شلواری گرمِ خوب پیدا کردم. با این حال حسم عالی بود از اینکه میتونم تو بازار بچرخم. از اینکه میدونم میتونم خرید کنم حتی اگر چیزی نخرم.

جمعه قرار بود آزاد و نازی خانوادگی مهمان ما باشند. دلم میخواست مردها هم آشنا بشن و شاید بشه دوستای خانوادگی بشیم و کمتر تنها باشم. اما به خاطر کار همسرش نشد. بعد از ناهار آماده شدیم و زدیم بیرون. مغازه ای که ازش خرید داشتم سه تا شعبه داره. همسر هم به خاطر دوریِ راه و جریمه های هفته قبل تمایلی نداشت تا شعبه های تهران بره. وقتی دیدم ایران مال هم شعبه داره خیلی خوشحال شدم. برای منی که همیشه برای خرید کردن اینجا مشکل دارم چون معمولا دست خالی بر میگردم؛ اگر ایران مال مغازه های خوبی داشته باشه خرید کردن راحت تر میشه چون به اندازه مرکز خریدهای خوب تهران دور نیست هم جای امیدواری هست که بتونم چیزی رو که لازم دارم پیدا کنم. قبلا که بیشتر میرفتیم دیدن خانواده هامون؛ بیشتر خریدم رو ترکستان میکردم اما حالا دیگه وقت اون رسیده که چند جای ثابت و خوب پیدا کنم واسه خرید. ماهک مثل همیشه تا مقصد خوابید. وقتی وارد محوطه رقصِ آب شدیم؛ طنین "ایـــران" گفتن سالار عقیلی چنان دلم رو لرزوند که توی اون تاریکی و صدای آب چشمام تر شد و همه وجودم قلب شد برای وطنی که مردمش اینقدر مظلوم واقع شدن. داخل مال، تعداد مغازه هایی که افتتاح شده بودن نسبت به تعدادشون، کم بودن. بیشتر مغازه های مبل و کیف و کفش بودن مثل مارال، وین، نوین، دیوید جونز... اما در کل جنساشون بد نبود. مغازه ای که خرید داشتم فقط خانم ها حق ورود داشتن. همسر دوتا کارت داد و گفت اگر خریدت از فلان تومن بیشتر شد از این بکش وگرنه از اون یکی. ماهک رو سپردم به همسر و با خوشحالی رفتم داخل.  همسر با اینکه زنگ زد که چقدر معطل میکنی؛ صبورانه منتظرم مونده بود. انتخابهام رو آوردم که نظر بده واسه خرید. که گفت تو پرو کردی هر کدومو دوست داری بردار. منم نامردی نکردم و سه تا از چهارتا رو برداشتم. اصلا هم نمیتونستم تصمیم بگیرم کدوم رو برندارم:))). 

همسر همچنان خوش اخلاق با لبخند منتظرم بود. بعد از اون یک چرخی داخل کتابخونه مال زدیم. و به قدری شلوغ بود که نمیتونستیم تکون بخوریم. بر خلاف مغازه ها که خالی بود؛ کتابخونه لبریز آدم بود. ملت غیور کتابخون، اینور اونور امارت کتابخونه با کتاب و بدون کتاب ژست میگرفتن و چیک چیک دکمه دوربین ها فشار داد میشد. دلم خواست یک روز میتونستم تو خلوتیا برم اونجا و بشینم کتاب بخونم ؛). 

موقع برگشت با موافقت همسر رفتم اون یکی رو هم خریدم :))  نگم که چه سوپرایزی بود برام. همسر از خرید چندتایی بدش میاد؛  حالا هر چی که باشه اما... این اولین باری بود که تو یک خرید با همسر چندتا از یک وسیله خرید میکردم. حس این که حرفهام  و به زبون آوردن انتظاراتم بی تاثیر نبوده؛ حس اینکه شاید این یه تقدیر بوده به خاطر دوماه گذشته و مدیریت عالی که تو امور داشتم؛ حس اینکه همسر دست و دلباز از سخت گیری هاش کم کرده؛ حس این که به نظرم اهمیت داده شده فوق العاده بود.

وقتی خواستیم وارد پارکینگ بشیم و بریم سمت ماشین ماهک یک بند میگفت: "آبِ رگس". حافظه آدرسی اش عالیه. میدونست از همون ورودی رفتیم کنار فواره ها. از مسئول اونجا پرسیدم کی رقص آب شروع میشه؟ و به هوای پنج دقیقه دیگه رفتیم که ماهک باز هم رقص آب ببینه. خیلی طول کشید تا شروع بشه اما من که عاشق موزیک ایران هستم و طنین بلند صداش تمام وجودم رو به رعشه در میاره بی نهایت لذت بردم. ماهک اما خسته شده بود و میگفت "آبِ رگس خوبیست. دوس ندائم". :))

حالا هنوز حس خوب اون تفریح سه نفره حالم رو خوب میکنه. دو روزه خیلی خوبم. خصوصا از عصر یکشنبه که ماهک خوابید و من کتاب جدیدم رو با صدای آرام بخش مسعود فروتن پلی کردم و کمد لباسم رو ریختم بیرون و دوباره چیدم. و عصر دوشنبه که تمام خونه رو جارو زدم و موقع خواب ماهک با صدای نسعود فروتن تمام کف رو حسابی تمیز کردم. همسر میگه از صدات هم معلومه خوبی و من باورم نمیشه همسر به این چیزا دقتی داشته باشه؛ اینقدر که به روی خودش نمیاره و گاهی هم میزنه تو فاز انکار. 

اوضاع خونه اصلا خوب  نبود اما الان داره شکل خونه میشه دوباره :)


چهارشنبه ١٥:٥٤

کتاب جدید دقیقا اون چیزیه که بهش نیاز دارم اما نیاز به خلوت دارم برای انجام تمرین هاش. و البته تمرین های سختیه چون باید احساسات و آدمهای زندگیت رو در گذشته حسابی بکشی بیرون و بنویسی چیا در درونت گذشته با حس کردی. مطمئنم نگرانی هام که برای دیگران خنده داره نتیجه "زندگی نکرده است" تمام عمرم از عملکردم ناراضی بودم و حالا وقتشه یک تغییر اساسی در نوع تفکرات و دیدگاهم نسبت به خودِ عزیزم ایجاد کنم. من اونقدرا هم بد عمل نکردم. همه آدمها یک جاهایی خطا می کنند اما توی گذشته و اون اشتباهات گیر کردن یعنی نابود کردن تمام فرصت های پیش رو. 

به همسر میگم تو چطور خودت رو مدیریت می کنی که وسط کارهات بازیگوشی نکنی؟ میگه خوب گاهی این کار رو میکنم اما اکثر مواقع تمرکز می کنم روی کارم و همین کمک میکنه کارهام خرب پیش بره. میگم خوب با عوالم حولس پرتی چه میکنی؟ وسط حرفام میگم من میشینم سر کارم اما ماهک ... می خنده و میگه ماهک خودِ کارِ نه عامل حواس پرتی. قلبم انگار قوت میگیره و با رضایت قلبی از خودم بهش میگم خدافظ

امروز کلی بازی کردیم. میوه خوردیم. بغل کردیم. بوس بوسی های محکم حتی و حالا ماهک منتظره مت ببینه و من زیر یورگان روی تخت چشمام گرم شده و نفسم درست مثل وقتایی که آلارم سردرد میده یخ کرده. 



غ ز ل واره:

+ چند روزی اینستا رو پاک کردم. بعد از نصب دوباره تمام نامرتبط ها به اهدافم را آنفالو کردم. حالا اینقدر خوبه! هم وقتم تلف نمیشه هم آموزنده ها رو میبینم

نظرات 3 + ارسال نظر
نسترن سه‌شنبه 26 آذر 1398 ساعت 08:57 http://second-house.blogfa.com/

سلام هیچ کدوم از نظراتم ثبت نشده

سلام عزیزم قبل از این چیزی نیست

فرزانه شنبه 23 آذر 1398 ساعت 10:23 http://khaterateroozane4579.blogfa.com/

غزل جان وقتی این پستت را خوندم میخواستم واست بنویسم که حتما کتاب چهار میثاق دن میگئل روییز را بخون
میتونی توی فیدیبو صوتیش را هم دانلود کنی که خیلی هم صوتیش عالیه
این کتاب دقیقا در همین موردی که گفتی میتونی حسابی کمکت کنه

ممنونم از معرفیت
میخونمش ان شالله
چه خوبه دوستایی اینقدر اهل دل و کتاب داشته باشی

بهار جمعه 22 آذر 1398 ساعت 01:03 http://Searchofsmile.blog.ir

چقدر خوبه که خوبی کاش اسم کتاب رو میگفتی
ماهک رو از طرف من یه بوس گنده کن که انقدر باشعوره.
در ضمن دیگه بابت هیچ چیز حق نداری خودت رو سرزنش کنی .اصلا چیزایی که گذشته مهم نیست برای همه یه سری چیزا پیش میاد

عزیزمی
زندگی نزیسته ات را زندگی کن
فقط تمرینش برای من سخته
ولی دوستش دارم

راست میگی حق ندارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد