هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

روزای تلخ و شیرین

کم کم دارم امیدم رو به خونه تکونی کامل با همکاری این خانم کوچولو از دست میدم.  همین افکار و بهانه گیری ماه اک که مانع از کار کردنم شده، سطح انرژی ام رو آورده پایین.  با این حال خوبم و شاد. فقط دلم میخواد یک معجزه رخ بده و همه جا برق بیفته و من با یک خونه تمیز به استقبال سال نو برم. امروز از اون روزاییه که آتیش تو وجودم روشنه و از حرارت حتی پوست سرم میسوزه. اینقدر گرمم که دلم برف میخواد و سرما. انگار نه انگار که دو روز تو ترکستان یخ زدیم.

یک ساعت مونده به ترکستان برف شروع شد. کم کم زیاد و زیادتر شد. چنان شدتی داشت که وقتی چشم میدوختی به روبرو یک دالان برف بود که تو هر لحظه در عمقش فرو می رفتی و گاهی احساس می کردی به یکی از تصویرهای سه بعدی خیره شدی و داری توش غرق میشی. برخلاف همیشه و با وجود خستگی زیاد، اصلا خوابم نبرده بود. مست خواب بودم اما دیگه جرات خوابیدن نداشتم. باید همراهی می کردم با همسر. چشمام از خستگی که بارش برف بهش القا کرده بود میسوخت. ترسیده بودیم. یک پارکینگ بین راهی هم به لطف جاده سازی تخصصی کشور عزیزمون نبود که چند دقیقه بدون ترس از خطر کنار جاده بودن و خراب بودن هوا و جاده به چشمات و مغزت استراحت بدی. 

تو عوارضی ها که ماشین می ایستاد یا جاهایی که چراغ بود به قدری این بارش زیبا و باشکوه بود که دلت میخواست تو سکوت بشینی و چشم بدوزی به این صحنه باعظمت خلقت که به ندرت میشه دید و شکارش کرد. دلت میخواست  جایی باشی کمی گرم که تنها ملودی لحظه صدای بارش لطیف برف باشه و غرق شی در این وقار عروس گونه بارش سپیدی از آسمون. اما شدتش به قدری زیاد بود که اگر زمان هم داشتیم؛ از ترس موندن توی جاده جرات ایستادن و لذت بردن از این جشن آسمونی نداشتیم. بعضی نعمت ها در عین زیبایی و شکوهشون گاهی ترسناک و وحشت آور می شوند و اینه که نشون میده چقدر انسان ضعیف و ناتوانِ در برابر خدای مهربانی ها. همین تصویر شگفت انگیز در حین رانندگی و برخوردِ با سرعت بالای برف و ماشین تصویر وهم ناکی ایجاد میکرد. نمیدونم چند بار گفتم یا ابولفضل ، خدایا کمکمون کن و آیة الکرسی خوندم تا بالاخره رسیدیم به ورودی شهر و اون برف قشنگ اما دهشتناک تبدیل شد به بارون و خونه پدری همسر که رسیدیم همه جا خشک بود.

تمام راه با خودم فکر میکردم چقدر خوب شد که شب قبل با اینکه دیر وقت رسیدم خونه جویای احوال خانم جان از مادر همسر شدم وگرنه الان با شرمندگیم چه می کردم؟! چون کلا فراموش کرده بودم تماس بگیرم و فکر نمی کردم  اینقدر حالشون بد شده باشه.

ساعت هشت و نیم بود. بدو بدو و با جیغ و داد در مقابل زود باش؛ دیره گفتن های همسر که انگار فکر می کرد فقط خودش خسته است و من و ماه هم مثل خودش میتونیم با همون لباسای تو راهمون بریم خونه خانم جان؛  آماده شدیم. اینجور وقتا خیلی عصبی میشم که همسر هی میگه زود باش بقیه معطل ما هستن و بقیه هم هی زنگ میزنند که همه منتظر شما هستند. ما این همه راه رو اومدیم حالا چند دقیقه دیر و زود آسمون رو به زمین نمیاره. خوب من خسته از راه رسیدم و اول باید تو ساکهایی که با عجله بستم وسایلم رو پیدا کنم. از طرفی من دو نفر (خودم و ماه اک) رو باید حاضر کنم. همسر لباسش مشکی بود و نیاز به عوض کردن نداشت. بارون شروع شده بود و من که مشکی پوش نیستم و پالتوی مشکی نداشتم با یک مانتوی مشکی و یک تاپ بافت از خونه زدم بیرون، سردم شده بود.

از ماشین تا دم خونه دویدم. خونه خانم جان یک خونه ویلایی قدیمیه که یک راهرو باریک و تاریک داره تا برسی به حیاط. وسط حیاط یک حوضِ که دور تا دورش به عرض تقریبی نیم متر، باغچه است و پر گل. روبروی حوض ورودی اتاقهاست. در که باز شد جای خالی خانم جان که همیشه روبروی در روی تختش نشسته بود خسابی خودنمایی می کرد. تخت رو به حالا کاناپه درآورده بودن و دایی یعقوب و بزرگترا اونجا نشسته بودند.

با همه غمی که تو دلهاشون بود استقبال گرمی از ما کردن. مادر همسر و خاله تو بغلم گریه کردند. با عروس خاله و نسرین(خواهر همسر) نشستیم کنار هم. نسرین با لبخند گفت موهات خیلی خوب شده و این یعنی یک دنیا محبت از یک عزیزی که مادربزرگش رو از دست داده.

بعد از شام یخ زنان زیر بارون تا ماشین دویدم. خونه پدری همسر زمستونا عین بخچاله از بس درجه پکیج کمه. تا صبح لرزیدم و نفسم یخ زد. بعد از مراسم اذیت کننده تشیع، خونه که رسیدیم کاپشن ماه رو الکلی کردم. کلاهش رو شستم و راهی رستوران شدیم. پدر مادر همسر تو ماشین ما بودند. راه رستوران دور بود و همین مسافت باعث شد تو ماشین خوش بگذره و همش هنر پدر همسره. پدر همسر یک مرد با ایمان، فوق العاده انرژی مثبت، شاد و سخن ور که میتونه کل جمع رو دست بگیره و همه رو با حرفاش بخندونه. پدر همسر شروع کرده بودند به شوخی کردن و من هم این وسط ساکت نبودم. بین صحبتها گفتند عروسی ما تو همین تالار بوده و برای آب و تاب دادن گفتند صندلی های جایگاه عروس داماد فنری بود. ( اون زمان ها مثل اینکه این فنری بودن خیلی جذاب بوده)  من هم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم روش هی بالا پایین می پریدید؟! :))) که از حرف من جمع منفجر شد از خنده. دیگه به قدری همه خندیدیم که مادر همسر وسط خنده هاش میگفت غزل تو رو خدا تو حرفی نزن تا بابا حرف نزنه. بابا همه تلاششون رو داشتن می کردن که همسر عزیزشون لحظه ای از غم فاصله بگیرند و این تلاش ستودنی بود و انصافا هم موفق بودند.

رستوران خارج از شهر بود و با تم رنگی بادمجونی روشن؛ خیلی خوش سلیقه چیده شده بود.خدا رحمت کنه خانم جان رو. هم رستورانش هم غذاش خیلی خوب بود. اگر گرسنه نمیموندم فقط سوپ میخوردم از بس سوپش عالی بود.

صدای خنده های ماه که با رزا بازی می کرد فضا رستوران رو پر کرده بود. با وجود اینکه  برای عزاداری جمع شده بودیم اما جو اونقدر مثبت و قشنگ بود که حالم بهتر شده بود. نسرین و الهام که رفته بود داخل اتاق غسل افکارشون خیلی بهم ریخته بود. ولی اینقدر هردوشون درونگرا هستند که چیزی در ظاهرشون مشخص نبود. 

بعد از اذان مغرب مراسم مسجد بود. یک مسجد بزرگ که بخش زنونه اش حدود سیصد چهارشد متری بود. نسرین نزدیک مادرش نشست و وقتی الهام اومد؛ صداش کرد کنار خودش. من کنار عروس خاله همسر و با فاصله از صاحبان عزا نشستیم که بزرگترای فامیل اونجا بشینن. عروس خاله به خاطر همکاری نکردن همسرش و خانواده همسرش برای درمان ناباروری شون و رفتاراشون حسابی دلخوره. البته از نظر من بخش اعظمش سو تفاهم هست و ایراد از همسرش هست که براش حرف نمیزنه و یک چیزایی رو توضیح نمیده. چیزایی که من در مورد خانواده همسرش و محبتهاشون میدونم اما عروس خاله نمیدونه و من هم نمیتونم زیاد حرفی بزنم. از طرفی  همسرش همه زندگیش رو میذاشته کف دست خانوادش. بهش گفتم نمیدونم چرا بینتون اینقدر سو تفاهم به وجود اومده. اما همین الهام که میگی از دستش ناراحتی اینقدر انسان عاطفی و مهربونیه که من جز خوبی ازش چیزی ندیدم. خصوصیت بارز الهام و نسرین اینه که فوق العاده مهربونند و به شدت کم حرف. ولی ظاهرن کم حرفی الهام برای عروسشون ایجاد سوتفاهم کرده از اول ازدواج. منتظرم ملاقات بعدی برسه و چند مورد رو بهش یادآوری کنم.

همه فامیلهایی که میشناسم خیلی رفتارشون با من محترمانه و دلنشین بوده و هست. عمه همسر که جواهره به تمام معناست. شکر خدا مشکل اون آقای تصادفی هم بهتر شده و وخید با صدتومن ضرر ماشینش رو فروخته.

ماه تا تونست شیطنت کرد. دفعه قبل کوچک بود و تو مسجد نذاشتم حتی پاهاش به فرش بخوره اما این بار آزادش گذاشتم. تقریبا تمام فضای بزرگ مسجد رو زیر پا گذاشت. با همه بچه ها خوش و بشی داشت :)) همه هم عاشقش اند. عمه می گفتند ما نتونستیم شینا رو بغل کنیم اما ماه اک ماشالله خیلی خونگرمه. نمیخواست از بغل دختر عمه بیاد تو بغلم :))

ماه اک رفته بود دم ورودی مسجد. عروس دومی خاله؛ شیدا؛ که به نظرش آشنا اومده بود رو نگاه کرده بود و در رو نشون داده بود تا اجازه بیرون رفتن بگیره :)) رفتم بیارمش که مامان شیدا رو دیدم کنار شیدا نشسته. هنوز ننشسته بودم که مامانش گفت شیدا خیلی تعریف شما رو می کنه و این یکی از بهترین لحظه های این سفر بود. قند بود که تو دلم آب می شد. حس می کردم شیدا هم مثل من از شدت حس خوب اون لحظه اشک چشماشو پر کرده. کمی از ازدواجشون تعریف کردن و مراسم تمام شد. ازشون خداحافظی کردم و تمام زمانی که تا رفتن بود راه رفتم و گفتم خدایا برای عزتی که بهم بخشیدی سپاس گزارم. 

رفتم کنار نسرین و الهام. هردوشون مانتوی جدید پوشیده بودن. گفتم خانم های خوش تیپ چطورید؟ با همه غمشون خندیدن و گفتن از صبح که رفتن غسل دادن رو دیدن حسابی آشفته اند

بغلشون کردم و بوسیدم. اینقدر این بغل ها بهم می چسبه. خصوصا اگر بتونی خانواده همسرت رو اینقدر راحت بغل بگیری. ازشون خواستم بیشتر مراقب خودشون باشند تو این غم بزرگ و خداحافظی کردم. به عمه همسر که تنها بود گفتم ما می رسونیمتون و وقتی زن عمو گفت ما می بردیمشون گفتم نمیشه یک بارم من خودمو واسه عمه لوس کنم؟! :))) آخرش هم عمه با نسرین که هم مسیر بودن رفت.

مادر همسر بخاطر ما شام نرفتن خونه خانم جان. یک شام خوشمزه چهار نفری خوردیم و ماه که تا تونسته بود شیطنت کرده بود بعد از خوردن شام سریع خوابش برد.

شنبه هم صبح قبل از طلوع رفتن مزار، سلام دادن و من صبحانه آماده کردم تا برسن. ١٢ راه افتادیم. حالم خیلی خوب بود. ماه اک بیشتر مسیر خواب بود.  تو راه برگشت، برعکس رفت که همسر ساکت ساکت بود؛ زیاد حرف زدیم. از این دو روز و اتفاقهاش. جایی که همسر خوابش گرفته بود ایستادیم. یک چایی توی هوای رو به سردی بهاری کوهستانی نفسم رو تازه کرد. مدتها بود چایی به این دلچسبی نخورده بودم. نشستم پشت فرمون و ماه اک که موقع رفتن سمت در راننده، فکر کرده بود من بدون اون جایی رفتم، چنان گریه ای سر داد که نگو. نیم ساعتی غرق بودم تو افکار قشنگ و حال خوشم. بعد از اون کمی احساس خوابالودگی داشتم و باید بیشتر دقت می کردم. از حدود ١٢٠ کیلومتری زنجان طبیعت رنگی عجیبی شروع میشه که پره از کوههایی به رنگ خاکستری سبز و قرمز (شبیه خاک رس فکر کنم) کوهی که دامنه اش دالبر ماننده و کوههایی که هر لایه اشون یک رنگ متفاوت داره. هنوز به زنجان نرسیده بودیم که جیغ و داد ماه اک شروع شد که بیاد تو بغل من. فرمون رو سپردم به همسر و فکر کنم نیم ساعتی تخت خوابیدم. وقتی رسیدیم؛ دوباره زندگی حال و هوای خونه رو گرفت و کارهای نکرده خونه تکونی خودنمایی شون شروع شد.

ناامیدیها از خونه تکونی تو دلم داره جون میگیره که با یک پته فکر مثبت و من میتونم، میفتم روی سرشون و صداشونو خفه می کنم. یک سری به ماه اک می زنم. رفته تو اتاق خوابمون و با کش های مو مشغوله. می پرم تو آشپزخونه و کابینت کوچک رو خالی می کنم. بعد از شستن تو کابینتی ها شروع می کنم به دستمال کشیدن که ماه میاد و ازم دستمال می خواد. با اینکه من دائم دستمال به دست نیستم؛ ماه اک به شدت از این کارم الگو برداری کرده. عاشق دستمال نم داره و همه چیز من جمله کابینت ها، کتابهاش و نهایتا سرش رو با دستمال تمیز کرد و من هلاکم برای دقتش تو انجام این کارهای به ظاهر ساده. نگم براتون که هرباری هم اون وسطا اسپری چند منظوره رو بر میداره و میگیره سمت موضع و چون بلد نیست چه کار کنه به همون گرفتن اکتفا می کنه و میزاره زمین و با دقت دستمال میکشه. و روی نوک انگشتاش میره تا بتونه بالای در کابینت رو تمیز کنه


روزتون خوش و دلهاتون پر از عشق

اضطراب و تشیع

با عجله رفتیم و باعجله برگشتیم. هیچ کس نگفت تو نیا. موقع غسل من موندم تو ماشین چون هم ماه شیر میخورد و خواب بود. هم این موقع ها عزاداریها خیلی بده. تمام مدت داشتم تمرین سپاسگزاری انجام میدادم که خدایا ممنونم که کاری کردی تو موقعیت پر اضطرابی قرار نگیرم. موقع خاکسپاری مادر همسر تو حال خودش بود و حرفی نزد که پیاده نشو. گویی انتظار هم داشت پیاده شم. همسر هم که گفت پیاده شو. و من با پالتو و سه تا بافت مثل بید میلرزیدم از سرما. فامیلای دورتر گفتند چرا اومدی و بچه اذیت میشه. حتی دختر دایی همسر که نوه متوقی بود به خاطر بچه اش نیومده بود. بقیه هم بچه هشونو نیاورده بودند. 

شوهر خواهر شوهر (آقای ف) اون برانکارد فلزی که باهاش جنازه رو آورده بودند برداشت انداخت اونطرف بعد هم با همون دستاش اومد سویچ بده برم تر ماشینش. حاضر بودم از سرما بمیرم اما دست به اون سوییچ نزنم. وقتی قبول نکردم دستش رو گذاشت پشت سر ماه که بچسبونش به خودت و من کم مونده بود سکته کنم. دختر عموی همسر منو برد تو ماشینشون و همین که رفت زدم زیر گریه و زنگ زدم به مامان که من هیچوقت خوب نمیشم. مامان جانم گفت مادر کار شیطونه. خلعت که نوعه. گفتم اون وسیله حمل جنازه که نو نیست. گفت برات آیة الکرسی میخونم. خودتم بخون. ده دقیقه ای طول کشید تا آروم شدم ولی منتظر بودم برسم خونه و دست به دامن الکل بشم چون مجال شستن و خشک شدن کاپشن ماه اک نبود. همسر وقتی فهمید چی شده گفت اونو که زنده ها بهش دست میزنن. دست مُرده بهش نمیخوره. بیخود حساسی. وقتی رسیدیم رستوران، آقای ف اومد که ماه رو بغل کنه. گفتم گریه می کنه و ندادم. البته اونا رفته بودند خونه که بچه ها رو بیارن و شاید دستهاشوشسته بود. بعد از ناهار نامردی نکرد اومد دستش  رو گذاشت رو سر ماه اک و حسابی چرخوند. دیگه اگر میکروبی هم بود با موهای ماه تمیز شد :))) اما سعی کردم با فکر اینکه دستهاشو شاید شسته آروم کنم و بی خیال بشم. اما ته دلم میگفتم خدایا امروز دقیقا خلاف تمرین من اتفاق افتاد!!!

شب مراسم تو مسجد بود . متاسفانه چون مسجدها رو خوب رسیدگی نمی کنند من از فرش مسجد هم خیلی بدم میاد. ماه هم خسابی خورد زمین و دست به فرشها مالید و خوب خودش رو استرلیزه کرد.

با اینکه عزاداری بود اما نوع ارتباطم با دیگران خیلی انرژی مثبت و حس خوب ریخت تو دلم. تا امشب که اعلامیه مراسم فردا رو دیدم. درسته خانواده من دورن و امکان حضور نداشتن اما من که به عنوان نماینده حضور داشتم ولی فامیل همه عروسها و فامیل ها تو اعلامیه ذکر شده جز فامیل ما.

از طرفی من از اون دسته آدمهام که وقتی خیلی خسته و خوابالود باش و چیزی یا کسی مانع استراحتم بشه بداخلاق میشم. امشب ماه حسابی لفتش داد که بخوابع. شیطنت کرد. دعواش کردم و هنوز اونقدر خسته ام که نتونستم پشیمون بشم از دعوا کرتش چون هنوزم علاقش هستم.


+ یک روز صبح که خیلی پر انرژی ام براتون از خوشی ها هم می نویسم

ممنونم از پیامهاتون. در اولین تایید می کنم.

+ نظرتو راجع به دست زدن به وسیله حمل جنازه چیه؟

+ رو تختش نخوابید الانم له ام. جام تنگه و توان بردنش رو ندارم.

خستگی زیاد و نخوابیدن بچه به موقع خـر هستند

خانم جان

تا نیمه شب از وحشت از دست دادن یک عزیز دیگه و افتادن تو پروسه سر مزار رفتن و بودن تو جمع غمگین بی تابی ها نمی تونستم بخوابم. ما چند عزیز رو تو فاصله پنج ماه از دست دادیم و روزای وحشتناکی رو تجربه کردیم و این فاصله کم روحیه منو برای اینجور مراسم ها خیلی ضعیف کرده.

صبح که بیدار شدم تا چند دقیقه هیچی یادم نبود اما همین که هوشیار هوشیار شدم قلبم ریخت. ولی فرصت نداشتم و باید به کارهام میرسیدم که از خونه بزنم بیرون. به کل قضیه رو فراموش کردم. ده شب که رسیدم خونه فهمیدم خانم جان رو سی سی یو بستری کردن. مادر همسر فقط گریه کرد پشت تلفن. بی صدا. نتونست حرف بزنه

امروز به همسر گفتم دیگه نگرانیهای دیروز رو ندارم. فکر کنم ان شالله حالشون خوب خوب میشه. ولی باز احتیاط کردم ساعت هفت و نیم زنگ بزنم. تو فکر بودم که بیام از حال خوب و تغییراتن بگم که ساعت نه همسر زنگ زد. ماه صورتش رو میاورد جلو نگران بود که گریه می کنم. همینقدر سریع چند دهه زندگی تمام میشه. به چشم برهم زدنی. حالم خیلی بده. نمیتونم گریه کنم که آرومتر بشم. اصلا دلم نمیخواد ماه رو ببرم مراسم تشیع. خدا کنه بچه ها رو به من بسپرن و بدون اینکه ناراحت بشن خودشون بگن تو بمون بچه ها رو نگه دار. دلم نمیخواد ماه من که همیشه تنهاست الان توی جمع عزادار اونم موقع تشیع قرار بگیره. هنوز خیلی کوچیکه

چقدر ناباورانه همه چیز تمام میشه. چقدر دلم گرفته. باورم نمیشه خانم جان سرحال دیگه نیستند. طفلکی خاله؟!!!!! تک و تنها؟ چی میشه؟! 

ببخشید اول صبحی ناراحتتون کردم. باید حرف میزدم. ببخشید که حوصله تایید نظرات رو ندارم

همسر به خانم جانش زنگ می زنه و من تعجب می کنم!!! معمولا این کار رو نمیکنه. میگه داروهای این دفعه به خانم جان نساخته و ناخوش احواله. از لحن همسر فکر می کنم قضیه در حد نساختنِ دارو هست و حل میشه.

 مادرشوهر جز روی ساعتی که خودش مقرر کرده  با ما تماسی نداره مگر ضرورت ایجاب کنه. آخر شب فهمیدم که امروز بین روز زنگ زده. به همسر گفته حال خانم جان خوب نیست یک تماس بگیر باهاشون. تازه حس کردم قضیه جدی تر از این حرفاست. ترسیدم.  بپرت شدم تو روزایی که دوتا عمه ام با فاصله چند ماه مرحوم شدن.  اصلا دلم نمی خواد حال و هوایی شبیه اون روزا رو یک لحظه تجربه کنم. ته دلم از خدا میخوام حال خانم جان رو خوب خوب کنه.

یاد خاله همسر میفتم. طفلی قربانی ایرادگیری های بنی اسراییلی داداشش شده و ازدواج نکرده. حالا مویی از سر خانم جان کم بشه خاله چی میشه؟ تک و تنها؟!


قبل ترها به شدت ترس از دست دادن عزیزانم رو داشتم. الان نیم ساعت از همسر بی خبر بمونم چه فکرها نمی کنم. این روزها فقط وقتی خبرهای ناراحت کننده ای از این دست میرسه اون ترسه خودنمایی می کنه و بیشتر در مورد همسره چون حس می کنم و واقعا کسی جز همسر من رو اونقدری که میخوام نمیفهمه. اصلا همسر انگار دقیقا مکمل منه. 

ازتون میخوام انرژی ها و دعاهای قشنگتون رو واسه خانم جان همسر بفرستید. و برای خاله اش هم دعاهای قشنگ بکنید


خدایا همه بیمارها رو شفا بده و عمر باعزت بده به همه بندگانت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.