هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

چهارشنبه ٢٣:٣٠

این آخر سالی شستنی ها بی نهایت اند. قبل از سفر یک بخشی از شستنی ها رو فرصت نبود بشورم. رفتم و با انبوهی شستنی دیگه برگشتم. بعد ملافه های یورگان و تشک زمین خواب ماه اک هم باید شسته میشد. حوله ها و... بند رخت پر از لباسه و من توان جمع کردنشون رو نداشتم. در این بین هم کارهایی پیش میاد که لباس شستن ها رو اضافه تر می کنه. مثل آرایشگاه رفتن ماه، فوتبال همسر. شستنی ها مجال بدن میشه یه کم هم خونه تکونی از نوع متفاوت انجام داد. تازه شستن رو مبلی ها هم خودش پروسه ایه.

از خستگی و بهم ریختگی جسمی در حال غش کردنم. و بدی کار اونجاست که این همه کار کردی اما نظمی که باید تو خونه نیست. دلم میخواد اونقدر کاردان و منظم باشم که به جز اسباب بازیهای ماه اک که اختیارش با صاحبشه :)) همه چیز سر جای خودش باشه.

ته این همه خستگی یک ته مایه لبریز از زندگی هست که بهت احساس رضایت و آوامش میده.  ماه توی بغلم از این سینه به اون سینه هی جابجا میشه تا اینکه رو دستم قرار میگیره. تو تاریکی، با نور صفحه گوشی  چشمای کنجکاوش رو میبینم که بازه. دستش روی تنم می چرخه و حس عاشقانه ای رو به یادم میاره. که چقدررابطه من و این فرشته کوچک بی زبان زیباست. هنوز بیشتر از ده پانزده کلمه بلد نیست که به زبان بیاور اما همه صحبت های من را می فهمد و تا جای ممکن منظورش را می رساند. وسط شیر خوردن توی تازیکی دست از شیر خوردن میکشه و زل می زنه تو چشمام و با دستش چیزی رو روی زمین نشون میده و با آواهاش بهم میفهمونه که بازی کنیم. اما همین که میگم الان وقت خوابِ. فردا صبح بازی می کنیم؛ سریع به من می چسبد و شروع به شیر خوردن می کند، جهت استراحت.  گویی با تمام کوچکی اش تمام حرف من را فهمیده.

این روزهایم اگرچه کمی سخت اما با شیرینی ماه اک به شب می رسد. هر روز انگار قد می کشد و کارهای جدیدی انجام میدهد. 

دو سه هفته ای بود که برای پوشیدن شورت و شلوار بدون کمک دیگران به شدت مصّر بود. به قدری که اگر انگشت من برای کمک به شلوار اشاره میشد؛ با صدای بلند اعتراض می کرد و همان یک پاچه را هم که به سختی پوشیده بود در می آورد و از اول تلاش میکرد. می نشست روی زمین. کش شلوار رو می گرفت و با دست راست پای راستش رو میاورد بالا و هول میداد توی شلوار. حالا  هر جا که رفت. اوایل پشت و روی می پوشید. پای دست رو می کرد تو پاچه چپ. اغلب مواقع هر دو پاش رو توی یک پاچه جا میداد و وقتی می ایستاد من از خنده هلاک می شدم برای این همه تلاش و اینکه نمیتونه راه بره. دیروز برای اولین بار در کمال ناباوری شلوار سورمه ای با توپ توپ ریز صورتی اش را خودش پوشیده و از جلو تا روی شکم آورده بود اما از پشت زیر باسن اش مانده بود. صحنه ای بود به شدت خنده دار، لبریز غرور برای او و سرشار از ضعف و عشق برای منی که هر حرکت ماه تمام من را زیر و رو می کند و به وجد می آورد.


پنجشنبه:

به سختی از خواب نازنین بیدارم می کنه که صبحانه بده من برم. به عشق یک صبحانه دو نفره بیدار میشم. به جای بی توجهی  ناشی از خستگی این چند روز یک دقیقه ای بغلم می کنه. دیشب باز هم بهش گفته بودم که حواست به من نیست. در جواب اینکه گفته بود من خسته ام تو بیا!! با دلخوری گفته بودم خوبه تو ناخوش باشی من بشینم یک گوشه منتظر که تو بیای من بغلت کنم؟! با لبخند و دلسوزی گفته بود خودت میدونی که خیلی خسته ام.

وقتی رفت دیگه خوابالود نبودم اما سطح انرژیم هنوز اونقدر بالا نبود که دیوار پاک کنم یا یک کابینت دیگه بریزم بیرون. خصوصا که کابینت های آخری نیاز به کمک همسر داره. ملافه را پهن کردم و یورگان رو انداختم روش. مرتب کردنش تمام شد که ماه اک بیدار شد. بغلش کردم و رفتیم رو تخت ما. به پهلوی چپ خوابیدم. اینکه ماه اک تا این حد به من نزدیک میشه؛ اینکه یک ارتباط عمیق جسمی هنوز بین ماه هست؛ اینکه صورتش فرو رفته تو سینه من و می چسبه بهم و مک می زنه؛ خدای من....

خوابم گرفته. سرم رو میارم پایین و چشمام رو می بندم و صورتم رو فرو می کنم تو خرمن طلایی کم پشت و ابریشمی موهاش و نفس می کشم عطر وجودش رو. صدای نفسش و بعد از چند نفس فرو دادن شیر آرامشی تو وجودم می ریزه که دلم میخواد تو همون حالت چند ساعتی بخوابم. شیر خوردنش که تمام شد بیدار میشه. گوشی رو میده بهم و دستش رو به حالت رقص تکون می ده. ازم موزیک می خواد. عکس العمل ماه اک به صداها خیلی زیاده. موزیک های مورد علاقه و برنامه هایی که دوست داره رو کاملا می تونه تشخیص بده و سریع عکس العمل نشون میده. پدرسوخته هنوز نمی تونست بدون کمک رو پاهاش وایسته که زانوشو با ریتم موزیک خم و راست می کرد. الان هم زمان با این کار دستاش رو می بره بالا و گاهی یک تلاشی هم برای بشکن زدن می کنه و یک چرخی هم اون وسطها میزنه که یک وقتایی تا مرز گیج رفتن سرش ادامه پیدا می کنه. دو سه ماهی نمیذاشت برقصم و همین که تکون میخوردم ازم میخواست بغل کنم و با هم برقصیم.  رفته سر کشوی آلبوم، میارمش سمت دیگه تخت. کشوی اسباب بازیشو باز می کنم می گم ببین چی اینجاست؟! با خوشحالی میره پایین. مست خوابم. چشمام رو می بندم و گاهی یواشکی نگاش می کنم.  برای هر حرکتش تا ته قلبم غرق لذت میشه. وقتی وسایل رو روی هم، یا توی هم جا میده.

حوصله اش که سر میره میریم کنار پنجره تا توتو ببینه. 

وسایل خیاطیم رو بر میدارم. سوزن، قیچی، نخ کوک. هنوز یک طرف تمام نشده که خودش رو انداخته روی کمر و میخواد سواری بهش بدم. پا میشم. ماه صورتش رو چسبوند به بالا کمرم و من با خودم میگم تا کی میتونم اینطوری خوشحالت کنم؟ تا کی وجود من غرق آرامش و خوشحالیت می کنه و بهترین دوستت منم؟ تا کی می تونم بدون اعتراض تو اینقدر مراقبت باشم و نزارم هیچکس بهت آسیبی برسونه؟ تا کی میتونم ازت در مقابل بدیها محافظت کنم؟! تا کی میتونم ؟! اصلا میتونم؟ میتونم بهت یاد بدم زندگی کردن خقیقی رو؟! میتونم بهت یاد بدم خوب و بد رو؟! می تونم بهت یاد بدم مراقبت از خودت رو؟! میتونم بهت یاد بدم دوستدار و عاشق خودت باشی و به کوچکترین مسئله ای خودت رو کم نبینی؟! می تونم بهت یاد بدم همیشه شاد باشی و از نه دل بخندی؟! می تونم بهت یاد بدم مهربونتر از مادر فقط خداست؟! حتی یک لحظه هم بهش شک نکن و کارهای مهم و سختت رو بسپری به خدا؟! میتونم بهت یاد بدم دلسوزتر از مادر و پدر تو دنیات نیست و به حرف هر کسی گوش نکنی و عمل نکنی؟!  میتونم درست تربیتت کنم؟! می تونم استعدادهای نهفته ات رو شکوفا کنم؟! میتونم بهت پر و بال بدم تا راهت رو خودت پیدا کنی و انتخاب کنی؟! میتونم قوی و مهربون بار بیارمت؟! و هزارتا میتونم؟! دیگه

به خودم فکر می کنم. به پیر شدنم و تصویر رو برعکس میبینم و به خدا میگم هیچوقت منو محتاج کسی نکن. خدایا هیچوقت فرزندم رو به خاطر من و پدرش و یا هر چیز دیگه ای به سختی های عذاب آور دچار نکن.  خدایا سختیها را برایش آسان کن و آسانی ها و سلامتی را برایش لذتبخش بنما و یک عالم دعای متفاوت که شاید قبل از این یک لحظه هم به ذهنم خطور نکرده بود.

ماه رو که روی زمین میزارم همه میتونم ها و دعاها با سوزن زدن به ملافه از ذهنم پاک میشه و همه حواسم جمع کارم میشه. جمع اینکه سرعتم رو زیاد کنم و مراقب قیچی و سوزن باشم که ماه اک دست نزنه. 

 کار نهایت یک ساعته ملافه دوختن دو سه ساعتی طول می کشه. موقع تعویض ماه اک چشمم که میفته به طلایی مرتب موهاش دلم قنج میره برای صبوری و فهمیدگیش. دیروز برای اولین بار بردمش آرایشگاه. ازم خواست بشینه تو ماشین روی زمین. با تعجب دورتا دور آرایشگاه و بچه ها رو مگاه میکرد. فرمون ماشین رو میخواست بالا پایین ببره و همین باعث تکون خوردنش خودش میشد. پر شده بودم از بغض. بغض خوشحالی. بغض رفتن به جاهایی که سالها آرزوشو داشتم. اونم واسه فرزندم.  فیلم گرفتم و ته دلم ذوق می کردم. هر کدوم از پرسنل از کنارش رد می شدن، براش ذوق می کردن و دستی تکون میدادن. وقتی خواست بزارمش تو ماشین بالایی که صندلی آرایش بود؛ آرایشگرش اومد.از اون هم خواست بزاره تو یک ماشین دیگه. بردش جلوی آینه. لباس مخصوص تنش کرد. از جنس پیشبند آرایشگاه اما با رنگ کرم که به ماه اک خیلی اومده بود.  ماه اک نه گریه کرد نه بهونه گرفت. فقط نمیتونست سرش رو ثابت نگه داره. دایم میچرخیدتا همه جا رو ببینه. آرایشگرش باور نمی کرد بار اوله مو کوتاه می کنه و اینقدر ساکته. با اینکه از باز سشوار فرار می کنه دیروز فقط چشماشو کوچیک می کرد. یک بادکنک صورتی ملایم انتخاب کرد و از آرایشگاه زدیم بیرون. حالم خوش نبود و جون نداشتم بغلش کنم. برای اولین بار تو خیابون گذاشتم رو زمین که راه بیاد. هیجان زده شده بود. در کمال تعجب خیلی خوب راه رفت و خیلی خوب بادکنکش رو تو دستش گرفته بود. فکر کنم اون خیابون تنها خیابون این منطقه است که یک پیاده روی یک دست و صاف داره بدون سطل آشغالهای فلزی و کثیف. 

تعویض ماه اک تمام شده و تو آشپزخونه ایم که ماه اک سریع خودش رو به تلویزیون می رسونه. ماه اک تشخیص شمیداریش خیلی بالاست و صدای برنامه ها و موزیک موردعلاقه اش رو به دقیقه نرسیده تشخیص میده و میدوه. بالاخره تلویزیون ایران یک برنامه درست درمون که هم آموزشی باشه هم ماه اک بپسنده گذاشت. توورلی بوها. حقیقتش خودِ منِ آدم بزرگ هم اینجور برنامه ها رو دوست دارم نگاه کنم.  میرم کنارش تا با هم تماشا کنیم. تموم که میشه شیر می خواد. ناهارش رو میدم. باز هم به پهلو میخوابم. ماه اک شیر میخوره و من صورتم رو فرو می کنم تو خرمن کم پشت طلای موهاش

نظرات 2 + ارسال نظر
نسترن شنبه 25 اسفند 1397 ساعت 16:00 http://second-house.blogfa.com/

چققققققققدر حس خوب داشت نوشته تون :)
عاااشق اون یورگان گفتن تون شدم آخههه فک کنم تا دو سه سال آینده ترکی تون فوووول شه

خدا رو شکر نسترن جان
الهی عزیزم
والا شش ساله که نشده
فکر کنم با ماه اک منم یادبگیرم

ویرگول پنج‌شنبه 23 اسفند 1397 ساعت 22:22 http://haroz.mihanblog.com

چقدر از خوندن نوشته هات لذت می برم
الهی که همیشه دلت خوش باشه دختر مهربون

خدا رو شکر مهربونم
مرسی که هستی انرژی مثبت من

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد