هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

و زندگی آغاز می شود

چشم به هم زدیم هفت سال گذشت. هفت سالی که به سرعت نور گذشت و  نفهمیدیم چطور رسید به امروز. هفت سال پر از عشق، کشمکش های کم و زیاد، شادی، تنهایی،  دو نفره ها بی نظیر، خوشی، غم و سه نفره های تکرار نشدنی. 

وقتی حرفها زده شد و مهریه تعیین شد و پدر همسر گفت پیشنهاد میکنم تاریخ عقد باشه واسه چهل روز دیگه که نیمه شعبان هستش، غرق خوشی شدم. از بچگی عاشق نیمه شعبان بودم چون اصفهان واسه نیمه شعبان سنگ تمام می گذاشتن و شیرکاکائوهای گرم تو سرمای پاییز دلچسب ترین پذیرایی دنیا بود. حالا رسیده بودم به روز شروع یک زندگی تازه و قرار بود نقطه آغاز  روز محبوب من باشه. 

 

ادامه مطلب ...