هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

بهار را از اول تجربه کن

وقتی نه به دلیل علاقه، بلکه محض خیلی شاد بودنش موزیک دکتر ساسی رو پلی کنی و سعی کنی باهاش قر بدی و وسط رقصیدن سیل اشکات جاری بشه یعنی اوضاعت خیلی خرابه. 

 

 یعنی دلت به تنگ ترین حد خودش رسیده. یعنی هواى این روزا نفست رو با یادآوری خاطرات روزای سخت بند میاره. یعنی فکر میکنی هزار سالم بگذره بازم وقتی فصل محبوبت شروع به دلبری میکنه و هوا اردیبهشتی میشه تو دوباره تو تلخی سخت ترین لحظه های زندگیت دست و پا میزنی و انگار بدون این که بخوای  یک بار دیگه نفست میگیره و قلبت کیپ میشه و خیلی وقتا حتی یادت نمیاد چرا؟ اونوقت بعد از چند ساعت دنبال جواب گشتن خیلی بی مقدمه پرت میشی روی نیمکت وسط بوستان آبشار نزدیک پل خواجو 

چی میشد یک پاک کن زمان داشتم و بعضی قسمتهای گذشته رو برای همیشه پاک میکردم؟ خصوصا احساسات دلهره آورش رو. اونوقت قلبم یک بار دیگه از اول، بهار رو ثبت میکرد کنار قهقهه های فرشته کوچک زندگیمون. وقتی امروز بعد از ظهر بعد از پرواز بازی (پوپت لاکپشت رو میاره رو تخت و نوبتی با باباش اونو پرت میکنند بالا) من لاکپشت رو پرت کردم سمت همسر و او هم سمت من و بازی شد یک بازی سه نفره و ماهک از این پرت کردنای یکی و گارد گرفتنای طرف مقابل از ته دلش قهقهه میزد و میگفت نوبتِ منِ قربونش برم. اونو پوپت رو میگرفت و به من میگفت اینجوری کن (یعنی گارد بگیر) و الکی مثل ما چند بار پوپت رو عقب جلو میبرد تا پرت کنه. من اونقدر با ماهک خندیدم که دل درد گرفتم

این روزای بهار بعد از آرزوی از بین رفتن کرونا و حفظ سلامتی همه آدمهای روی کره زمین، یک آرزوی خیلی بزرگ از ته دل  برای خودم دارم. پاک شدن تمام حس های بدی که تو بهار در عمرم تجربه کردم از تمام سیستم احساسی و عصبی ام. 

دلم میخواد یک روزی هم بهار برسه و من از بهار فقط شیرینی ها و دلبری های خودش و دخترکم رو زندگی کنم. 

دلم میخواد یک روزی بهار برسه و من گم بشم تو عطر گلهای یاس سپید بدون اینکه هیچ تلخی از بهار تو اعماق وجودم یه تلخی گزنده رو زنده کنه. 

دلم میخواد یک روزی بهار برسه و حس و حالهای عالی کنار همسر و ماهک، تمام حس های تلخ رو شسته باشه و جز نور و امید چیزی روی حریر رنگی بهار دیده نشه.

دلم میخواد از بهار دیشبی رو یادم باشه که روی تخت با همسر سریال "دل" میدیدیم و ماهک پوپتش رو روی سر من و همسر به بالا پرت میکرد و غش غش میخندید و وقتی وسط فیلم دیدن بهش توجه میکردم تمام صورتش ناز و لبخند می شد و وقتی دستم رو دور صورتش گرفتم با صدای کودکانه اش بهم گفت دستتو دوست دارم و یک دنیا حال خوب ریخت تو دلم

دلم میخواد از بهار امشبی رو یادم باشه که تو حمام خودمو همقدش کردم  و روبروی تن ظریفش نشستم و اون با تمام تلاشش سعی میکرد با دستای کوچیکش آب سرد داخل ظرف کوچکش رو روی سر من بریزه و با دنیایی ناز دخترونه بهم لبخند بزنه و ابراز خرسندی کنه که اجازه دادم آب بریزه روی سرم

دلم میخواد از بهار امشبی رو یادم باشه که بر خلاف همه این چند ماه گفت میخوام دستام از حوله بیرون باشه و وقتی از حمام اومدیم بیرون همونطور حوله پیچ و خیس  سرش رو گذاشت روی شونم و گفت خوابم میاد

دلم میخواد از بهار اون روزی رو یادم باشه که جوجه پی پی کرده بود و فرار میکرد که عوضش نکنم و وقتی همسر گفت بیا اینجا تا گوشت رو ببرم گفت نه نه و پرید تو بغلم و وقتی از دستشویی اومدیم بیرون انگشت اشاره و دومش رو مثل قیچی باز و بست کرد (که همسر چنین علامتی بهش نشون نداده بود) و به من گفت "میخوام گوشتو قاچ کنم" و من هلاک شدم از بس خندیدم

دلم میخواد از بهار حال خوب همسر رو به یاد بیارم که از جو مثبت پرتفوی کلی خوشحال بود

دلم میخواد از بهار"یازده دقیقه" و "سه شنبه ها با موری" "جادوی عزت نفس" و "چهار میثاق"  رو به خاطر بیارم.

دلم میخواد از بهار مهربونی داداش کوچولویی رو به خاطر بیارم که به خاطر اتفاقات زندگی، اندازه یک دنیا از هم فاصله داریم اما همین که سه شنبه ماهک بهش گفت "دایی برام کاردستی گاو میخری؟"  برام پیام اومد بسته پستی شما از اصفهان به مقصد کرج تیپاکس شد و اشکام فاصله اصفهان تا کرج رو باریدند که ای کاش خودشون هم با بسته میومدند.

دلم میخواد از بهار دوشنبه شب رو یادم بیاد که چسب ماتیکی رو پیدا نکردم و با کاغذ آ٤ و چسب نواری و مداد رنگی دو تایی کاردستی پروانه درست کردیم و ماهک از خوشحالی این کار چشماش برق میزد

دلم میخواد از بهار فقط پارک ملت و باغ ونک و جمشیدیه روزهای نامزدی رو به یاد بیارم و حس بی نظیر عاشقی میون اون همه لاله رنگ وارنگ

دلم میخواد از بهار روز نامزدیمون با یک دنیا حال خوب رو به یاد بیارم که بی تکرارترینِ دنیاست

دلم میخواد از بهار تمام وقت خونه بودن های همسر رو به خاطر بیارم که تمام فکرای صد من یک غاز ساعت های طولانی تنها بودن رو محو کرد

دلم میخواد از بهار تولد خواهرک رو به یاد بیارم و در آخرین روزش از یکتای عالم سپاسگزاری کنم به پاس هستی ام

دلم میخواد از بهار فقط حسهای خوب به یادگار داشته باشم و عشق یار

دلم میخواد از بهار دو شب پیش رو به خاطر بیارم که نرده تختش رو بسته بودم و وقتی شام نخورد و ناراحت گذاشتمش روی تخت و اومدم خوابیدم؛ شروع کرد صدا زدن باباش و اینکه بیا کمکم کن نمیتونم بیام ایندا (اینجا) خیلی سنگینه خیلی بالاس می می تونم بیام و همسر که خبر نداشت نرده بالاست میگفت خودت میتونی. من کار دارم و ماهک طفلی التماس میکرد به همسر که بیا من رو ببر. بعد وقتی خواست بره بخوابه چون مطمئن بود من از شام نخوردنش ناراحتم سراغ من نیومد و باز به همسر گفت منو بزار بالا و به همسر میگفت اتاقم خىـــلی بالاست. تَتَم خئــــــــلى بالاست و من ضعف کرده بودم براش از بس خیلی رو محکم و کشیده میگفت

دلم میخواد از بهار بارون های شدید و قشنگ کرج رو یادگار داشته باشم 

دلم میخواد این بهار رو بدون ترس هاش به خاطر بیارم


+ یک خفته ای بود به ماهک می گفتم:"دعا میکنی کرونا بره؟" و ماهک میگفت:"بله" یا میگفت:"گفتم دیگه!". سه شنبه ماهک گفت به دایی بگو برام بستنی عروسکی بخره.بهش گفتم دعا کن کرونا تموم بشه تا یا دایی بیاد اینجا یا ما بریم خونه مادرجون که دایی برات بستنی بخره. گفت:"گفتم دیگه. کرونا تموم شد" و من اینقدر به حرف بچه ها ایمان دارم که دو روز انگار واقعا کرونا تموم شده باشه زندگی کردم(البته که توی خونه) اما با خوندن خبر دوباره بالا رفتن آمار(علیرغم آمار وزارت بهداشت) انگار یک بار دیگه کرونا از اول شروع شده باشه ترسیدم از آینده ای که هیچکس نمیدونه این بیماری تمام میشه یا نه. و همزمانی اش با روزای بهم ریختگی من تعادل احساسی و فکریم رو بهم ریخته. البته الان بهترم


+ دوتایی کنار پنجره ایستادیم و بارون و رعد و برق رو می بینیم. بلند میگم "خدایا به حق این ریزش نعمت و بارون کاری کن کرونا همین هفته به کل از زمین بره" ماهک میگه "صَب کن صَب کن حرفی دارم. من گفتم کرونا بره. به حرفم گوش داد" و من دوباره امیدم به اجابت شدن دعای فرشته های کوچک و معصوم هستش :)


٣٣ دقیقه بامداد جمعه

نظرات 1 + ارسال نظر
محدثه شنبه 30 فروردین 1399 ساعت 11:09

اون حس خوش اردیبهشت تو من هم جوونه زده... چشمام میبندم و بهش فکر میکنم...چه خوبه ماهک... چه خوبن بچه ها...فکر میکنم واقعا داریم با فرشته ها زندگی میکنیم...

عزیزم
فکر کردن بهش هم خوبه
عالی ان بچه ها
دقیقا همینطوره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد