هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

دلم تنگ شده

دیگه واقعا دلم تنگ شده واسه خانواده هامون. واسه بغل کردنشون. واسه لبخندهای بابا وقتی ما از راه می رسیم. برای وقتایی که ماهک با دیدن مامان کلا منو دیگه نمی بینه. واسه محکم بغل کردنای مادر همسر. واسه بچه هایی که دیگه با اومدن ماهک منو نمیبینند و ماه رو میبرن تو اتاق واسه بازی. وایه پاساژ گردیای ترکستان و خریداش. واسه تهران گردیامون

دلم لک زده واسه چرخ زدن با ماشین تو شهر اما از کنسل کردن بلیط هامون که بگذریم حتی ترسیدیم بگیم ماشین رو بفرستن که موقع تحویل باید تو ماشینی بشینیم که نکنه آلوده به کرونا باشه.


ولی کرونا هر چقدر ترسناک هست برای من یک مزیت بزرگ داشت و داره اینکه همسر تعطیل شد و الان یک ماه و نیمه دیگه احساس تنهایی مفرط ندارم. آرومترم و فقط دلم تنگه برای همه روزای عادی زندگی


+ اینقدر دلم تهران گردی می خواد که به همسر گفتم کرونا تموم شد بعد از دیدن خانواده هامون؛ اولین جایی که میبریم تهران باشه

چشم ها را باید شست... جور دیگر باید دید

با همسر رفتیم مغازه کیف فروشی. من یک کیف میخواستم که هم بتونم مثل کوله استفاده کنم هم بند ساده داشته باشه که دوشی هم بشه استفاده کرد. یک روز دیگه هم رفتم همون مغازه ببینم چیزی آورده؟ و موقع برگشت با موتور برگشتم و این وسط فروشنده عوضی مغازه اومده پشت سر من نشست و من خیلی ترسیده بودم. خونمون جای خونه قدیمی بابا اینا بود و من به طرف گفتم نرسیده به کوچه باید پیاده بشه و نگران بودم کسی ببینه به همسر بگه یا خودش ما رو ببینه و این اتفاق نشان از عجز من در نه گفتن و خصوصا حفاظت از حریم خصوصی خودم داشت.

این روزا زیاد خواب می بینم. خوابای هچل هفتی که بعد از بیدار شدن هم تاثیرات منفی شون هست و سطح انرژی هام رو تا یک ساعت بعد از بیدار شدن پایین نگه می داره. 

با یادآوری خوابم پرت شدم به روزایی که احتمالا دوم راهنمایی بودم. جسارت و نترس بودنم مثال زدنی بود. اینقدر شیطون بودم که همه میگفتن "دختر حاجی" ربطش رو نمیدونم اما هر کس اینو میگفت قصدش تاکید روی جسارت و شجاعت من بود. بابا همیشه ماشین داشت و نمیدونم چرا اون موتور هوندا رو خریده بود؟ در هر صورت یک روز شوخی شوخی نشستم روی موتور و با یک آموزش کوتاه موتور سواری رو یاد گرفتم. یک روز که رفتم سوپری محل صاحب سوپر که تا جایی که یادمه آقا سعید صداش میزدن بهم گفت چند روزه همه از موتور سواری تو حرف میزنند. حس قدرت داشت برام اینکه بین اون همه دختر من جز معدود کسایی بودم که جرات و جسارت موتورسواری رو داشتم. تا اینکه یک روز بعد از موتور سواری موتور کمی کج شد و هوندا اینقدر سنگین بود که با یک کم کج شدن من دیگه زور کنترلش رو نداشتم و چون اون روز تنها بودم تا بخوام موتور رو کنترل کنم نزدیک زمین که رسید از دستم رها شد و چراغ راهنمای نارنجی جلو شکست. اینقدر از عکس العمل بابا میترسیدم که با وجود اینکه نزدیک غروب بود شال و کلاه کردم و رفتم خونه عمو تا وقتی بابا فهمید من خونه نباشم. بابا هیچوقت به روی خودش نیاورد ولی من دیگه هیچوقت موتورسواری نکردم و این رویای شیرین رو به فراموشی سپردم :(

پنجره رو باز میکنم و بعد از مدتها آلودگی و تنفس بوهای بدی که در فضای بیرون بود؛ هوای تازه و تمیز بعد از بارون رو نفس می کشم و به روزایی می اندیشم که به خاطر مشکلات شدید بابا و سن کم خودم، کم کم امیدم رو از دست دادم و تصمیماتی گرفتم که اشتباه ترین های دنیا بودن. ناامیدی! چه واژه رعب آوری. توی ناامیدی دست به کارهایی می زنی که اگر یک ذره امید داشتی محال بود حتی بهشون فکر کنی. تو این ٧ سال هر بار یاد اون روزها می افتم با خودم فکر میکنم اگر میدونستم ی روزی زندگی  دوباره شیرین می شه و دوباره از ته دل میتونم بخندم هیچوقت اونقدر ناامید و بی تاب نمی شدم و خیلی کارها رو انجام نمیدادم و صبوری می کردم. حالا این روزای قرنطینه که خونه نشستیم و خدا میدونه کی تموم بشه این بیماری وحشتناک با وجود ترسی که هر از گاهی همه وجودم رو تسخیر می کنه؛ کتاب می خونم، آشپزی می کنم، با ماهک بازی می کنم، پنجره رو باز می کنم و هوای بارون زده رو نفس می کشم و با وجود مبهم بودن آینده ایمان دارم روزای خوبی پیش رو هست. امید دارم به اینکه خیلی زود این روزا هم تموم میشه همونطور که بیشتر از ٤٠ روز از موقع اعلام رسمی وجود کرونا گذشته. همونطور که چشم بهم زدیم رسیدیم به دهم فروردین بدون اینکه دورمون شلوغ باشه. مهمانی باشیم یا سفر باشیم.

 تموم میشه این روزای نگرانی و دوباره دلهامون پر میشه از آرامش و زندگی. بعد از تمام شدن کرونا دنیا جهان بینی جدیدی خواهد داشت و احتمالا روزنه جدیدیست به کمی بهتر شدن آدمها. همونطور که من این روزا دنیا و زندگی رو با نگاهی متفاوت می نگرم؛ خیلی های دیگه هم این اتفاق براشون افتاده. اگرچه خیلی ها هم ناامید و افسرده شدن

این روزا رو نباید به چشم محدودیت نگاه کنیم. باید به چشم یک فرصت ببینیم که ما رو روبروی خودمون گذاشته و بهمون فرصت داده به جای فکر کردن به هزار و یک مشغله به زندگی فکر کنیم و مفهومش. به نعمت هایی فکر کنیم که همیشه برامون بدیهی بود و از داشتن اش حتی خوشحال نبودیم و انتظاراتمون از زندگی فرای امکانات و شرایطمون بود و همین ناراضی مون میکرد. این روزا فرصتیه واسه قدر دونستن لحظه هایی که کنار عزیزانمون و دوستهامون هستیم. فرصت عالیه واسه مطالعه، مدیتیشن و خلوت با خودمون. فرصتیه واسه وا کندن سنگهامون با خودمون که بالاخره چی میخوایم از این زندگی. فرصتیه واسه انجام کارهایی که هیچوقت فرصت انجامش رو نداشتیم. این شرایط رو اگر با منطق نگاه کنیم فرصت بزرگیه و به ما بستگی داره که ازش چطور استفاده کنیم


غ ز ل واره:

شنیدم که همه ما فرکانس داریم. و اتفاقات دنیا هم. فرکانس حال خوب ما و اتفاقای خوب دنیا بالاست و فرکانس حال بد و اتفاقای بد دنیا فرکانس پایین دارن. با فرکانس پایین ما اتفاقای با فرکانس پایین جذب میشن و با حال خوب و فرکانس بالای ما اتفاقات خوب و با فرکانس بالا جذب میشن. این روزا که ترس و نگرانی فرکانس جهانی رو پایین آورده ما موظفیم فرکانسمون رو بالا ببریم و نزاریم با پایین بودن فرکانس جمعی باز اتفاقات با فرکانس پایین اتفاق بیفتند



اگر .... نبود

روزای اول قرنطینه بدجور ترسیده بودم. دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت. همه برنامه هام بهم خورده بود. ماشین مونده بود ترکستان و حتی نمیشد یه چرخ زد یا رفت یه جای خیلی خلوت مثل آتشگاه نفس کشید. دیگه حوصله خونه تکونی نداشتم. دلم گرفته بود. کم کم خودم رو سر پا کردم و از ٢٩ اسفند یه موج انرژی جدید درون خودم ایجاد کردم. تمام این مدت از خونه نشین بودن راضی بودم چون فقط دلم میخواد این ویروس لعنتی ربشه کن بشه اما یک چیزایی دل آدم رو درد میاره. این که ما نشستیم تو خونه که زنجیره انتقال قطع بشه اونوقت یه عده که اعتراض به سفر رفتن داشتن؛ اون موقع که ما بلیط هامونو کنسل نکرده بودیم؛ حالا هر شب مهمونی ان و این نشون میده خیلیا با ادعای قرنطینه رعایت نمیکنند.

اگر کرونا نبود الان موهام یک دست بود، ناخنام رنگی بود و مژه هام بلند و فرفری.

 اگر کرونا نبود هفته اول و ترکستان بودیم. ماشین رو تحریل گرفته بودیم. من مانتوی دلبرمو با روسری ابریشم پوشیده بودم و رفته بودم عید دیدنی و ماهکم با لباس ملوس اش (عروس رو میگه ملوس) که با ذوق و شوق خریدیم، یک دنیا دلبری کرده بود.

اگر کرونا نبود تا حالا ده بار کارت بانکم رو عوض کرده بودم

اگر کرونا نبود خونه تکونیم تکمیل شده بود و روز چهارم عید سر ایم موضوع بخثمون نمیشد

اگر کرونا نبود الان کنار خانوادم بودم و دلتنگی هام رفع میشد

اگر کرونا نبود....

اگر رو کاشتن سبز نشد

حالا کرونا هست. ما قرنطینه ایم و  قدردانی فراوان از خدایی که ما رو از این بیماری محفوظ داشته به این خونه نشینی راضی ام فقط دلم میخواد زودتر این ویروس ما و دنیامون رو به حال خودمون بگذاره و بره پی کارش 

خدایا میدونم دنیا همیشه اینطوری نمیمونه. میدونم بالاخره تموم میشه. میدونم گفتی با دعا سرنوشتا رو عرض میکنم. پس لطفا دعامو بشنو و نابود این این ویروس لعنتی رو که ترس آورده تو دلهامون

منِ مادر!

یک  پارادوکس عجیبی تو وجودم شکل گرفته. یک حس عمیق از خوشبختی و یک حس رعب آور از نکنه مبتلا بشیم به خاطر ویروس لعنتی این روزا. یک وقتایی از شدت احساس خوشبختی حس می کنم روی زمین نیستم و یک وقتا اونقدر می ترسم گویی خودم یا کسی مبتلا شده و تو وضع بدی قرار داره. با این حال، بودن همسر تو این روزا اگرچه بحث هایی رو هم به وجود میاره که البته قبلا هم در همون حضور کم اش تو خونه پیش می اومد؛ به شدت موجب آرامش درونی من شده. همسر تمام روز مشغول تبدیل کردن ایده های جدیدش به مقاله های جدید در حد ژورنالهای Q1 هستش اما همین که بگم با هم یک  چایی بخوریم؟ امکان نداره پیشنهادم رو رد کنه و حتی اگر این چایی خوردن فقط 5 دقیقه طول بکشه؛ همون نیازی هست که همه روزهای تنهایی آرزوشو دارم اما هیچوقت کسی نیست که در طول روز برآوردش کنه؛ چنان آرامش عمیقی رو روانه وجودم می کنه که در یک ماه به ندرت سر ماهک داد زدم اونم وقتی بوده که من و همسر بحثمون شده و شدت داد زدنم هم خیلی کم و کوتاه بوده. تمام این یک ماه به جز یک شب که از شدت نیاز به خواب به ماهک التماس می کردم بخوابه؛ بقیه شبها با همه آرامش درونم در اوج خواب آلودگی،  خواب رو مهمون چشماش کردم. شبهایی که دوست داره سرش رو بزاره رو بالش من و بعد دستهای کوچولوش رو محکم حلقه کنه دور گردنم مبادا یک اپسیلون فاصله ام ازش زیاد بشه و هر چند ثانیه با صدای آرومی خیلی مظلومانه طور می پرسه "چطوری؟" و من جواب میدم "خوبم. عالی" و بعد اون یک بوسه از لبهای غنچه اش  می زاره روی لبهام و اوج می گیره حال خوبم و قدم می زارم روی ابرهایی که عین پنبه توی یک ارتفاع ثابت از زمین انگار پشت یک شیشه به نمایش گذاشته شدن و نمی دونم خدا رو چطور سپاس بگم که درخور اون همه خوشی باشه. تا خوابش ببره حداقل پنج بار پرسیده "چطوری" و ده بار گفته "دوستت دارم" و بارها خودشو کشیده بالا از بالش و لبهام گرم شده از حرارت لبهای قرمزش.

تو این روزها دست و پا شکسته کارهایی رو انجام دادم که قبلا انجامش برام سخت بود و الان نه به اجبار بلکه چالش گونه اقدام به انجامشون کردم. هنوز همت نکردم کتاب صوتی جدید گوش کنم اما فکر کنم کتاب "مرگ ایوان ایلیچ" گزینه خوبی باشه برای این روزهایی که یک زمانهایی از اون رو به مرگ زیاد فکر می کنم. 

از طرفی خیلی ذهنم درگیره که من بالاخره از این زندگی چی می خوام؟ قراره چی برای ماهک داشته باشم که یک روزی با همه وجودش به من افتخار کنه؟ و گزینه های زیادی تو ذهنم چرخ میزنه. از گذروندن دوره های B2  بگیر (که با حضور ماهک و دست تنها بودن من حالا حالا امکان این کار وجود نداره) تا زدن تو حوزه هوش مصنوعی و همراه شدن با مقاله های همسر جان، یا ادامه فعالیت تو حوزه تخصصی خودم با تکنیک ها و نرم افزارهای به روز دنیا و هزار و یک فکر دیگه. و فکر می کنم تنها راه تصمیم قاطع گرفتن اینه که در هر کدوم از حوزه هایی که ذهنم سمتش کشیده میشه یک تلاش مقدماتی بکنم و ببینم علاقه دارم ادامه شون بدم؟ این بار می خوام مصمم باشم. این بار می خوام قاطع باشم و عمل کنم. ماهک اونقدری بزرگ شده که من بتونم کمی فقط کمی وقت بزارم برای فعالیت های کاری (اگرچه همچنان زیاد درخواست بغل داره و دوست داره با هم کارتون ببینیم) و آهسته و پیوسته یک برنامه مشخصی رو برای سالهای آینده ام مشخص کنم. می خوام این آخرین سال قرن حاضر نقطه عطفی باشه تو زندگی من به عنوان یک مادر

٥ فروردین ١٣٩٩ 

11:08am

نیمه شبانه

سهم مطالعه ام از  "یازده دقیقه" را خواندم و با پلی کردن رسته شاد رادیو جوان خصوصا "آتیش" فرزاد فرزین حال خوبی دارم. تمام رخوت امروزم پودر شده و دوباره خوشحالم از همه چیز. فردا روز سوم سپاس گزاری است و این بار شکستن این قول و قرار قطعا تنبیه سختی پیش رو خواهد داشت ( رویکردی که قرار است در سال جدید سختگیرانه به ملسه اجرا در بیاید). 

می نویسم که رخوت پست قبل از بین برود و شور و حال زندگی و البته سال جدید هم اینجا ظهور کند.

"اعتماد به نفس به زبان آدمیزاد میخوانم" و ساسی میخونه "روحانی با برجامش فدای اون اندامش.... " و من خزیدم روی تخت و یادم میره در حال انجام ورزش کِگِل هستم و هی قر میدم. اگر تونستم کگل رو عادت کنم :)) یک روز از مزایای انجامش می نویسم.


و پر انرژی میگم سال نو فرخنده و مبارکاست.