هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

منِ مادر!

یک  پارادوکس عجیبی تو وجودم شکل گرفته. یک حس عمیق از خوشبختی و یک حس رعب آور از نکنه مبتلا بشیم به خاطر ویروس لعنتی این روزا. یک وقتایی از شدت احساس خوشبختی حس می کنم روی زمین نیستم و یک وقتا اونقدر می ترسم گویی خودم یا کسی مبتلا شده و تو وضع بدی قرار داره. با این حال، بودن همسر تو این روزا اگرچه بحث هایی رو هم به وجود میاره که البته قبلا هم در همون حضور کم اش تو خونه پیش می اومد؛ به شدت موجب آرامش درونی من شده. همسر تمام روز مشغول تبدیل کردن ایده های جدیدش به مقاله های جدید در حد ژورنالهای Q1 هستش اما همین که بگم با هم یک  چایی بخوریم؟ امکان نداره پیشنهادم رو رد کنه و حتی اگر این چایی خوردن فقط 5 دقیقه طول بکشه؛ همون نیازی هست که همه روزهای تنهایی آرزوشو دارم اما هیچوقت کسی نیست که در طول روز برآوردش کنه؛ چنان آرامش عمیقی رو روانه وجودم می کنه که در یک ماه به ندرت سر ماهک داد زدم اونم وقتی بوده که من و همسر بحثمون شده و شدت داد زدنم هم خیلی کم و کوتاه بوده. تمام این یک ماه به جز یک شب که از شدت نیاز به خواب به ماهک التماس می کردم بخوابه؛ بقیه شبها با همه آرامش درونم در اوج خواب آلودگی،  خواب رو مهمون چشماش کردم. شبهایی که دوست داره سرش رو بزاره رو بالش من و بعد دستهای کوچولوش رو محکم حلقه کنه دور گردنم مبادا یک اپسیلون فاصله ام ازش زیاد بشه و هر چند ثانیه با صدای آرومی خیلی مظلومانه طور می پرسه "چطوری؟" و من جواب میدم "خوبم. عالی" و بعد اون یک بوسه از لبهای غنچه اش  می زاره روی لبهام و اوج می گیره حال خوبم و قدم می زارم روی ابرهایی که عین پنبه توی یک ارتفاع ثابت از زمین انگار پشت یک شیشه به نمایش گذاشته شدن و نمی دونم خدا رو چطور سپاس بگم که درخور اون همه خوشی باشه. تا خوابش ببره حداقل پنج بار پرسیده "چطوری" و ده بار گفته "دوستت دارم" و بارها خودشو کشیده بالا از بالش و لبهام گرم شده از حرارت لبهای قرمزش.

تو این روزها دست و پا شکسته کارهایی رو انجام دادم که قبلا انجامش برام سخت بود و الان نه به اجبار بلکه چالش گونه اقدام به انجامشون کردم. هنوز همت نکردم کتاب صوتی جدید گوش کنم اما فکر کنم کتاب "مرگ ایوان ایلیچ" گزینه خوبی باشه برای این روزهایی که یک زمانهایی از اون رو به مرگ زیاد فکر می کنم. 

از طرفی خیلی ذهنم درگیره که من بالاخره از این زندگی چی می خوام؟ قراره چی برای ماهک داشته باشم که یک روزی با همه وجودش به من افتخار کنه؟ و گزینه های زیادی تو ذهنم چرخ میزنه. از گذروندن دوره های B2  بگیر (که با حضور ماهک و دست تنها بودن من حالا حالا امکان این کار وجود نداره) تا زدن تو حوزه هوش مصنوعی و همراه شدن با مقاله های همسر جان، یا ادامه فعالیت تو حوزه تخصصی خودم با تکنیک ها و نرم افزارهای به روز دنیا و هزار و یک فکر دیگه. و فکر می کنم تنها راه تصمیم قاطع گرفتن اینه که در هر کدوم از حوزه هایی که ذهنم سمتش کشیده میشه یک تلاش مقدماتی بکنم و ببینم علاقه دارم ادامه شون بدم؟ این بار می خوام مصمم باشم. این بار می خوام قاطع باشم و عمل کنم. ماهک اونقدری بزرگ شده که من بتونم کمی فقط کمی وقت بزارم برای فعالیت های کاری (اگرچه همچنان زیاد درخواست بغل داره و دوست داره با هم کارتون ببینیم) و آهسته و پیوسته یک برنامه مشخصی رو برای سالهای آینده ام مشخص کنم. می خوام این آخرین سال قرن حاضر نقطه عطفی باشه تو زندگی من به عنوان یک مادر

٥ فروردین ١٣٩٩ 

11:08am