هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

به شدت خوابم میاد

ماه اک امون نمیده کاری بکنم. خونه مرتبم دوباره زلزله است با اینکه این بار وسایل سفر رو همون یکشنبه جمع کردم. از شدت خواب و چسبندگی ماه اک قدرت آشپزی ندارم

به نظرتون چی بپزم که نیم ساعته آماده بشه؟

ای داد

کاش میدونست بعد از یک روز پر از مشغله که شاید فشار روانی بدی رو هم تحمل کردم و اون ندونه؛ بعد از یک روز بچه داری و به من چسبیدن های ماه اک؛ چقدر نیاز داشتم کمی بغلم کنه که با همه خستگی هام کارهای باقیمونده رو ول کردم رفتم کنارش. درسته منو تو بغلش جا داد و موهام رو نوازش داد اما همین که حرف زدم گفت صبر کن؛ داوری بازی دیروز رو داره بررسی می کنه. دو دقیقه صبر کردم اما می خواست کلیپ رو کامل ببینه. پا شدم اومدم. گفت چرا زود رفتی؟ گفتم: "چون تو برات مهم نبود". صدام زد که بیا اما دل من شکسته بود از این که تو همه مشغله های امروزش، خودش زمانی برام نگذاشت جز دو تا تماس تلفنی.  دلم شکسته که حتی نتونست پنج دقیقه صبر کنه و بعد کلیپ رو ببینه. دلم شکست که موبایلش از من مهمتر بود. دلم شکست که به خاطر خسته بودنش خودش نیومد پیش من وقتی من برگشتم سر کارم

چرا یک وقتایی اینقدر بی رحم میشیم؟ چرا گاهی اینقدر ساده می گذریم از چیزهایی که ظاهرشون ساده است اما در باطن زخم عمیقی روی دل طرف مقابل میزاره که بی اختیار اشکهاش سرازیر بشه؟ چرا این روزا موبایل لعنتی از همه کس برامون عزیزتر  و مهم تر شده؟ چرا باید اینقدر زندگی سخت بشه که آدمها تا آخرین توانشون باید کار کنند و وقتی میرسن خونه از خستگی جون تکون خوردن نداشته باشن؟ 

فکر می کردم اومدن ماه‌اک تاثیر بدی روی روابط ما نداشته اما کم کم دارم حس می کنم اینطور هم نبوده. حس می کنم خیلی وقتا یادمون میره یکی دیگه هم تو این خونه هست. و تعداد دفعاتی که دلخور می شم و ناراحت زیاد شده.

همه چیز شاید مثل قبله اما من عوض شدم و شاید همسر خسته تر. نمیدونم!!!


غ ز ل واره:

+ دوباره صورتم پر از جوش شده :((

+ امشب منم و کار و هولم نکن. حیف که سیم هدفونم کوتاهه و نمی تونم با خیال راحت و بدون نگرانی تو دست و پا اومدن ماه‌اک باهاش قر بدم. مکس های وسطش خیلی خوبه :))

یادداشت منتشر نشده 1 (یک روز قشنگ)

اپیزود1 : 

با اینو اینو گفتن ماه اک بیدار میشم. به جز روزهایی که همسر هست و دو نفری از هیچ تلاشی برای له کردن و اذیت کردن من برای بیدار شدن فرو گذار نمی کنند؛ بقیه روزها اگر زودتر از من بیدار بشه همین که میدونه نزدیکش هستم؛ تو اتاق با خودش بازی می کنه و بعد میاد منو بیدار میکنه

 لم داده ام روی کاناپه. ماه اک سطل اسباب بازیهایش را خالی کرده و وارونه گذاشته. پدر سوخته همه اش یک هفته است که بدون تکیه دستش به در و دیوار روی پاهای کوچکش می ایستد. آنوقت  دارد تلاش می کند از سطل بالا برود و روی آن بایستد.

پذیرایی پر از اسباب بازیست. جاروبرقی هم آمده به کمک ریخت و پاشی های ماه اک که من هم سهمی در این بازار شام داشته باشم. انباشتگی های زیادی را باید جمع کنم.

آمده ام روی تخت و صدای فلز شومینه می آید. باز چشم من را دور دیده. یک کسالت مسخره در تنم خودنمایی می کند. دوباره خواب ماه اک بهم ریخته و من شبها خواب درستی ندارم. بهم ریختگی خواب و گرمای خونه باعث شده خیلی کسل شوم. امسال به خاطر ماه اک شوفاژها را زودتر روشن کرده ایم. من البته همه را بسته ام اما گرمی لوله های کف خانه را گرم کرده. 

ماه را از کنار شومینه بر می دارم و اسباب بازیهایش را جمع می کنم. چرخی در خانه میزنم و به خودم میگم کی میخوای یاد بگیری ریخت و پاشیهای کوچولو را نذاری بمونه و سریع جمعشون کنی؟ یادم به گل کلم های داخل یخچال می افتد که باید زودتر به دادشان برسم. دیروز برای پیتزا فلفل دلمه ای خواستم. به خاطر ماه اک همراه همسر شدیم. بین راه حسابی سوپرایز شدم وقتی فهمیدم قصد نهالستان دانشگاه تهران کرده، وقتی رسیدیم از همیشه شلوغ تر بود. هوای بارون زده همه را از خانه ها کشیده بود. فکر کنم تنها جایی باشه که روز جمعه هم میشه سبزی تازه تهیه کرد. با دیدن آن همه گل کلم به سرم زد که ترشی درست کنم. خیلی دلم از آن ترشی سبزیجات مادر همسر میخواست اما وقتی زنگ زدم و فهمیدم هفت تا سبزی لازم است؛ کلا منصرف شدم. من با این ماه اک جوجه زرد که زیاد به من می چسبد؛ ترجمه های عقب افتاده و کارهای منزل باید یک ترشی ساده درست کنم. همین شد که فقط جعفری خریدم. هویج، سیب زمینی ترشی هم به اضافه گل کلم.  وقتی رسیدیم خونه و چشمم به پیازهای ریز قرمز افتاد؛ یاد ترشی پیازهای آقاجون افتادم و به همسر گفتم این پیازها حیفه برای خوردن.


اپیزود2 :

روفرشی فرش گرد و جمع می کنم و با زور هولش میدم داخل ماشین ظرفشویی. بعد از پاک کردن واشر ماشین که روفرشی بهش کشیده بود و همه میگن خشکه طوری نیست اما من بدم میاد لباسهای شسته بخوره به این واشر اگر تمیز نکرده باشم؛ میرم سراغ ماشین ظرفشویی. مایع و نمکش رو میریزم و فیلترش رو در میارم که بشورم. یاد حرف مادر همسر می افتم که با افتخار می گفت من چون ظرفهامو تمیز می کنم میزارم تو ماشین اصلا نیازی نیست فیلترش رو تمیز کنم و من که اوایل تعجب می کردم از این کارشون و پیش خودم می گفتم خوب این که دیگه صرفه جویی در آب و وقت نمیشه. اگر آدم ظرفها رو آب بگیره خوب کلا خودش میشوره؛ به مرور و ناخودآگاه به اون سمت کشیده شده بودم و ظرفها رو میذاشتم تو سینک تا آب شستشوهام بریزه روش و خورده های غذاها جدا شه بعد بزارم تو ماشین و همین باعث میشد اغلب مواقع سینک سفید نباشه. خانم همسایه که گویا خودش یکی از این مارکهای کره ای رو داره با فهمیدن مارک ماشین ظرفشویی ام؛ پرسید ازش راضی هستی؟ گفتم آره. من مامانم هم بوش داشت و تو تحقیقاتم واسه جهیزیه گفتن بوش از همه بهتره. اما وقتی منظورش رو از رضایت گفت تصمیم گرفتم ظرفهامو در کثیف ترین حالت ممکن تو ماشین بزارم و نتیجه رو بهش خبر بدم. کفگیرم پر از پنیر پیتزا بود و شاید کمی خورده غذا به بعضی ظرفها حتی خشک شده بود اما... نتیجه عالی بود. از اون روز دیگه ظرفها رو تو سینک نمیذارم. یک راست میذارم تو ماشین و هم آشپزخونه مرتب تره هم سینک از چربی ظرفها هی تیره نمیشه که مجبور باشم سفید کننده بزنم. نهایتش هر سه چهار بار فیلترش رو می شورم. زحمت شستن فیلتر از هر بار آب گرفتن ظرفها خیلی کمتره. 

میرم ماه رو از اتاقمون که درش رو بسته بود بردارم که می بینم گوشی منو رو تخت پیدا کردنش همانا و جدایی سیب از قاب همان. این بار عصبانی نمیشم. دعواش هم نمی کنم. فقط یک هویی گوشی را از دستش میگیرم بدون اینکه حرفی بزنم.


اپیزود3:

 وضع دستهام خیلی خرابه. کسی منو نشناسه فکر می کنه یا یک جایی شبیه تعویض روغنی کار می کنم یا خیلی کثیفیم که رگه های انگشتام و دور ناخنهام و زیر ناخن هام سیاهه. اما حقیقت اینه که بعد از تولد ماه پوست دستهام بشدت حساس تر شده و به خاطر سهل انگاری دو ماه قبل که بدون دستکش با سفید کننده سینک رو شستم حال دستام ناخوش شد و هنوز خوب نشده. تازه یک هفته است که سیاه سیاه هم شده


اپیزود4:

شب شده. همسر برای ناهار رسید. پرم از حال خوب، هیجان برای چیزهایی که رویای داشتنشان را در سر می پرورانم. گویی همین لحظه تک تک شان را دارم. قبل ترها با خودم میگفتم لپ تاپ که باشه. گوشیت هم خوب باشه نقش تبلت چی می تونه باشه. اما این روزها یک جور عجیبی احساس نیاز می کنم به داشتن اش. خصوصا برای مطالعه کردن. شاید هم بهتر باشه یک بوک ریدر بگیرم تا تبلت. شماها از بوک ریدر استفاده کردید که نظرتون رو بهم بگید؟


شنبه 5 ام آبان