هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

رحم کننده ترین

ساعت از 12 گذشته اما به شدت هوس چایی کرده ام. امروز چایی دم نکرده ام و عصری به جای چای شیر گرم خورده ایم. همسر هم هوس کرده اما وقتی می گوید دیر وقت است من نمی خورم؛ حوصله نمی کنم چایی دم کنم. با یک ماگ پر از قهوه می نشینم سر لپ تاپ که ته مانده خنس شده کار را تمام کنم اما شوک تصادف وحید بدجور افکارم را بهم ریخته. پسرک نخبه ما با 230 تا سرعت زده به یک پیکان. کاپوت و جلوی ماشین کلا نیست. خدا رحم کرده که ماشین درست درمون سوار بوده نه از این قراضه های ایرانی وگرنه امکان نداشت جان سالم به در ببرد. شکر خدا ایربگ ها باز شده و ایمنی ماشین بالا بوده. اما شدت تصادف به قدری زیاد بوده که پشت همان پیکان قراضه که بدنه خیلی محکمی دارد؛ تا خود صندلی راننده جمع شده و سرنشین جلو را به سختی و با کمک نیروهای امدادی از ماشین خارج کردند.

فکر آن آقا با گردن شکسته!!! که همه دست به دعا هستند نخاعش دچار آسیب دیدگی نشده باشد؛ تمام ذهنم را پر کرده و جز او به چیزدیگری نمی توانم فکر کنم. عکسها را که میبینیم من و همسر از تعجب و رحم خدا دهانمان باز است. پیکان کلا لوله شده اما مخزن گاز سالم مانده. فقط خدا می داند اگر منفجر شده بود چه فاجعه ای رخ می داد. بعد یاد مادرش می افتم و به همسر می گویم مادر وحید آنقدر بی توقع به همه محلت می کند و دعای همه پشت سرش است که خدا پسرش را یک بار دیگر به او بخشیده است. 

صبح شده. همسر را بدرقه کرده ام. چندتا خرما بر میدارم و با یک استکان آب جوش می نشینم سر لپ تاپ. اما هنوز ذهنم درگیر تصادف است. حقیقتا زندگی و بزرگی و مکنت آدم ها همه به مویی وصل است. آدم از یک لحظه بعدش خبر ندارد. اینجور اتفاق ها تلنگرهای بزرگی است به ما آدم ها که بگوید به هیچ چیز این دنیا دل نبند و برای هیچ چیزش غصه نخور که هیچ کدام ماندگار نیستند. طرف اگر دچار ضایعه نخاعی شده باشد تمام زندگی خودش و خانواده اش نابود است؛ آنوقت ما می نشینیم و به این فکر می کنیم که فلانی چقدر خودخواه است که فلان کار را کرده و فلان حرف را زده. از دیشب با خودم فکر می کنم باید با یک لبخند از کنار تلخی ها و سختی ها گذشت اما برای کوچکترین خوشی ها از ته دل قهقه زد. اصلا کاش تو دل غصه ها و سختی هایمان؛ به جای تمرکز روی تلخی اتفاقها؛ ذهنمان را به چالش می کشیدیم و به دنبال سوژه ای برای خنده می گشتیم و آنقدر قهقه می زدیم که آن غصه و درد از رو برود. به قول مهدی پاکدل بزرگترین انتقامی که میشه از زندگی گرفت اینست که شاد باشیم

کوچکترین مادر دنیا

+ یکشنبه ساعت 1 ظهر
جمعه شب گذشته بود که می خواست بخوابد. با شیر خوردن توی بغلم نتوانست بخوابد. با ایما و اشاره فهماند که میخواهد روی زمین بخوابد. بالش را گذاشتم روی زمین و ماه اک را گذاشتم رویش. خنده شیرینی کرد! انگار که ته لذت دنیا همین است. کنارش دراز کشیدم. تمام  روز، توی ذهنم مرور شد. از صبح که بیدار شده بود تا ساعت 4 بعد از ظهر نخوابیده بود. خوابیدنش هم اندازه مهلت یک حمام کردن و نماز و کمی دور خود پلکیدن بود. و حالا! ساعت از 12 هم گذشته بود و ماه اک هنور بیدار بود. در حالیکه معمولا 2 ساعت در روز می خوابید و شبها بین 10:30 تا 11:30 می خوابید. با مرور این افکار با خودم گفتم درست همین روزها که حالِ فکر و دلم خوب نیست ماه‌اک هم اجازه نمی دهد یک کم آزاد باشم... هنوز جمله توی ذهنم کامل نشده بود که جرقه ای در تاریکی افکارم، نور کم جانی را افروخت. با خودم گفتم:"شاید هم، اینقدر  فهمیده بوده حال فکر و دل من خوب نیست!... اینقدر که نگرانِ خوب یا بد بودن حالِ من بوده که نمی توانسته بخوابد. شاید مطمئن بوده تنها راه مراقبت از من یا بهتر شدن حال من،  بیشتر بیدار بودن  و بیشتر به من چسبیدن باشه"
دیگر مثل قدیم ها (قبل از ازدواج) اشکم دم مشکم نیست وگرنه حتما با این فکر یک دل سیر می باریدم از ظرافتی که میتواند در تفکر و رفتارش باشد.رراستش این روزها فکر می کنم ماه‌اک همانقدر که بچه است، بزرگ است. احساس می کنم این روزها بیش از هر کس دیگری مراقب منِ است اما به روش خودش.

+ دوشنبه 50 دقیقه بامداد
ظهر ماه اک رو بردم روی تخت که مثلا بازی کنیم و بعد هم بخوابد، رفت دنبال بازی خودش. ماه اک برای خودش بازی می کرد و من دَمَر افتاده بودم روی تخت و همینطور که صورتم رو بالش بود و چشم دوخته بودم به ملافه بالش، فکرهای تلخ و گزنده، سرزنش‌ها، نبخشیدن ها یک باره هوار شدن روی مغزم، روی دلم، روی تمام احساسم و هر لحظه حالم بدتر و بدتر می شد. دیگر نمی توانستم تحمل کنم فشاری افکاری را که اگر جلوی جولان دادنشان را نمی گرفتم؛ می توانستند به راحتی له ام کنند . با ناامیدی زنگ زدم به خواهرک... در دسترس بود :) جواب داد. حرف زدیم. گفت باید خودت را ببخشی برای هرتصمیم و انتخاب اشتباهی که داشتی.,و دقیقا بزرگترین مشکل من همین است که نمی توانم خودم را ببخشم. در حقیقت، عمیق تر که فکر می کنم من حتی نتوانستم هیچ کدام از آدمایی که در گذشته به من یا به خانواده مان آسیب رساندند را ببخشم. نمیدانم تا کی باید این بار سنگین را بر دوش بکشم؟ حقیقتا خسته ام. من پُرم از زندگی... اما به طرز غافلگیر گننده ای یک روز یک جا، در یک نقطه، انگار که داخل راه بن بست گیر بیفتم؛ می افتم تو دام تمام این تلخی ها و هر چه دست و پا می زنم؛ چند روز اسیرم تا بالاخره نخ های دام پاره شوند و از دام خارج شوم. ولی فقط از دام خارج می شوم. نمی توانم سر به نیست‌اش کنم. و باز هم یک روز دیگر یک جای دیگر و تو یکی دیگر از بن بست های مسیر، افکار تلخ هوار می شوند روی وجودم.  آزار دهنده ترین قسمت افکارم نبخشیدن خودم است. سرزنش خودم!!!
 یک بار دکتر قاف به من گفت:"همه ما اگر فکر امروزمان را داشتیم خیلی از خطاها را مرتکب نمی شدیم. خیلی از کارها را انجام نمی دادیم. اما حقیقت اینست که آن زمان این فکر را نداشتیم." اما من که به قول دکتر ایزدی (خدایا کاش فقط یک بار دیگر می دیدمش و اینبار می بوسیدمش؛ اینقدر که به من حس یک دوست خوب می بخشید تا یک دکترای روانشناسی) هنوز آدم نشده‌ام؛ نمی توانم این قانون را به خودم تعمیم بدهم.نمی توانم به آن حرف در مورد شخص خودم اعتقاد داشته باشم. به خواهرک گفتم تو چطور بخشیدی؟ گفت به یک نقطه ای میرسی که خسته می شوی. کم میاوری. دیگر نمی توانی این بار را روی دوشت حمل کنی. آنوقت می بخشی و دعا میکنی آنهایی که موجب آزارت شدند. گفتم:"من کجای این راهم؟" گفت:"تو خسته ای. ولی هر موقع توانستی آنهایی که بهت بد کرده اند را دعا کنی؛ دردهایت تمام میشوند و حالت از همیشه خوبتر میشود".
با خودم فکر می کنم که الان مهم ترین چیز برایم بخشیدن خودم است. باید از این مرحله رد شوم شاید بقیه را راحت تر بخشیدم. مکالمه که تمام شد؛ حالم خیلی بهتر بود... یادم آمد که دیدی ماه حاضر نبود بخوابد؟ نیم ساعت تو رو به حال خودت گذاشت ببین چطور با نشخوار افکارت  یک باره بهم ریختی.

 این روزها هر چه بیشتر فکر می کنم بیشتر به این نتیجه می رسم که ماه اک با تمام کوچک بودنش؛ چند روز گذشته برایم مادری کرده. تمام این چند روز به جای اینکه من مادرش باشم او مادرم بوده است. درست مثل روزهایی که به شدت مضطرب بودم و مامان دستم را میگرفت و دور حیاط می دواند که مجبور شوم حرکت کنم و ضربان قلبم برود بالا تا بهتر بشوم؛ من را مجبور می کرد مدام در حال حرکت باشم. ضربان قلبم بالا نمی رفت چون ماه قدم هایش به اندازه قدم های من نبود اما با عشقش دلم می لرزید؛ با کار های شیرینش که هر روز و هر روز شیرین تر میشوند. ماه اک به اندازه همه آدم هایی که به خاطر دوری محبتشان را از دست داده‌ام؛ به من محبت می کند
امشب روی تخت به پشت خوابیده بودم. ماه اک روی من خوابیده بود و سرش زیر گردنم بود. به خودم آمدم و دیدم دستش کوچکش را گذاشته روی صورتم و دارد به سمت بالا (به من) نگاه می کند و لبخند میزند... فقط خدا می داند چه حس قشنگی بود! کمی بعد خودش را کشیده بالا و با همه بلد نبودنش؛ لبش را گذاشته روی لبهایم. و من کم مانده بود از هیجان این عشق بازی مادر و دختری قالب تهی کنم. ماه اک این روزها کوچکترین مادر دنیا شده.

غ زل واره:
فکر کنم این دفعه پنجم یا ششم باشد توی 4، 5 ماه گذشته که به روش خودش من را می بوسد. قبلا دهنش رو باز می کرد و میگذاشت روی لبهایم :)) ❤❤❤❤❤❤

ماهی به دمش رسیده :))

چقدر دلم نوشتن های طولانی میخواد. چقدر حرف ننوشته دارم. این کار تموم شه یک حال اساسی باید به خودم بدم با این همت و یک حال اساسی تر به ماه اک که یک وقتایی همکاری میکنه :). 

خیلی خوابم میاد ولی باید تموم شه. فرسایشی شده این کش دار شدنش


+سپاس بی کران از اونایی که تو پست "جهاز" برام حرف زدن. نظرات رو تایید کردم

افکار منفی را از ذهن خارج کنید.

مدتی بود که کنترل خوبی روی خودم داشتم تا دیشب که از ساعت 9 شب یهو انرژی هام ته کشید و دیگه از دست شیطونی های ماه‌اک به شدت خسته شده بودم و کمرم هم درد گرفته بود از بس از سر کابینت ها برش داشته بودم. از اینکه با عصبانیت از آشپزخونه بردمش بیرون. از اینکه با عجله کار می کردم که شام آماده کنم و به خاطر عجله یکهو قدم برداشتم و ماه که چسبیده بود به پای من افتاد رو زمین. 

و همین شد که بعد از خوابیدن ماه‌اک که با سختی و کلافگی موفق به خوابوندنش شدم؛ هجوم افکار منفی به حدی رسیده بود که آشفته بودم و نه کسی بود براش حرف بزنم؛ نه افکار تلخم گفتنی بود!!! حتی یک پست هم نوشتم اما دلم نخواست انرژی منفی اش اینجا بمونه.

امروز بهتر بودم. رابطه مون با ماه خوب بود. کلی خندیدیم و بازی کردیم اما اون افکار تلخ، اون احساس گناه در پس زمینه مثل خوره جونم رو میخورد. ماه رو شیر میدادم که خدا رو قسم دادم به شیره جونی که تو وجودم نهاده که یک راهی بهم نشون بده. میدونم تو منو بخشیدی. کمکم کن خودم رو برای همه خطاهای زندگیم ببخشم.

هنوز زمان زیادی نگذشته بود که اینستا رو باز کردم و حرف‌های جول اوستین خوب که نه اما حالم رو خیلی بهتر کرد. خدایا چه قشنگه که اینقدر هوای بنده هاتو داری. کاش همیشه بفهمیم اینو

 

ادامه مطلب ...

جهاز

هنوز هم بعد از سه سال هر موقع یک عروسی سمت خانواده همسر هست و مادر همسر از جهاز عروس تعریف می کنه؛ اعتماد به نفسم میره ته. اونا هیچ وقت در مورد جهاز من حرفی نزدن؛ جز اینکه وقتی چیدیم گفتند همه چیز خیلی خوبه. من هر وسیله ای رو که خریدم؛ بهترینش رو خریدم خصوصا وسایل برقی رو اما خرت و پرت های اضافه مثل تزئینی ها رو نگرفتم. و خوب چون بقیه رو خوبش رو خریدم باید چشمم رو روی داشتن بعضی چیزها که واجب نبودن می بستم. خودم هم به جهاز آنچنانی اعتقادی نداشتم و ندارم اما شاید چون خیلی اذیت شدم تا جهاز بخرم اینقدر حساسم روی این موضوع. شماها هم چنین حس هایی دارید؟