هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

آهسته آهسته مهر تو بر دل نشسته ... مهر جانِ دلم

زود بیدار شدم.  البته با داشتن یک همسر سحر خیز من خیلی مقاومت داشتم که تا الان سحر خیز نشدم :)) همسر از اون آدمهایی هست که باید زود بخوابه و طبعا  زود بیدار میشه و من دیر میخوابم و نتیجه دیر بیدار شدن هست. البته که خیلی وقتا همسر من رو به زور از خواب میکشه بالا که اشو صبحانه بده. امروز اما از اون روزهایی هست که به میل خودم زود بیدار شدم و همسر هم با وجود بیدار بودنش اصلا صدام نزد. این خیلی حس خوبیه. وقتی به زور بیدارم میکنه حس کلفت بودن بهم دست میده :) .کمی خورده ریزه های روی زمین رو جمع و جور می کنم. چندتایی استکان و لیوان کثیف هست که می شورم. صدای قل قل کتری فضای آشپزخونه رو پر کرده. وقتی آبجوش رو می ریزم توی قوری، عطر چایی می پیچه تو فضا. نفس عمیقی می کشم و تا جایی که بتونم عطر چایی رو می فرستمم توی ریه هام. عطر چایی اول صبح نشونه یک عالم خوشبختیِ که نباید ندید گرفته بشه. نشونه اینه که یک زندگی توی خونه جریان داره و با همه معمولی بودنش پر از عشق و سلامتیِ.

 

 

سه روزه که خیلی خوبم. در واقع چند روز بود که خوب نبودم. دو سه ماه میشه که برعکس اسمش، تازه بعد از تمام شدن دوره، وجود من به طرز مزخرفی پر میشه از حس های تهوع آور و بد. حس هایی که از دستشون راه گریزی نیست و هر چقدر هم سرت رو گرم کنی همین که خلوت بشی باز می بینی عین  بختک چمبره زده روت و ول کن نیست. چقدر خوبه  که زمان میگذره و لحظه های بد رو با خودش می بره. این روزا در راستای آموزه های "اکهارت تول" دارم تلاش میکنم حضور داشته باشم و توی افسوس گذشته و ترس از آینده غوطه ور نشم. خیلی خیلی کار سختی هست اما باید بتونم انجامش بدم. 

روزها به سرعت می گذرند و تا میای از یک مسئله ای شاکی و ناراحت باشی، روزهای بعد از راه میرسن و اون ناراحتی رو یا کم رنگ می کنند یا میشورن و می برن. یکشنبه بود که همسر اومد خونه و گفت یک پولی از جایی که انتظار نداشته به دستش رسیده. همین که جمله اش تمام شد با خنده و شوخی گفتم "کی بریم خرید؟".  همسر در مقابل واکنش کودکانه من خندید و گفت میریم. من از خوشحالی رو ابرا بودم و انگار نه انگار که همین چند روز قبل از ناراحتی داشتن صبر ایوب توی ذهنم زمین و زمان رو بهم می دوختم. البته که اون هم یک بخشی از سندرم بود. از طرف دیگه  روز دوشنبه چند تا کد تخفیف 50% با سقف خرید مشخصی دریافت کردیم. فکر می کردم بریم ایران مال اما سه شنبه صبح که آماده شدیم؛ همسر گفت میریم "مهراد مال" این مال همونجایی هست که سال قبل هر بار میرفتیم عظیمیه؛ یک سری به اونجا میزدیم به امید اینکه افتتاح شده باشه و امسال تازگیها افتتاحش کردن. برای اولین بار رفتیم اونجا. دوستش داشتم. عالی نیست که همه چیز بتونم بخرم ولی میشه یک سری خریدها رو انجام داد. برای منی که کرج خیلی کم میتونستم لباس بخرم و تقریبا همه خریدهام رو ترکستان میکردم اینجا حس خوبی داشت. گوهردشت کرج پر از مغازه و پاساژ هستش که ویترین های قشنگی دارند ولی معمولا من نمی تونم مانتو بخرم مگر دو  سه بار اون هم مانتوی دم دستی. تهران رفتنی معمولا برای خریدهای ماهک رفته بودیم و دیگه فرصت نشده بود برای خودم خرید کنم.  وقتی رسیدیم تی شرتی که توی شعبه ایران مال دیده بودم رو به همسر نشون دادم اما همسر گفت خیلی هم باحال نیست  و بدون اینکه از کد تخفیف مون استفاده کنیم؛ اومدیم بیرون از مغازه. برای ماهک یک پالتو کرم خیلی قشنگ دیدیم که خیلی بهش میومد اما ماهک خیلی ظریف مریفه و پالتو توی تنش خیلی گشاد بود. با اینکه من سخت گیرم تو خرید؛ همسر از من بدتره. هر چی واسه ماه نشونش دادم رو نپسندید. تا اینکه از بیرون یکی از مغازه ها یک پیرهن کوتاه و آزاد واسه خونه دیدم. به همسر گفتم خوبه بخرمش؟ خیلی وقت بود دلم یک پیرهن کوتاه واسه خونه میخواست اما یک کم به خاطر دستشویی بردن ماه سختم میاد دامن و پیرهن بپوشم. وقتی لباسهای مغازه رو خوب نگاه کردم تازه متوجه شدم اغلب شون ست مادر و کودک هستن. اما بلوز شلوارها هیچ کدوم به دلم ننشست تا اینکه لحظه آخر دیدم عین همون پیرهن، کوچیکش هم هست. یعنی اگر خجالت نمی کشیدم؛ یک جیغ میزدم از خوشحالی اینقدر که دخترونه اش خوشگل بود. همون دو تا رو خریدیم. من دیگه رو هوا بودم از ذوق تصور خودم و ماهک. این بار تصمیم قاطع داشتم لباس خریدنی رنگ لباسهامونو ست کنم اما تو فکر خرید ست مادر کودک نبودم. هنوزم هم هیجان انگیزه برام که لباسهامون مثل هم هست. البته لباسِ تو تن ماهک خیلی شیک به نظر میاد؛ اینقدر که همسر میگه میتونه مهمونی هم بپوشه. این نظر بابایی هست که خیلی سخت گیره تو لباس. با این حال هر دومون معتقدیم ماهک گونی هم بپوشه بهش میاد. واقعا هم همینطوره. وقتی نوزاد  بود خانم پیر همسایه یک بلوز شلوار قرمز برای ماهک آورد. همسر گفت تنش نکنی ها. به نظر من هم جالب نبود اما وقتی بزرگتر شد و تنش کردم اونقدر تو تن ماه قشنگ بود که باورمون نمیشد. این وسط ها یک مغزه دیدم که لگ داشت و اتفاقا بعد از دو سال دنبال لگ قرمز بودن برای خونه بالاخره یک لگ قرمز پیدا کردم که اون هم به خاطر کنده شدن مارکش همسر میگفت نخر. اما من گفتم نمیدونم دیگه کجا قرمز پیدا کنم. همین رو میخوام به علاوه یک کلیپس کوچولوی خاکستری که خیلی فانتزی و بامزه است و چون موهام خیلی کم شده؛ کلیپس های سایز معمولی نگهش نمی داره.

بعد از خروج از هایپر مرکز خرید؛ مسیر سبدها تا پارکینگ رو با ماهک دویدیم و خیلی خوش گذشت. ساعت 3 بود و گرسنه بودیم. همین که نشستیم توی ماشین چند تکه از نان ها خشکی که از ترکستان خریدیم رو درآوردم بخوریم (ما هنوز از بیرون غذا خوردن میترسیم و تا جایی که متوجه شدیم فوت کورت مال هم راه نیفتاده بود).  در عین ناامیدی از پذیرفتن همسر بهش گفتم:" بیا بریم و با کدهای تحفیف اون پیرهن هایی که برای خودت دیدیم رو دو تاشو بخریم" همسر خیلی کم برای خودش خرید میکنه و اغلب مخالفت می کنه اما به طرز شگفت آوری بدون فکر گفت باشه بیا بریم. اینطوری شد که براش دو تا پیرهن خوشگل خریدیم و اون تی شرتی هم که من از دو هفته قبل فرکانس خواستن اش رو به کائنات فرستاده بودم رو بدون اینکه من بگم همسر گفت اگر دوست داری سبز اون تی شرت ها رو بردار و من روی ابرا بودم که فرکانس رو فرستادم و رها کردم و حتی صبح که مخالفت کرد ناراحت نشدم و گذشتم اما دور گردون چرخید و چرخید تا برسه به من

طبقه سوم که رسیدیم ماهک با دیدن مغازه Toy Toy با هیجان گفت: "اسباب فروشی. اسباب فروشی" و با دیدن عروسک خرسی گفت:"این همونه که تبلیغش میاد" :)) منظورش تبلیغ توی جم کیدز بود. بهش گفتم "الان فقط میتونی ببینی" اونم قبول کرد و قسمت عجیبش اینه که در سکوت نگاه کرد بدون اینکه درخواستی در مورد هیچ اسباب بازی داشته باشه. در حالیکه موقع خرید کلیپس از کلاهی خوشش اومده بود و وقتی آروم گفت:"مامان اینگد (انگشت شصت و اشاره رو روی هم میزاره و میگه اینقدر یعنی خیلی کم) بزار سرم بعد بریم" و همین که با مخالفت من روبرو شد که گفتم نمی خوایم کلاه بخریم داد زد:"گفتم اینگد بزار رو سرم، بریم دیگه" و سر و صدایی راه انداخته بود که همسر گفت بغلش کن بریم و من هلاک بودم از خنده و تحکم کلامش. تازه  جالب ماجرا اینه که هر جا هم میریم میگه میخوام برای دخترم بخرم.:)))

یک سری پتو نوزاد توی جین وست دیده بود توی ایران مال که میخواست. گفتم اینا خیلی کوچیکه گفت:"اشکال نداره که میخرم برای دخترم" :))) بعد یک مغازه ای هست که پارسال یک جفت پاپوش داخلش دیدیم واسه ماه که 500 تومن بود. البته ما فکر کرده بودیم کفش هستش و چون پاپوش بود نخریدیم. اونوقت امسال ماهک رفته تو مغازه اش میگه کفش های کوچیکش رو نشون بده من واسه دخترم بخرم:))))))

توی مغازه اکسسوری یک کیف کوچولو دیده میگه ببین چه خوبه واسه دخترم بخرم :))))

یعنی من اینقدری بودم به فکر خرید واسه خودمم نبودم چه برسه به عروسکم :)))))

چهارشنبه همسر گفت: "نظرت چیه واسه باباها امسال پیرهن بخریم؟" و من هم موافقت کردم. بعد پرسید: "نظرت چیه واسه خواهر برادرهامونم خرید کنیم؟ "گفتم:" تو که  میدونی من عاشق هدیه دادنم. تو بگی من با سر می دوم واسه خریدن هدیه". از ساعت 2 ماهک یکی از پیرهن هاش که دوستی براش هدیه آورده و من خیلی دوست ندارم رو پوشید و گفت من حتما با این میام. معمولا اینجور وقتا آزد میزارمش مگر لباس خیلی بد به نظر بیاد. مثلا اصرار داشت با پیرهنش شلوار لی بپوشه :)) که دیگه قانعش کردم که زشته. گرمش بود و بدون کاپشن وارد مال شد. خانمه خندید و گفت :"عروسک تابستون رو آوردی؟"  برای خواهرک آبیِ تی شرت خودم رو برداشتم و برای باباهامون یک رنگ پیرهن و برای برادرهامون هم یک رنگ پیرهم برداشتیم و یک لباس زیر برای ماهک.بعد اینقدر ذوقش رو داشت که نصفه شب بیدار شده بود که مامان لباس زیرم رو شستی بپوشم؟ :)))

حالا چند روز گذشته و من هنوز از فکر خریدهامون خصوصا هدیه ها خیلی خوشحالم. ماهک پیرهنش رو پوشید و یک عالم چرخید باهاش از خوشحالی. من هم یک عالم بوسیدمش اینقدر که دوست داشتنیه نفس من. تمام هفته به خاطر بهم ریختگی هام نتونستم مطالعه های جدید رو ادامه بدم. ولی بالاخره کتاب "میخائیل و مارگاریتا" تمام شد. داستان بدی نبود اما من دوستش نداشتم. شاید لحن کلام و کش اومدن داستان حوصله ام رو سر می برد. از طرفی تم سیاسی داشت که من اصلا خوشم نمیاد. این دومین کتاب این مدت بود که دوستش نداشتم. اولیش کتاب "آهنگ عشق" از آندره ژید بود که به نظرم کلا موضوع مطرح شده خیلی دور از ذهن بود و حتی اگر دور از ذهن هم نبود اصلا خوب مطرح نشده بود. در هر صورت اصلا اصلا دوستش نداشتم. کتاب "تمرین نیروی حال" رو هم کامل گوش دادم اما از اون کتابهایی هست که کاملا باید حواست به کلماتش باشه و این یعنی باید دوباره بخونمش. با این حال فعلا دارم "نیروی حال" رو میخونم تا بعدن یک بار دیگه "تمرین نیروی حال" رو دوباره بخونم. این روزا یک رمان جدید شروع کردم که اینقدر حال خوب بهم میده که برام قابل توصیف نیست. شخصیت اصلی قصه یک دختر 18 ساله بیمار هستش که داره عاشق میشه و هیجان این رابطه منو پرت میکنه تو هیجانات روزای نوجونی که چقدر این مسائل بیش از حد هیجان انگیز بود.


غ زل‌وار:

+ از اونجایی که غر زدم و گله داشتم از اینکه باید صبر ایوب داشته باشم واسه خرید با همسر؛ لازم دونستم قسمت خوب ماجرا رو هم براتون بگم

+ به طرز فجیعی خوابم میاد

+ هدی جانکم

+ دلم یک دور همی بزن و برقصی میخواد.

+ یعنی کی نوبت واکسن ما میرسه/

+ ماه ماه ماه ماه و فقط ماه

+ پریشب من و تو  و دیگر هیچ

نظرات 8 + ارسال نظر
هدیٰ شنبه 2 اسفند 1399 ساعت 19:45

+ جانِ هدیٰ جانک

این پست رو که خوندم یادم افتاد که وقتی تهران بودم، یه روز توی فودکورت سانا یه زوجی رو دیدم که یادت افتادم. نمی دونم چرا حس می کردم اون شکلی هستین. یه آقا و خانوم جوون و قد بلند بودن با یه دختر خیلی کوچولو توی کالسکه. (خیلی کوچیکتر از ماهک) خیلی کیوت بودن.
من ماهکو می خوام خیلی بانمک حرف می زنه :)))) خب اینگد بذار روو سرش دیگه :)))
خریدات مبارکت باشه، مادر دخترِ کیوت

+ عزیز دل منی تو

ای جان دلم. مرسی که یاد من هستی
عزیز منی اینقدرم زود دوست میشه کاش میشد ببینی اش
تازگیا همچین دستور میده به من و همسر که حرفاتونو گاتی نکنید باید نوبتی حرف بزنید یه کم صدامون بلندتر از حالت عادی باشه اذیت میشه فکر میکنه بحث میکنیم
یک کلمه هایی رو استفاده میکنه که من خیلی تعجب میکنم چون هیچوقت فکر نمیکردم بلد باشه
ممنونم عزیزِ دوست داشتنی من

بهار جمعه 1 اسفند 1399 ساعت 12:23 http://Searchofsmile.blog.ir

اینکه دخترک تمام زندگیش اسیر بود و توی یه حباب زندگی میکرد اما یه جایی آزاد شد انگار قید و بندها رو گذاست کنار و رها شد

من از دلیل اون اتفاق خیلی خیلی زیاد شوکه و ناراحت شدم و برای همین شیرینی آزادیش اونقدر به چشمم نیومد

بهار چهارشنبه 29 بهمن 1399 ساعت 17:39 http://Searchofsmile.blog.ir

هورااا حدسم درست بود .کتاب قشنگیه من حس آزادی دخترک رو دوست داشتم و چقدر با خودم مقایسه اش کردم موقع خوندنش

خیلی قشنگ بود اما آخر داستان خیلی بد منو شوکه کرد اینقدر که قشنگی آزادی دخترک خیلی به چشمم نیومد و با وجود دو کتاب قبلی که دوستشون نداشتمو پایان تلخ و شیرین این کتاب فعلا تصمیم گرفتم یه مدت استراحت بدم به خودم و به جاش پادکست گوش میکنم
ای جان مقایسه چی؟

بهار دوشنبه 27 بهمن 1399 ساعت 21:13 http://Searchofsmile.blog.ir

همه چی رو گفتی جز اسم کتاب حال خوبت پایدار

مرسی بهار عزیزم
همه چیز همه چیز

شارمین یکشنبه 26 بهمن 1399 ساعت 20:20 http://behappy.blog.ir

سللللاااام
من عاشق این پستهای با جزئیات و پر از ماهکم

سلام شارمین عزیزم
پس نوش جونت

فرزانه یکشنبه 26 بهمن 1399 ساعت 17:09 http://khaterateroozane4579.blogfa.com

یه پست پر از حس خوب زندگی
لذت بردم از خوندنت
خریدها مبارک

مرسی
خدا رو شکر
ممنونم

محدثه یکشنبه 26 بهمن 1399 ساعت 07:57

غزل جان من کلا با خوندنت باهات تو مال گشتم و همه چی برام زنده بود... تک تک خریدهات مبارکت باشه من کیف کردم... وای از ماه.،، عزیزم براش میخریدی خرسی رو... گناه داشت... حال خوبت الهی پایدار باشه و اون خط آخر...

ای جانم چه خوب
ممنونم ازت
عزیز جان خرسی از عروسکها هوشمند بود جز اسباب بازیهایی که گذری بری خرید بخری نبود باید مناسبت خاصی داشته باشه
ممنونم ازت
دقیقا اون خط آخر

نسترن شنبه 25 بهمن 1399 ساعت 11:23 http://second-house.blogfa.com/

چققققدر لذت بردم از خریدات غزل جااان همه شون مبارکت باشههههه بخوشی ازشون استفاده کنید
اینگد اینگد من ماه رو دوووست دارمممممممممممممم البته اینگد من بغل بغل هست نه مثل ماه چقققدر شیرینه دخترک اخههه
منم از هدیه دادن واااقعا لذت میبرم

ممنونم از اینکه هستی
مرسی عزیزم
ای جان دلم
دختر خواهرت عشقی بکنه با تو
باز هم تبریک میگم خاله جونی
خیلی حس خوبی داره خیلی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد