هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

خوشحالم

از شدت خستگی و تحلیل رفتن ته مانده انرژی هایم در اثر سردرد به زور نفس می کشم اما خوشحالم

از این برگشتن

از این رسیدن

از این روزهایی که به شلوغی و شیرینی گذشت

از این روزهایی که در تنهایی هایمان در پیش رو داریم

از سلامتی تن مان

از کتابهایی که از خانه پدری آوردم

و از زیبای جاودانه که خواهرک به من بخشید

از آن خوک دست ساز خواهرک که دل و هوش را یک جا می برد

از ماشین های هدیه داده شده به ماه اک از طرف برادرک

از خستگی که به خاطر دیدار عزیزان به جانم متحمل شده

از خیال آرام مام بابت سلامتی عزیزانمان

از تغییر رویه دادنم و تقریبا هر روز بیرون رفتن در ایام حضور در زادگاهم

از تلاشهای حتی پراکنده ام برای آرامش خودم و اطرافیانم

از کمتر سخت گرفتن هایم

از پارک رفتن هایمان

از این که ماه اک تقریبا تمام مسیر برگشت را خواب بود

از این که حالا هم خوابید و نیاز نیست تا دیر وقت بیدار بمانم

از کلاسی که با مسئول اتاق کودکش هماهنگ شده و اگر خدا بخواهد قرار است دائم تشکیل شود

از هدیه ای که پیشاپیش به مناسبت سالگرد ازدواجمان به همسرک دادم و برای ریسک کمتر بیخیال سوپرایز کردنش شدم

از تاپ خاکستری نخی که خریدم

از گلهای قشنگمان که آب دادم

از این که کثیف کاریهای طبقه ما تقریبا تمام شده

از این که نوافن عزیز در مقابل درد ناشی از آلودگی سربلند بیرون آمد

از این که ...

چیزهای زیادی برای این خوشحالی دارم که توان ثبتش نیست. شاید بعدتر اضافه کردم

با زهم وقت رفتن رسید و دلم تو اضطراب رفتن داره دست و پا می زنه.

باز هم وقت رفتن رسید تیکه هایی از دلمون لابلای خداحافظی هامیون زمین و هوا می مونه

باز هم وقت خداحافظی رسید و ماه باید با همه محبت ها و شلوغیای دو و برش خداحافظی کنه

باز هم وقت خداحافظی رسید و دلم ......

بیا و خانومی کن

وقتی با اشتیاق نرم افزارهای کتابخوان رو باز می کنم و دنبال کتابهای خوب میگردم؛

وقتی بیشتر از هر زمانی برای هر حرکت ماه اک ذوق مرگ میشم؛

وقتی بیشتر میسپاس گزاری می کنم؛

وقتی پنج ساعت تو محیط کار همسر میمونم و حتی بدون دلواپسی دستشویی میرم؛

وقتی گوشی تو دستم میگیرم که بنویسم؛

وقتی جدی به نوشتن فکر می کنم؛

وقتی نمی دونم چطور احساساتم رو بروز بدم؛

وقتی دستاشونو نمی شورن اما  من مضطرب نیستم؛

وقتی به خونمون فکر می کنم دلم میخواد محکم بغلش کنم؛

وقتی برای ذره ذره زندگیمون دلم ضعف میره؛

وقتی احساس می کنم همه دنیا مال منه؛

وقتی ...

یعنی حالم به طور وصف نشدنی خوبه. 

یعنی عاشق زندگی ام

یعنی نگران هیچی نیستم

یعنی من موفق شدم

یعنی جز اینجا و اکنون چیزی مهم نیست

یعنی دلتنگی هایم کوچک شدند و آب شدند

یعنی تلاشهایم موثر واقع شده و حساسیتهایم کمرنگ شده اند

یعنی خودم را عاشقانه دوست دارم

یعنی عالی ام عالی




ادامه مطلب ...

به شدت به این معتقدم که وقتی از لحاظ روانی آشفته میشم باید لایف استایلم رو عوض کنم. اما گاهی قدرت اراده ام به شدت پایین میاد و زورم به خودِ منفعل ِ آشفته ام نمیرسه و  اینطوری حال بدم کش دار میشه تا زمانی که یک تکونی به خودم بدم که باعث بشه اون حالت آشفته سوراخ سوراخ بشه و نابود شه.

این بار تغییرم روزی حداقل یک ربع بیرون رفتن از خونه بود. و تا قبل از ترکستان به جز یک روز هر روز متعهدانه انجامش دادم. اما تغییری قوی تر از این لازم بود و متاسفانه کلاس باشگاهی که برنامه اش به من میخورد و دوستش داشتم هر بار به دلیلی کنسل شد و تو اون وضعیت این دقیقا همون چیزی بود که میتونست حال من رو به مرور بِه کنه.

بین دوشنبه و سه شنبه رفتن مردد بودم

دوشنبه برم و چند ساعت با یک بچه بلاچه داخل محل کار همسر سر کنم؟

یا سه شنبه صبح زود از خونه بریم؟

دوشنبه رفتن برام سخت بود. کنترل ماه سخت بود. بیرون دستشویی رفتن هم

تا دیروز ظهر . به شدت کسل و بی حوصله بودم. نظرم به سه شنبه بود. یهو چیزی در درونم نهیب زد سه شنبه بری که یک روز دیگه هم بی حوصله شب کنی؟ این همه روز راحت بودی و چیزی سختت نبود؛ حالت چطوره؟! یک روز هم سخت بگذرون و زودتر خودتو از این حال نجات بده. به زور با بی حوصلگی آماده شدم...

امروز جاده، محل کار همسر، شیطنت های ماه اک، دستشویی  رفتن بیرون از خونه همش با هم حالم رو خوب کرده. خسته شدم. ماه اک کلافه ام کرد اما بیشتر از اون کلافگی حالم رو خوب کرد و حالا تنها سختی برام بی خوابیه. 

آخرین روزهای بهار

همین یک ساعت پیش بود که احساس می کردم حالم خوب است و دلم میخواهد دوباره بنویسم از حس خوب آخرین روزای بهار. اما این دردهای ریز ریز پرتم می کنند وسط یک فضای تاریک، در میان حس هایی که بعضی هایشان دردناکند و بعضی ترسناک و تا من به خودم بیایم حس های خوبم را دزدیدند و با چهره های کریه شان می خندند و تشخیص دکتر را توی صورتم می زنند و با کمال وقاحت دلهره و ترس را روی سر تا پای وجودم می ریزند. دستی روی سر و صورتم می کشم که پاک کنم سیاهی تلقین ها و کراهت افکارشان را اما چاره این پاک شدن ها باران است. بارانی از جنس عشق و امید. بارانی از جنس رحمانیت اویی که اولین و آخرین رحمان جهان است. بارانی از جنس انقباض، بارانی از...

من از اسم عمل که شاید هیچوقت لازم نشود، ترسیده ام. من از اینکه چیزی سر جایش خودش نباشد ترسیده ام. من از بی نظمی درونم دچار وحشت شده ام 

اما تمام این افکار و احساس در درون من است. برخلاف همیشه که از حسم برای دیگران میگفتم این بار به دلیل اعتراض های همسر به ندرت از احوالم می گویم و به مادرک هم که کلا حرف نمی زنم چون به اندازه کافی استرس و فشار در زندگیشان هست.

اینجور وقتهاست  که می فهمی حساسیت های بیش از اندازه ات روی نظم و تمیزی  تا چه اندازه بی ارزش است وقتی نگرانیهایی از جنس سلامتی یا مسائل مهم زندگی ذهنت را درگیر کند. اینجور وقتهاست که قدرت قوانین من درآوردی به پایین ترین حد خود می رسد و از این لحاظ آسان تر زندگی می کنی و تازه می فهمی چقدر باید کوتاه بیایی. 

صبح بعد از بیدار شدن و نشستن روی تخت زنی را دیدم که بعد از یک سفر معمولی و یک استراحت به اندازه حالش خوش بود و روبراه اما دریچه های ورودی ذهنش برای هر فکر با ارزش و بی ارزش بدون فیلتر و گزینش مجوز ورود صادر کرد؛ آنچنان که به یک ساعت نرسیده از پا نشست.

حالا میان تق و توق های تعمیرات و شلوغی های بعد از سفر ، خودش را یک گوشه دنج از کاناپه جا داده؛ یوموش گلهای بهاری را نفس می کشد و می نویسد چون مطمئن است این برون ریزی نوشتاری قطعا مرحمی بر دل ترسانش است. 


غ ز ل واره:

+ راستی که نوشتن چه آرامشی به دنبال دارد.  برویم برسیم به زندگی که خیلی هم دوست داشتنی است و این اتفاق ها فقط تلنگری است برای اینکه قدر داشته ها و سلامتی مان را بدانیم


+ ماه اک عجیب شیرین و شیطون شده


+ تعطیلات خوش گذشت؟