هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

آخرین روزهای بهار

همین یک ساعت پیش بود که احساس می کردم حالم خوب است و دلم میخواهد دوباره بنویسم از حس خوب آخرین روزای بهار. اما این دردهای ریز ریز پرتم می کنند وسط یک فضای تاریک، در میان حس هایی که بعضی هایشان دردناکند و بعضی ترسناک و تا من به خودم بیایم حس های خوبم را دزدیدند و با چهره های کریه شان می خندند و تشخیص دکتر را توی صورتم می زنند و با کمال وقاحت دلهره و ترس را روی سر تا پای وجودم می ریزند. دستی روی سر و صورتم می کشم که پاک کنم سیاهی تلقین ها و کراهت افکارشان را اما چاره این پاک شدن ها باران است. بارانی از جنس عشق و امید. بارانی از جنس رحمانیت اویی که اولین و آخرین رحمان جهان است. بارانی از جنس انقباض، بارانی از...

من از اسم عمل که شاید هیچوقت لازم نشود، ترسیده ام. من از اینکه چیزی سر جایش خودش نباشد ترسیده ام. من از بی نظمی درونم دچار وحشت شده ام 

اما تمام این افکار و احساس در درون من است. برخلاف همیشه که از حسم برای دیگران میگفتم این بار به دلیل اعتراض های همسر به ندرت از احوالم می گویم و به مادرک هم که کلا حرف نمی زنم چون به اندازه کافی استرس و فشار در زندگیشان هست.

اینجور وقتهاست  که می فهمی حساسیت های بیش از اندازه ات روی نظم و تمیزی  تا چه اندازه بی ارزش است وقتی نگرانیهایی از جنس سلامتی یا مسائل مهم زندگی ذهنت را درگیر کند. اینجور وقتهاست که قدرت قوانین من درآوردی به پایین ترین حد خود می رسد و از این لحاظ آسان تر زندگی می کنی و تازه می فهمی چقدر باید کوتاه بیایی. 

صبح بعد از بیدار شدن و نشستن روی تخت زنی را دیدم که بعد از یک سفر معمولی و یک استراحت به اندازه حالش خوش بود و روبراه اما دریچه های ورودی ذهنش برای هر فکر با ارزش و بی ارزش بدون فیلتر و گزینش مجوز ورود صادر کرد؛ آنچنان که به یک ساعت نرسیده از پا نشست.

حالا میان تق و توق های تعمیرات و شلوغی های بعد از سفر ، خودش را یک گوشه دنج از کاناپه جا داده؛ یوموش گلهای بهاری را نفس می کشد و می نویسد چون مطمئن است این برون ریزی نوشتاری قطعا مرحمی بر دل ترسانش است. 


غ ز ل واره:

+ راستی که نوشتن چه آرامشی به دنبال دارد.  برویم برسیم به زندگی که خیلی هم دوست داشتنی است و این اتفاق ها فقط تلنگری است برای اینکه قدر داشته ها و سلامتی مان را بدانیم


+ ماه اک عجیب شیرین و شیطون شده


+ تعطیلات خوش گذشت؟

نظرات 8 + ارسال نظر
آرزو دوشنبه 20 خرداد 1398 ساعت 20:55

سلام گلم.نمی دونم چرا دکتر رفتی و عمل چی.اما می دونم و مطمئنم تو برای حل این ماجرا هم می تونی کاری بکنی و این هم فقط یه چالش دیگه براته که از عهده اش برمیای.شک نکن که تو بهترینی.
بهت پیشنهاد میدم انیمیشن درون و بیرون inside out رو ببینی

سلام آرزو جان
والا مشکل حادی نیست ممکن سالهای بعد شدیدتر بشه و نیاز به عمل داشته باشه
اما من همه تلاشم رو می کنم با ورزش حل بشه و لاقل کنترل بشه
حالا که خوبم می بینم این اتفاق هم یک تلنگر خوب بود واسه من
دوسش دارم نصفشو دیدم اما سه هفته است میخوام کامل ببینمش فرصت نشده

بهار دوشنبه 20 خرداد 1398 ساعت 17:47 http://searchofsmile.blog.ir

راستش نمیدونم چخبره؟ پستای رمز دارت رو یا ندیدم یا رمز نگرفتم ولی اینم میگذره مثل هزار تا چیز دیگه ...
اگر دوست داشتی رمز پست هاتو به منم بده...

رمز عوض نشده بهار عزیز
بله اینم میگذره

لاندا دوشنبه 20 خرداد 1398 ساعت 09:33

ای جانم. گفتنی ها رو تو غزل واره گفتی. از لحظه لحظه ی این روزا باید استفاده کرد. ما نمیدونیم که چه اتفاقات بدتری در انتظارمونه. پس لااقل قدر این روزای نصفه نیمه رو بدونیم

دارم تلاش می کنم لاندای عزیز تا این ناخوشی ناخونده رو پرت کنم بیرون از خودم

فرزانه یکشنبه 19 خرداد 1398 ساعت 08:38 http://khaterateroozane4579.blogfa.com

عزیزم شاید این اتفاق تلنگری باشه واست که بیشتر از گذشته از زندگیت لذت ببری و به خودت سخت نگیری
شاید باعث شد وسواس ازار دهنده را کنار بذاری
به جنبه های مثبتش فکر کن و مطمئن باش که هیچ کار خدا بی حکمت نیست
به قول معروف بی اذن خدا برگ از درخت به زمین نمیافته
سعی کن حتی از این شرایط هم بهترین بهره را ببری
موفق باشی غزل جان

خودمم نظرم همینه
فقط کمی زمان لازمه که باهاش کنار بیام
آره احساس می کنم چه بی ارزشه حساسیتهام
مطمئنم این یک نشونه خوبه و فقط محض نکون دادن من بوده و خودش به حالت طبیعی برمیگرده

قلب من بدون نقاب شنبه 18 خرداد 1398 ساعت 20:09 http://daroneman.blog.ir

می فهمم چی میگی نوسانات روحی خیلی بده

ی احظه خوب ... ی لحظه بد
امروز حس خیلی بدی داشتم
فکر کن منی که همیشه سعی می کنم عالی باشم حسم بد بود
ی حس عجیبی داشتم... بعد مریضی و اون حس بد رخوت..
کسل بودم و حوصلم سر رفته بود.... به اندازه دو روز خوابیده بودم و خواب بیشتر از هفت ساعت من و از پا در میاره!! کلی کار عقب مونده رو دستم باد کرده بود... دلم میخواست برم بیرون.. اما چند قدم که تو خونه راه میرم خیس عرق میشم... نشستم ی متن رایتینگ نوشتم و دیدم چقدر حالم بهتر شد... جسمی نه زیاد ولی روحی بهتر شدم...کاش بلد بودیم کارهای ساده ای رو که حالمون رو خوب میکنن

اصلا خیلی خر است

آره میفهمم
منم وقتی خیلی میخوابم حسم بد میشه
ان شالله یاد میگیریم
الهی
الان بهتری دوستم؟
ان شالله همیشه سلامت باشی

هدیٰ شنبه 18 خرداد 1398 ساعت 19:21 http://www.Pavements.blogfa.com

عملِ چی؟ چیزی شده غزل جونم؟
من یه مدت نبودم یعنی نباید بدونم غزل حالش چطوره؟
اون روز که پست گذاشتم، تایم ناهار بود بعد کلاسم داشت شروع میشد و وقت نشد سر بزنم بهت تا امروز صبح.
امیدوارم خوب باشی مهربونم

عزیزمی تو
گلم مسئله حاد نیست
عمل هم ممکنه در سالهای بعد لازم بشه شایدم نه
اشکال نداره عزیز دلم تو خوب باش این چیزا خیلی مهم نیست
من خوبم تو خوبی گلم؟

ویرگول شنبه 18 خرداد 1398 ساعت 16:29 http://haroz.mihanblog.com

خوب باش همیشه
وقتی خوب نیستی دلم می خواد اونجا می بودم و حال دلت رو خوب می کردم، چرا آخه تو انقدر ظریف و شکننده ایی؟ بیا بغلممممم
یه سوال راستی: تو موهات لخته؟ تو تصویر ذهنیم تو موهات لخته.
دختر کوچولوها باید شیطون باشن دیگه. البته که دست تنها برات سخته سر و کله زدن با این جوجه شیطون بلا. خدا بهت قوت بده و سلامتی و فکر راحت
تعطیلات ما تازه از امروز شده شنبه و یکشنبه که آخر هفته اس هیچی اما دوشنبه هم تعطیلیم. سه شنبه بهت می گم که چطوری گذشتند

چشم
فدای مهربونیات که اینقدر دلت کوچولوعه
دقیقا خودم از این شکنندگی ناراحتم
بیا بغلم

نه عزیزم لخت نیست
حالا باید تعریف کنم چه کارا می کنه
ان شالله که خوش بگذره
ما به خودمون یک تعطیلات دیگه جایزه دادیم تو این هفته :))
البته کار همسر بانی این خیر شده

نسترن شنبه 18 خرداد 1398 ساعت 14:17 http://second-house.blogfa.com/

سلام
اصلا چیز مهمی نیست غزل جان باور کن ...فقط برای باروری ممکنه ایجاد مشکل کنه که اونم قابل حله عزیزم :)
بهش فکر نکن...
یکم از شیطنت های ماه اک بنویسید ما لذت ببریم
تعطیلاتم خوب بود بد نبود...ما که شهر شما بودیم

سلام نسترن جان
قبول دارم اما انگار آدم تا با تغییرات ناهماهنگ بدنش کنار بیاد کمی زمان لازمه
من همیشه فکر می کنم نوشتن از بچه ها برای خواننده ها حوصله سربر میش
خدا رو شکر که خوب بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد