هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

ترکستان (خرداد ٩٨)

+ اینقدر خسته ام و احساس کوفتگی می کنم که یک جورایی قاچاقی هنوز دارم نفس می کشم و بیدارم اما ماه اک؟!

یک منبع انرژی تمام نشدنی ِ که بعد از یک سفر هفت ساعته، دیر خوابیدن دیشب و شیطنت های کل روزش، تازه رفته تو تاریکی یک دستکش پیدا کرده و کرده تو دستش که منو بترسونه تا بخندیم

هم میخندم

هم التماس می کنم بخوابه


+ بعد از  ارزیبهشت ٩٣، توی پنج سال گذشته این اولین باری بود که رفتم ترکستان و حالم عالی نشد. اولین باری بود که رفتم و حس نکردم تو بهشتم. اولین باری بود که کلا بی تفاوت بودم و چیزی خوشحالِ خوشحالم نکرد. 

آدما همون آدما بودن. ترکستان همون ترکستان بود اما من اون آدم همیشه نبودم. من این بار اون غزلی نبودم که با کوچکترینها غرق خوشی میشد و گاهی پرده اشک چشمهاشو از خوشحالی لمس می کرد. این بار چیزی در من مثل گذشته نبود.

بااین حال با استرس شدید رفتم و با یک حال خنثی برگشتمو این یعنی هنوز هم ترکستان قدرت بهتر کردن حال من را دارد.


+ ماه اک به مرحله جدیدی از شیطنت هاش پا گذاشته که احساس می کنم معاشرت چند روزه با بچه ها تاثیر به سزایی در شکوفایی این شیطنت ها داشته اند. شیطنت می کنه و از ته دلش جیغ می زنه و می خنده


+هوا ناجوانمردانه گرم شده و گرمتر می شود.


اخساس حماقت

یک وقتایی به طرز فجیعی احساس حماقت و ساده لوحی می کنم و دقیقا اینجور وقتا میگم خوبه دورم و آدما رو نمی بینم و حرف اضافه نمیزنم براشون

من آدمی نیستم که تو زندگی بقیه کنکاش کنم از طرفی زیادی زیادی زیادی صادقم. زیادی چون بلد نیستم با کلمات بازی کنم و سوالایی که لازم نیست حقیقتش گفته بشه رو در هاله ای از ابهام جواب بدم. از این بدتر گاهی به نظرم نمیاد که این حرف نباید گفته بشه و جز اسرار زندگی ما است و نیازی  نیست کسی بدونه. یعنی اگر بازی با کلمات رو بلد هم بودم یک وقتایی اصلا متوجه نیستم که الان این مطلب نباید مطرح بشه

امروز عروس های خاله همسر چیزی پرسیدند و من گفتم فلان چیز رو پدر همسر خریدند و همسر وقتی فهمید گفت به همه گفتند من خریدم و با این حرف تو ممکن ناراحتی پیش بیاد

یا دیروز در مورد یک کاری که من و همسر انجام دادیم برلی خواهر همسر گفتم و امروز همسر میگه چه نیازی هست نسرین بدونه؟!

و من همه حق رو به همسر میدم و به طرز فجیعی احساس حماقت دارم. با این حال دعا می کنم جوابی که به عروس خاله دادم از ذهنش پاک بشه و یا به عقلش برسه در موردش اصلا حرفی نزنه

دلم نمیخواد کسی ناراحت بشه. 

همسر میگه نباید اینو میگفتی. مگه تو خبر از زندگی اونا داری؟

میگم من ازشون سوالی نکردم که از زندگیشون بدونم. اونا هم مقصرن که از من سوالای اینقدر خاص میپرسن

بعد این همه سال هنوز یاد نگرفتم صادق بودن به معنی گفتن همه حقیقت به همه نیست. گاهی لازمه سکوت کنی، خودتو به اون در بزنی و حرف رو عوض کنی، یا جوابی بدی که سوالش بی جواب نمونه اما جواب واضحی نباشه

کی یاد میگیرم؟!

شماها یاد گرفتید؟


غ ز ل واره:

+ بعد از نزدیک ده روز امروز بدون استرس شدید و تهوع بیدار شدم. خدایا سپاس

+ عیدتون مبارک، طاعاتتون قبول


یک سوال

بچه ها شما روسری میخرید میشورید و میپوشید؟ یا نه؟!


چند بار که دیدم گاهی روسریا میفته رو زمین، دلم نمیگیره نشسته سر کنم :((

استرس لعنتی

+ گاهی خر میشدم و به زمین و زمان گیر میدادم. ولی بعد از یکی دو روز همه چیز خوب میشد. این بار اما یک هفته است صبح ها با استرس شدید همراه با تهوع بیدار میشم. استرسی که دلیلی براش ندارم. حس بد کارهای انجام نشده رو دارم. اما حقیقت اینه که کارهای انجام نشده ام فورس نیستند. همیشه همه ما یک سری کار انجام نشده داریم و این طبیعیه. اما این حس و حال از نظر خودم اصلا طبیعی نیست. 

از پنجشنبه که نگران شدم و بعد از شنیدن حرفای دکتر شدتش بیشتر شده اما شروعش کلا بی دلیل بود. البته اگر دلتنگی دلیلی بر این استرس نباشه.

تهش خودمم نفهمیدم بالاخره این استرس با دلیله یا بی دلیل ولی هرچه که هست من رو از کار و زندگی انداخته

از طرفی من اگر حرف نزنم میمیرم و چون به همسر میگم حالم خوب نیست دیشب صداش درومده که من همه کاری واسه خوشحالی تو می کنم اما تو همش میگی خوب نیستم. بهش میگم اگر بگم سرم درد میکنه میگی قرص بخور . استراحت کن اما وقتی میگم استرس دارم میگی نه نباید داشته باشی، دلیلی برای استرس وجود نداره. خوب منم اینو میدونم اما هست و من نمیدونم چطور باید از بینش ببرم. حالم یک جوریه که منِ عاشق اینجا و نوشتن نمیتونم بنویسم. نمیتونم کتاب بخونم. هنرم فقط تلاش برای مرتب نگه داشتن خونه، آشپزی و بچه داریه

حالا هم که یک باشگاه با اتاق بازی پیدا کردم هر بار به دلیلی کلاس کنسل میشه. دیروز چقدر نیاز داشتم به ورزش اما مسئول اتاق کودک میگه دیگه نمیخوام بیام و من موندم پا در هوا که با ماه چه کنم؟  شاید اگر کلاس منظم تشکیل بشه حال من خوب بشه.

سرم در شرف درد گرفتنه. با بی میلی لقمه میگیرم و نگاهم به چایی هستش تا سرد بشه. دلم یک آغوش امن و بی دغدغه میخواد. اما همسر تمام ماه رمضون یا نبود؛ یا وقتی بود نفس نداشت؛ یا همین که خودم رو تو بغلش جا دادم کهآروم شم، ماه اک سریع خودش رو رسوند و من رو کشید که پاشو و دست همسر رو کشید که منو نوازش نکنه. هرچند که از یک جایی به بعد این آغوشها هم کاری ازش ساخته نیست و اقدام اساسی درمانی برای رفع استرس ها لازم میشه.


+ ساعت ٣:٣٠ صبح رو نشون میداد. پاشدم سحری آماده کنم. هنوز سرپا تشده بودم که دیدم تکون میخوره و شروع کرد حرف زدن به زبون خودش. در تمام طول ماه رمضون این اولین بازی بود که با آلارم گوشی من بیدار شد. تا پنج و ربع بیدار بود. شلوغ کرد. خندید. بازی کرد و وقتی شیرخورد خوابش برد. ٨:٣٠ بیدار شدم و به هوای این که میخوابه عزم انجام کار کردم که ساعت ٩ بیدار شد. گفتم بعد از ظهر حسابی میخوابه. بعد از ظهر برخلاف بقیه روزها فقط کمی بیشتر از یک ساعت خوابید و اونوقت مطمئن شدم که فقط برای مراقبت از من از خوابش زده. فقط برای اینکه با خنده ها و شیطنت هاش حواس منو پرت کنه، از خوابش زده که حال من رو خوب کنه. شرمنده میشم از این که باعث بهم ریختگی طفلک کوچکمون شدم. 

حقیقت اینه که دوست ندارم ناخوش و استرسی باشم ولی نمیدونم چطور از دستش خلاص شم.



دوست نوشت:

+ دوست عزیزی که در تماس با من ازم رمز خواستید؛ اگرچه اسمتون آشناست اما من سیصد تا پیام آخر رو بررسی کردم تا ببینم با شما تو چه صبحت هایی کردیم اما هیچ کامنتی از شما نداشتم که یک شناختی بهم بده

+ از بقیه دوستان هم اجازه میخوام بهم فرصت بدن که بیشتر بشناسمشون تا بتونم رمز بدم. چون بعضیاتون اصلا اولین باره اینجا کامنت میزارید


خواهش می کنم دعام کنید بتونم به این وضعیت مسلط شم و حالم خوب بشه.

شوک

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.