هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

صحت؟!

یک طالبی کوچک را تنهایی خوردم و با یک بسته ساقه طلایی و یک لیوان شیر کاکائو توی هوای گرم خونه تکیه دادم به تخت. در سکوت بعد از ظهر، صدای دلنشین پرنده ها، طنین انداخته در فضا و هر چند دقیقه یک بار در صدای گوش خراش فرز محو می شوند. ذهنم درگیر گردهایی است که به دلیل عدم امکان بسته شدن درب ورودی تمام خانه را به گند خواهد کشید. به دقیقه نمیرسد که طعم دلچسب بیسکوییت در دهانم می پیچد و از خودم می پرسم این درد چهار روزه قصد رفتن ندارد؟ حالا که خوبِ خوبم؛  حالا که بد حالیها با دیدن عزیزانم خاکستر شدند، دلیل این درد تقریبا متوالی چیست؟ و قطعا عین تمام ١٢ سال گذشته جواب خاصی برایش ندارم جز اینکه میگرن است دیگر. وقتی قصد آمدن کند با دلیل و بی دلیل خودش را بهت می چسباند و فقط وقتی دلش بخواهد می رود

شاید هم استرس های دو هفته پیش و ناخوش احوالیهایش چنین نتیجه ثمربخشی را حاصل نموده. در هر صورت چیزی در درونم می گوید بخور تا درد فراری شود

این روزها حال دلم عجیب خوب است اما این درد لعنتی مجال لذت بردن کافی از این حال خوب را نمیدهد. 

بوی گند برش آهن و جوشکاری تمام فضای پذیرایی را پر کرده. در اتاق را می بندم تا بو سرم را بیشتر از این تحریک نکند.

خانه چنان بی نظم شده که خودم در عجبم که درد چطور همه چیز را تا این حد بهم میریزد؟

آستانه درد من پایین است یا شدت درد زیاد است؟ 

البته که بی حوصله شدن در اثر درد قدرتش در این بی نظمی از همه بالاتر است

ماه اک چشمهتبش را باز می کند و می گوید شیر. کنارش دراز می کشم و حس لمس تنم با دستهای کوچکش تمام وجودم را به وجد می آورد و من دوباره به فکر فرو می روم که چطور دلم را راضی کنم به از شیر گرفتن ماه اک؟!