هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

از دیروز درد دارم. امروز همراه درد دندون تمام تنم هم درد می کنه. تهوع هم داشتم. اصلا رو پا نبودم. مردن مردن کتابخونه رو مرتب کردم. با ماه حمام کردیم و فقط تو حمام حالم خوب بود. آب انگار تمام دردامو می شست.

حالا اما دیگه رو پا نیستم و آشپزیم نیمه کاره است. کاش مامان نزدیک بود وقتای بیماری. اونوقت غذا رو میشد بیخیال شی.

خدا رو شکر که روزای بارداری و تهوع شدیدش تونستم غذا بپزم. الان هم خدا کمک می کنه ان شالله

نمیدونم بخاطر این درداست؟ خیلی بی حوصله ام و دلتنگ

خلاصه طور

+ دندونپزشکی بودم. دندون بسیار سختی بود. ٧ چپ بالا. اثر بی حسی داره میره و ریز ریز درد میکنه. اونقدر بهم سخت گذشت که دفترچه ام رو جا گذاشتم.


+ به جز جمعه و شنبه هر روز سردرد داشتم.


+ کل کتابهای کتابخونه رو میز ناهاره تا خونه تکونی شون کنم.


+ دلم کباب برگ حاضر و آماده پدر پز میخواد. کوبیده حتی.


+ دلم یک ناهار دورهمی با خانوادم میخواد. دلم بدجوری تنگ شده. اما مهر شروع شلوغیامونه. هم ما هم خانواده من هم خانواده همسر. عملا نه ما میتونیم بریم، نه اونا میتونن بیان. طفلی ماه که تولدش تو مهر هست. نمیدونم دوتایی برای تولدش چه کنیم. به همسر میگم دوتا از دوستامونو دعوت کنیم اما همسر از اینکه بقیه واسه کادو تو زحمت بیفتن بدش میاد میگه نه. اگر خانواده هامون بودن فرق داشت. دوست رو تو زحمت ننداز. شما بودید چه میکردید؟ کاش سکیرا اینقدر دور نشده بود و سرش شلوغ نبود تا کیک ماه رو درست کنه. یک کیک خاص و شیک


+ پارسال بعد از مدتها گریه و زاری بابت اینکه نمیتونم از همسر دور شم و نمیتونم خونه کسی طولانی بمونم؛ ٢٣ شهریور با همسر راهی ولایت ما شدیم  و ٢٤ ام همسر بدون من برگشت و این شد شروع تنهاییهای همسر و روزهای آخر دو جسم در یک بدن. حقیقتا که عجب معجزه شگفت آوریه بارداری.


+ کاش بیشتر مینوشتم. حتی شده روزانه نویسی یا خلاصه طور. نه چیز دیادی از بارداری یادمه نه از این یک سال با ماه بودن


+ از صبح با سردرد بیدار شدم. بعدش بهتر شد اما دندون عزیزم زیر دست دکتر حسابی از خجالت سرم درومد و باز سردرد. خدا کنه دندونم درد نگیره


+ باز هم حال تهوع همراه با سردرد!


+ ماه خوابه و همسر رفته خرید. برم یک کم دراز بکشم.


+ امروز از اون نهادی که از سر حسادت زیرآب همسر و همکارای نخبه اش رو زده بودن بعد از پنج ماه زنگ زدن که دوباره برمیگردی؟! من معتقدم همسر باید روی حقوقش که به نسبت تجربه و سطح علمیش باید ساعتی بالای n تومان باشه پافشاری کنه اما همسر میگه مهم نیست. عجیبه برام. وقتی این همه زحمت می کشی چرا در مورد حقوق هیچی نگی؟ چرا وقتی از شدت فقدان نیروی فوق تخصص و علمی شون باز زنگ زدن که برگردی نباید شرایط جدید رو تو تعیین کنی؟ در حالی که هم مجبوره از زمان بودنش با ما و استراحتش بزنه؟!


+ بالاخره بعد از چند ماه در چالش برنامه ریزی سپید شرکت دادم خودمو. سه هفته است. این بار کوتاه نمیام تا همه ستونهام پر شه


+ این روزا با همه وجود دلم میخواد فدای ماه بشم


+ دندونم داره درد میاد

یک روز شگفت انگیز

بالاخره بعد از سه هفته برگشتن از سفر ماه دیشب فقط ساعت٤ بیدار شد و این یعنی خوابش داره تنظیم میشه دوباره. طفلکی بخاطر سفر رفتن های طولانی  و اجباری کل سیستمش بهم میریزه. مثلا من از شش ماهگی جای خوابش رو از خودم جدا کردم اما یک ماه سفر و کنار من خوابیدن تمام زحمتهامون رو به باد داده بود.

این میگرن لامصب دست بردار نیست. نمیدونم کی تموم میشه برای همیشه. یکی از بدترین حسهای دنیا اینه که صبح چشماتو باز کنی و ببینی سرت درد می کنه. ساعت چهار که بیدار شدم دیدم سرم چقدر درد می کنه. چند وقتیه که زیاد سردرد دارم. یادش بخیر نیمه دوم بارداریم که کلا میگرن محو شده بود. دلم نمیخواد هی مسکن بخورم اما هم کل سیستمم رو بهم میریزه این دردها و حال تهوع بدی میگیرم. هم از کار و زندگی می افتم هم اصلا تحمل درد ندارم این روزا. خدایا میشه کل دردای دنیا رو حذف کنی و به جز بیماری های جزیی و درمانپذیر بیماریه خاصی رو زمین وجود نداشته باشه؟

وقتایی که درد می کشم دیگه نه لذت می برم از زندگی، نه حرص می خورم از اتفاقای دوروبر مثل گرونیهای الان و بهم ریختگی اوضاع. فقط به یک چیز فکر می کنم؛ اینکه چه کار کنم این درد لامصب از بین بره و دوباره احساس سلامتی کنم. اینجور وقتا می فهمم این که بهترینها را داشته باشی یا نداشته باشی اصلا فرقی نمی کنه چون درد کشیدن نمیگذاره از هیچ چیز زندگیت لذت ببری. اصلا گرونی باشه یا نباشه. اصلا خیلی چیزها اهمیتشون رو از دست میدن چون تو اون لحظه ها فقط بدست آوردن سلامتی برات مهمه.

تنها حسن دلچسب این دردها، حس شیرین بعد از تمام شدن دردهاست. وقتی دردهام تموم میشن یک حس خوشبختی بی انتهایی سرازیر میشه تو وجودم. یک حس عجیب و بشدت دوست داشتنی. یک حسی که دلم میخواد تک تک عزیزانم رو محکم در آغوش بکشم و بگم چقدر خوشبختم از اینکه کنارم هستن و دوست داریم همدیگه رو. یک حس دلنشینی که احساس می کنم تمام دنیا مال من و تو دستای من ِ . یک خوشبختی شیرین از اینکه فقط سرم درد می کرده و دردم درمان داشته و با خوب شدنش نگرانیم بابت سلامتیم رفع شده. یک حس عمیق از اینکه چقدر خدا دوستم داره و من چقدر عاشق اش هستم. یک حس پر از هیجان که دلم میخواد می تونستم تو تمام لحظه های زندگیم تو وجودم حفظش کنم . حس این که چقدر برای چیزای کم اهمیت فکر می کنیم و غصه میخوریم و سلامتیمون را با افکار ناخوشایند پایین میاریم. خیلی از حسهای خوبی که در درونم دارم رو مدیون همین حال خوب بعد از درد هستم. با این حال دوست دارم نه من نه هیچکس دیگه ای تو این دنیا درد نکشه.

لامصب دم کرده پونه و پولک که دیروز خوردم چنان حرارت بدنم رو بالا برده که تو شب خیس عرق شده بودم. فکر کنم باید دست به دامن خاکشیر و تخم ریحون امثال اینها بشم تا بهتر شم،

ماه خوابش برده. میام تو پذیرایی که یک فکری به حال ناخوشم بکنم. چشمم می افته به قِی ساوا ( تخم مرغ و خرما) یی که برای ماه درست کردم و نخورد. زیر کتری رو روشن می کنم.  از سرِ کم تحملی آخرش مسکن می خورم. یک قاشق عسل، کمی دارچین و کمی زنجبیل داخل لیوان می ریزم. کمی آب داغ روش می ریزم. با لیوان معجون رفع تهوع ام میشینم سر میز و شروع می کنم به خوردن قیساوا و نوشتن. همسر زنگ می زنه. از حالم می پرسه. میگم کلا از کار و زندگی افتادم. تا بود بدن درد داشتم حالا هم سردرد. بعد از مهربونی به سبک خودش می گه "ولبهمن" رو فروخته. شرایط یک سرمایه گذاری رو برام توضیح میده و میگه به نظرت چکار کنیم. بهش می گم بد هم نیست ها! از قضیه همه تخم مرغ هاتو تو یک سبد نزار رو استفاده کن. از مهر سرت خیلی شلوغ میشه و فرصتت برای بورس بازی خیلی کم میشه. با شنیدن این جمله انگار تازه یادش میاد که همینطوره. میگه پس همین کار رو می کنم. میخواد خداحافظی کنه که میگم "همسر!" میگه "جونم" می گم:" میدونستی چه حس بی نظیری بهم میدی که باهام مشورت می کنی واسه انجام کارها؟!" با مهربونی خاص خودش میگه:"عشقمی" 

مکالمه که تمام میشه سرم بهتر شده و حس آرامش قشنگی از این همه مهم بودن تو زندگی مشترکمون توی وجودم  وول می خوره.


غ ز ل واره:

+ اینجا زیاد از تفاوتهای فکریم با همسر نوشتم اما همونقدر که یک جاهایی متفاوتیم همونقدر هم یک جاهای دیگه ای شبیه هستیم. الهی همه زوجها خوشبخت و شاد کنار هم لخظه هاشونو بسازند.


+ هورا بالاخره یک پست که به دلم بشینه نوشتم. برم تا ماه اکم خوابه یک کم به کارهام برسم. امروز چی بپزم؟ :))


+ با انجام تمرینهای سپاس گزاری تغییری تو خودتون وزندگییتون حس کردید؟

این روزا

+ دو روزه بدن درد بدی دارم. سرم ناراحته و سخت شده رتق و فتق امورات


+ بالاخره دو تا کشوی دیگه خریدم که کمد رو مرتب تر کنم


+ همشخوابم میاد.چشمام داغه و میسوزه


+ پنجشنبه نوبت دندون پزشکی دارم :((((


+ چرا کلا نه فرصت نوشتن دارم نه نظر گذاشتن؟ تنها هنرم گذاشتن پستای سپاس گزاری تو اینستا است.


+ دلم میخواست راه مامان نزدیک بود و امشب من چیزی نمیپختم. تازگیا آشپزی شده غول مرحله آخر.


+ دوباره دو روزه به قدری گُر می کشه بدنم که چند ساعت بعد از حمام انگار چند روزه حمام نرفتم.


+ له ام از بدن درد.


+ کاش همونطور که از ده روز قبل میرن پیشواز محرم و ده روز  مراسم عزاداری برگزار می کنند؛ یک زمانی از سال هم اختصاص میدادن به یک فستیوال شاد و پیشوازش میرفتن و یک نشاطی رو تو جامعه به جریان می انداختن

خستگی

+ دلم نه مهمون چند روزه  میخواد نه مهمانی رفتن راه دور و چند روزه. دلم یک مهمونی دو سه ساعته خونه مامانهامون میخواد،


+ اینقدر درگیرم که یک خط نوشتن از دلم و افکارم حسرتی شده برای خودش.


+ امشب به قدری احساس فشار از این همه مسئولیت داشتم که با همه حساسیت ها و وسواس هایی که مانع از کمک خواستن میشن به همسر گفتم اگر از خودم درآمدی داشتم  تردید نمی کردم در اینکه کسی رو بگیرم برای کمک. حقیقتا ماه به مرحله ای رسیده که من حتی فرصت کارهای ساده رو هم ندارم. اینقدر که امروز  وقت لباس خواستن همسر برای بیرون اومدن از حمام تازه متوجه شدم همه شلوارهاش کثیفه. چیزی که قبل از این سابقه نداشت.

عکس العمل همسر چی باشه خوبه؟ میگه آفرین آفرین همه پولمونو بدیم یکی بیاد کارای خونه رو بکنه؟

کاش خواهر و مادرش هم کمی برای بدن و اعصابشون بیشتر ارزش قائل بودن و اینقدر کار نمی کردند تا حالا که بعد سه سال بالاخره دلم انگار راضی شده کسی بیاد کمک اونم راضی میشد،

همسر معتقده من باید صبح زود بیدار شم و تا ماه خوابه کارهامو بکنم و ظهر باهاش بخوابم. نظر خوبیه اما یه جور عجیبی نمیتونم صبح زود بیدار شم. ماه شبا سه چهار بار بیدار میشه از وقتی از سفر برگشتیم و این مسئله خواب منو بهم میریزه


+ میخوام حرص نخورم انرژی منفی ندم. اما امشب بعد از هیچوقت همسر زده اخبار که ببینه خبر آتش زدن سفارت ایران تو عراق رو میگه؟ اونوقت می بینم به جای وفاداری به مردم و رسیدگی به بحران، جلسه دارن با روسیه و ترکیه و در مورد راحتی سوریه ای ها جلسه میزارن و خدا میدونه چقدر برای این کار هزینه می کنند. در عوض صدای ا . م . ر . ی . ک . ا میگه پرزیدنت ترامپ اعلام کرده که قصد ما به صفر رسوندن فروش نفت ایرانه که راه ورود عرض به ایران بسته بشه. از ته دلم همینو خواستم چون از پول نفت هیچی عاید مردم نمیشه. تو این کشور میلیاردها درآمد هست اما ببین مردم رو به چه روزی انداختن


+ کاش امشب هم اخبار ندیده بود. تازه داشتم موفق می شدم که در این مورد فکر نکنم.


+ تمرین شکرگزاری امروز برای شرایط فعلی عالی بود. فکر کنم بهت ه هر روز انجامش بدیم. حالمونو بهتر میکنه


+ تصمیم گرفتم به جای سنگ شکرگزاری، این نقش رو به موبایلم بدم و هر بار برش میدارم سپاس گزاری کنم


+ با همین یک ساعت حرص از تمام نشدن کارها سرم ناراحت شده


+ این دو روز حتی فرصت یک تلفن ساده به مادر هم نداشتم. خیلی خسته ام. نمیدونم چطور تمرین امشب رو بزارم تو اینستا. ماه خوابه و من از بس اخساس فشار روم هست دلم میخواد بدون فکر فقط بخوابم


+ وای همسر پیرهن اتو شده هم نداره :(((


+ قطعا فردا صبح حالم روبراهه ولی باید حرفامو مینوشتم