هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

حس خوشبختی این لحظه

دیروز یک روز قشنگ بود. همه اتفاقها به ظاهر عادی بودند اما برای من شیرین ترین بود. اگرچه با حضور ماه و نداشتن تمرکز شاید تمرینهای سپاس گزاری کامل نشه اما همون مقدار کم از انجام تمرینها حالم رو از این رو به اون رو کرده. اگرچه که شنیدن خبر دلار ١٣٥٠٠ دو روز پیش و شوکش احتمالا باعث سردردای امروز و دیروز بودن اما دیشب  وقتی ساعت ١١ سردردم تمام شد از احساس خوشبختی در پوست خودم نمی گنجیدم.  امشب هم یک ساعته خوب شدم. حس خوشبختی شیرینی زیر پوستم وول میخوره. حس شیرینم به شدت دیروز نیست چون  دیروز یک روز فوق فعال بود برای من. شلوغ از دو دوست که شرحش رو مینویسم ان شالله.

امروز در عرض صبح از خستگی روز قبل دلم میخواست ولو باشم و بعد ناهار هم سردرد ...

امروز ماه رو بردیم چکاپ. وزنش ٧ کیلو ٣٠٠ بود. دکتر میگه واسه ١١ ماه وزنش کمه. آزمایش ادرار و خون نوشته. خدا کنه بتونم راحت ازش نمونه بگیرم.

دوتا نی نی دوقلوی چند روزه آورده بودند که زردی داشتند. بقدری پتو اینا دورشون پیچیده بودند که با خودم گفتم همینه که زردی گرفتند و باید بیمارستان بستری شن:(. دکتر هم میگفت گوش نمیدن. من ٢٠ مهر ماه چند روزه رو بردم دکتر با یک دور پیچ نخی دولایه و یک سرهمی ساده. دکتر دعوا کرد این چیه دور بچه؟ و من دیگه گرم نگهش نداشتم. خصوصا که زمستونای ترکستان منو خیلی آزار میده و نمیخواستم ماه هم اذیت بشه


پیاده برگشتیم. با وجود اینکه قرص خوردم سرم بهتر نشد. یک خانمی هم که تراس میشست زحمت کشید آبش رو ریخت رو من. اما در کمال تعجب من نه جیغ و داد کردم نه خیلی حرص خوردم. فقط به خانومه گفتم نمیخوای یک کم دیگه آب بریزی رو من؟ بیشتر روی دستم و شالم ریخت. 

تو راه وقتی درد نمیگذاشت از پیاده روی سه نفره لذت ببرم به همسر میگفتم با ناراحتی ما از این وضع چیزی درست نمیشه. به جز بیماری ارمغانی برامون نداره.الان من بهترین لباس و بهترین ماشین و همه بهترینها رو هم داشته باشم با این سردرد از هیچیش نمی تونم لذت ببرم چه برسه به اینکه خدایی نکرده با این استرس ها بیماری ناعلاجی هم پیدا کنیم.

امروز و دیروز دیگه نگران دلار ١٥ هزارتومنی نبودم اما شوک دو روز قبل کار خودش رو کرده بود.

حالا اما تصمیم گرفتم نه غصه چیزهایی که تو اریبهشت قصد خریدنش رو داشتم و همسر گفت صبر کن و الان هیچ کدوم نه که گرون بلکه اصلا موجود نیست و خدا میدونه دیگه کی میشه بهش فکر کرد نباشم. با نبودن اونا باز هم میتونم شاد باشم و زندگی کنم در کنار بهترین  هام.

میخوام برنامه شکرگزاری رو بهتر انجام بدم و ایمان دارم اون معجزه ای که آرزوشو دارم اتفاق می افته


فردا روز پنجمه. آدرس اینستا رو هم که گذاشتم،'پیش به سوی شادی و زندگی

خدایا برای سلامتی و افکار زیبا سپاس بیکران

چالش و عملکرد معکوس

+ خدمتتون عارضم که من در چالش "خانواده شاد" شرکت کردم. درست از روزی که شروع کردم چنان حماسه های شادی آفرینی در خانواده خلق نمودم که قبل از شرکت در این چالش بروز این حجم از حماسه آفرینی در چند روز متوالی اتفاقی بسیار نادر بود. :))))

از این رو بطور خودسر نام چالش را از "خانواده شاد" به "خانواده ناشاد" تغییر نام دادم باشد که این تغییرِ نام نوع حماسه ها را هم به سمت معکوس تغییر دهد و بطور زیرپوستی و نامحسوس شادی در خانواده جریان یابد :)))


+ سیاست رفتاری چیز خوبی است اگر داشته باشیم و استفاده کنیم. من ندارم و نه گاهی خاطر هست که چیزی به این نام اصلا وجود دارد و بد نیست همان مقدار نداشته را استفاده کنم. اما خوب معمولا دیر یادش می افتم.


+ بعد از ظهر روز دعوا که ماه خواب بود منم رفتم روی تخت و پست گذاشتم. بعدش ماه بیدار شد و من به هاطر کمر درد تکون نخوردم. همسر خودش ماه رو برداشته بود و بدون حرف غذا داد و بازی کردن و منم کمی خوابیدم. وقتی پاشدم کتری را گذاشته بود. منم چایی رو دم کردم و بی حرف براش بردم. برخلاف بی تفاوتی همیشه این بار تشکر کرد.

کاش کنی فقط کمی دیده شوم

ماه اک بیشتر از یک ساعت تو بغلم خواب بود اما دست از شیر خوردن نمی کشید. از دیروز سینه ام مثل اولیل شیردهی که سفت و دردناک میشه سفت شده بود. تمام امروز از یک طرف شیر داده بودم که اون سفتی سبک بشه و دردش از بین بره. اما هنوز بخش پایینش سفت و درناک مونده. وقتی برای چندمین بار خواستم بزارمش رو تخت و دوباره دهنش را باز کرد فهمیدم که لابد سیر نشده اما من به خاطر اون سفتی باقی مانده فکر می کردم هنوز هم شیر هست. بالاخره ماه سیر می شود. ساعت سه شده. سرم از گرسنگی در حال درد گرفتن است، لوبیاها تقریبا پخته اما هنوز نیم ساعتی باید کار کنم تا غذا را آماده کنم. 

وسط آشپزخانه روی زمین نشسته ام و بستنی می خورم. سردی و شیرینی بستنی آرامم می کند. مغزم خسته است. دعوای بدی کردیم. همیشه بعد از دعواها پیش قدم می شم برای آشتی اما انگار این پیش قدم شدن همیشه باعث بده شدنم می شه. همیشه بعد از پیش قدم شدنم یک جایی می گه که تو بی ادبی کردی! در حالی که متوجه نیست یک سر ماجرا خودش و رفتارهایش است. نمیدونه چطور روی اعصابم رژه می ره که کار به اینجا می رسد. آدم جیغ جیغویی نیستم اما وقتی اعصابم بد خورد شود!!! داد می زنم. برعکس او که داد نمی زند اما مثل نوار ریپلی می شود حرفهایش. 

این بار میخوام آشتی را به او واگذار کنم. بگذارم کمی فاصله بگیریم و اینقدر تو حلق هم نباشیم بلکه کمی قدر من و زحمتهایم بیاید دستش.

با هم رفته بودیم خرید خرت و پرتهای خوراکی خانه. بعد از برگشت برای چندمین بار گفت درِ خانه را پاک کن خیلی خاکی شده. او رفت نان و کره و هویج بخرد و من کیفم را روی زمین انداختم و مشغول پاک کردن درِ خانه (مثلا خواستم بداند که برایش احترام قائلم) و سنگ جلوی درِ حمام، دستشویی و جمع کردن خریدها و شیر دادن ماه اک شدم. نان خریدنش طول کشید. 

ساعت یک بود. ماه اک درست صبحانه نخورده بود. بعد از بیته بندی نان ها؛ کمی نان روغنی و خامه آوردم مشغول دادن غذا به ماه شدم که در حال بازی با ماه اک گفت "این صبحانه است یا ناهار؟" بعد از آن داخل آشپزخانه مشغول تدارکات ناهار و جمع کردن بقیه خرت و پرت ها بودم و او روی گوشی بدست روی کاناپه ولو شده بود.  گفت: "داخل کیف ات چی داری؟ ماه همه را کشیده بیرون" نگاهی کردم و دیدم تمام دستمال کاغذی های داخل کیف را ریخته کف سالن و مشغول است. مادرها خوب می دانند اینجور وقتها که به شدت سرت شلوغ هست ترجیح میدهی بچه سرش با چیز بی خطری گرم شود و تو به کارت برسی. ماه سرش گرم بود. چرا باید کیف را میگرفتم؟!!!!! به کارم ادامه دادم که چند بار دیگر تکرار کرد کیف را بگیر. یک مرتبه ظرفیتم از این تکرار بی جا به قدری خورد شد که با عصبانیت گفتم: "ناراحتی؟ پاشو خودت کیف را بگیر. می بینی که کار دارم" گفت:" من دو ساعت راه رفتم تا نان بخرم خسته ام O_O . آی دلها بسوزد برای منی که تمام مدتی که ایشان رفته بودند نان بخرند لم داده بودم یک گوشه و خودم را باد می زدم :))))

اصلا قدرت درک این شرایط را نداشتم. ما با هم رفتیم خرید! خوب!!!  بعد من داخل خانه تند تند کار می کردم؛ ایشون هم تشریف بردند نان خریدند! خوب!!!! حالا از وقتی آمده ولو شده و من همچنان روی پا در حال کارم! خوب!!! اونوقت من که دارم بدو بدو می کنم  و راضی ام سر ماه با کیف گرم باشه تا به کارم برسم چرا باید به خواست ایشون برم کیف را از ماه بگیرم تا بیاد بچسبه به من در حالیکه ایشون به دلیل خستگی مفرط!! O_O نه حال داره تکون بخوره نه حال داره ماه اک رو بگیره؟

می گوید وقتی نمیخواهی دستمالها رو استفاده کنی چرا دستمال داخل کیفت می گذاری که بچه حرومشون کند. پول می دهیم بابت هر بار دستمال کاغذی خریدن  که حرومشون کنی؟ با  این جمله آخری تیر خلاص  را زد. با عصبانیت جمله هایی که خاطرم نیست  را داد نی زدن و کیف را از دست ماه گرفتم. طفلکم هنوز می خندید. به خیالش بازی می کنیم. دستمال ها را از حرصم ریختم داخل سطل آشغال و گفتم "اگر ناراحتی خودت پاشو کیف را بگیر چرا اینقدر تکرار می کنی؟! به خاطر حرف تو کیف را انداختم  اینجا تا درِ خانه را پاک کنم. اصلا دیدی؟! تشکر کردی؟! (راستش فقط کثیفی اش را میبیند) گفت:"وظیفه ات را انجام دادی.اگر عرضه داشتی خودت قبلا پاک کرده بودی که من نگم"  گفتم:"پس تو هم وظیفه ات بود که نان بخری. من مردم که تشکر کردم؟"  برای راحت کردن خودش می گوید "خوب تشکر نکن" و قس علی هذا . 

ساکت که شدیم گفت:" فقط یک بار دیگه تو این خونه داد بزنی ...."  گفتم:" تو هم یک بار دیگه در مورد غذای ماه حرف بزنی خودت میدونی. ساعت یک صبحانه میخوره یا ناهار به من مربوطه نه تو"

سردی بستنی که در وجودم می پیچد یاد گریه های طفلکم می افتم که از شدت اعصاب خوردی بغل اش نکردم و گفتم برو پیش بابات. این اولین باری بود که اینقدر عصبی بودم که حاضر نبودم بغلش کنم چون اصلا دیده نمی شم. نه زحمتهام برای ماه. نه خر کاریهام برای خونه.

یکی از دلایل دیده نشدن هم مادر همسر است. نه این که در کار ما سوسه بیاید ها!!! از بس تمیز است و می روبد و می شوید. به جرات می گویم تنها کسی است که اینقدر تمیز دیده ام. اما دست، پا، کمر و همه جایش درد می کند از کار زیاد. سلامتی اش را گذاشته پای کارِ خانه و حاضر هم نیست کسی کمک اش کند. من اما اعتقادی ندارم که سلامتی ام را پای خانه داری بگذارم. تمیزی خوبه اما نه اونقدر که از درد تنت نتونی لذتشو ببری.

بستنی که تمام شده و ذهنم دوباره درگیر دردناکی سینه ام هست. غذا را آماده می کنم و صدایش می زنم و در سکوت قاشق و چنگالها به بشقابها می خورد. به خودم فکر می کنم. خسته ام از این دعوای گاه و بیگاه اما تکراری. چه می شد به جای تکرار جمله کیف را بگیر و شانه خالی کردنش به بهانه خستگی که حس دیده نشدن و بی ارزش بودن زحمتهایم به من می داد بدون کلامی، به احترام تلاشهای شبانه روزی ام و آرامش مان فقط تکانی میخورد و کیف را از ماه می گرفت وقتی میداند از تکرار یک حرف و دستور چقدر بدم می آید؟!

درست است که کار می کند و روزها حدود پنج ساعت توی راه رفت و برگشت است. اما معمولا شبها و روزهای تعطیل یک گوشه ولو شده. ماه هاست می گویم انبار را روبراه کن اما می گوید کار دارم. خوبه منم بگم بی عرضه ای که انبار رو درست نکردی؟؟! با اینکه در یک روز تعطیل شاید سه ساعت کار کند و بقیه را گوشی بدست یک گوشه وقت می گذراند. آنوقت من به لطف خدا صبح تا شب مراقب ماه عزیزتر از جانم هستم و کارهای خانه هم که تمامی ندارد. اما به چشم نمی آید. تازه برای درِ خانه که به خاطر یک ماه خانه نبودن خاک گرفته متهم به بی عرضگی می شوم.

همسر خصوصیات خوب زیاد دارد. دوستش دارم خیلی زیاد اما مثل همانی که در پست قبل گفتم. گاهی با یک جمله کوتاه و به ظاهر ناچیز تمام من را فرو میریزد. 

من هم تمام خوبی نیستم اما مستحق چنین برچسبهایی هم نیستم. اگر بی عرضه بودم کجای این زندگی تا اینجا میرسید؟!

مغزم خسته است. کاش خانه پدری نزدیک بود. ماه را به مادرجانم می سپردم و چند ساعتی برای خودم پیاده روی می کردم. تنها بدون اینکه کلامی با کسی حرف بزنم. بدون اینکه فکر کنم. شاید حتی شهربازی می رفتم و با همه ترسم یک بازی هیجان انگیز سوار می شدم شاید تمام فشارهای امروز با هیجان پر پر میشد. کاش مادرجان بود و مثل ترکستان یکی دو تا بعد از ظهر در هفته دو ساعتی آزاد بودم و یوگا یا زومبا می رفتم. کاش یک مقدار استقلال مالی داشتم و آزادتر بودم. کاش همین حالا بدون توضیح از خانه میزدم بیرون و با خودم قدم میزدم. اما برای پیاده دلم فقط بوستانهای تمام نشدنی و بهم چسبیده شهرمان را میخواهد. وقتی دلم شکسته است و چرخ زدن در این شهر با حال بد حس غربت دردناکی را در وجودم می ریزد. کاش کسی مرا از این حس بیرون بکشد.

کمرم از خستگی و طولانی روی پا بودن دردناک است. آشپزخانه زلزله است و حال من ویران.


غ ز ل واره:

+ دوست نداشتم حس بدی بهتان القا کنم. اما نیاز داشتم حرف بزنم. نیاز داشتم شنیده بشوم.


+ اینجور وقتها حس می کنم چقدر راحت یک زندگی سر هیچ و پوچ از هم می پاشد


+ همسر و ماه مشغولند. کاش کمی بخوابم


+ دوستتان دارم. ممنون که هستید.


+ کاش بلد بودن چه کنم که زحمتهام دیده بشه. و چه کنم که همیشه آدم بده قصه نباشم. چون تقصیرا هیچوقت یک طرفه نیست


+ ان شالله از فردا سپاس گزاری را شروع می کنم. تمرینها رو تو اینستا میگذارم. آدرس اینستا hi.life_time

یک روز دلچسب

+ بعد از یک روز پر مشغله تازه  آشپزخونه جمع شده و دارم میرم بخوابم


+ الان ساعت سه و نیم شده. یک ساعته تو تخت غلت میزنم اما خبری از خواب نیست. فکر کنم سه شنبه ام کلا به فنا میره با این بی خوابیم

من می توانم

یک هلو انجیری بزرگ گرفتم دستم و بیخیال از کارهای روی زمین مانده از فرصت خواب بودن ماه اک استفاده می کنم تا بنویسم از حال خوبم و انتقالش به همه شماهایی که مهربونید و بهم انرژی مثبت میدید با حرفای قشنگ و دلنشین و شماهایی که نامردید (شوخی) و یواشکی و در سکوت اینجا رو می خونید :))

بعد از یک ماه من و ماه یک حمام دو نفره رفتیم. آخ که چقدر چسبید دیدن تن ظریفش توی وان حمام و لمس تنش موقع شستن بدون هیچ مانعی. نشیمن وانش را جدا کردم و ماه کوچولوی من بدون تکیه گاه نشست داخل وان و با عروسکهایش بازی کرد. عروسکهایش را پرت می کرد روی زمین و خم می شد که بردارد اما موفق نمیشد :). این وسطها کناره های وان را می گرفت و خم و دست به وان می ایستاد و محکم پای راستش را می کوبید کف وان. از صدای شالاپ شلوپ آب خیلی ذوق می کرد. عاشقشم. خدا میداند که چقدر شیرین شده این روزها. فقط یک کم زیادی به من می چسبد که شاید ناشی از همان اضطراب جدایی باشد. طفلکم بد عادت کرده بود به این که شبها تنگ نفسم :) بخوابد. شب دوم برگشتمان بیدار شد و یک جور ناجوری گریه میکرد که من و همسر از ترس به جای بیدار شدن پرواز می کردیم. دیشب اما بد گریه نمیکرد ولی چهار بار بیدار شد. در حالیکه در این یک ماه اغلب پنج یا شش صبح بیدار می شد و بعد هم نه یا ده.

حالا ماه به خواب بعد از یک حمام گرم و طولانی رفته و من خوابالود و گرسنه، گوشی بدست روی شزلون ولو شده ام رویای یک غذای گرم و خوشمزه در سر می پرورانم. 

جمعه عصر بود که اتاقمان را گردگیری می کردم. نوبت به میز آرایش رسیده بود. وسایلش را روی زمین ریخته بودم که ندایی در درونم نهیب زد که نشستن و دست روی دست گذاشتن و غر زدن مشکلی را حل نمی کند. اوضاع مملکت را هم عوض نمی کند. باید فکری کرد. همسر را صدا زدم و گفتم می دانی که فعلا با وجود حضور ماه ام و کوچک بودنش کار بزرگی نمی توانم بکنم اما اگر بخواهم کاری آهسته و پیوسته شروع کنم که در چند سال آینده جدی اش کنم نظرت چیست؟! همسر چند پیشنهاد قبلی اش را مطرح کرد و گفت خودت جدی نگرفتی! گفتم خودم را می شناسم تنهایی کاری از پیش نمیبرم. من یک مدیر نیاز دارم. یک نفر که هولم بدهد جلو. یکی از خصوصیات قابل تحسین همسر اینست که با وجود اینکه در بهترین دانشگاه کشور در رشته خودش تحصیل کرده اما همیشه توانمندیهای من برایش با ارزش است و تمام این چند سال سعی کرده به من یاد بدهد که خودم را از موضع قدرت نگاه کنم نه از موضع ضعف و انتقاد. بحث به جای مشخصی نرسید چون من هنوز نمی دانم می خواهم چه کنم. اما همسر یک همراه واقعی و مدیر است اگر بخواهم دست به کاری بزنم.

از دیروز با خودم فکر می کنم که این وضع هر چقدر ناشی از عدم مدیریت، تصمیمات نادرست و دزدی گرگی های سران مملکتی باشد!  بخشی از آن هم به خود ما مردم بر میگردد که منفعلانه یک گوشه نشسته ایم و تنها کاری که بلدیم غر زدن و شکایت کردن از اوضاع است.

ما به یک انقلاب صنعتی نیاز داریم برای ساختن این کشور بدون دل بستن به راهکارهای ناکارامد دولت و  سران که آن هم باید مردم دست و دلشان یکی شود.  هر چقدر پراکنده و دور از هم باشیم بیشتر به این آشفتگی دامن می زنیم. همه باید دست به زانو بزنیم. بایستیم و هر کس تا حداکثر توانش تلاش کند تا خودمان و همنوعان ما را از این وضع نجات بدهیم و با آرامش و امنیت اقتصادی و ... در این کشور زندگی کنیم. من همسر امکان رفتن برایمان فراهم است. چند سال قبل هم که همسر از دوندگی برای پیدا کردن شغل مورد علاقه اش هسته شده بود پوزیشن خوبی پیش آمد که خوشبختانه یا متاسفانه به خاطر شغل آن زمان همسر و ممنوع الخروج بودنش بیخیال فرصت پیش آمده شدیم و دوباره تلاش. حالا اما نه همسر ممنوع الخروج است نه مانع دیگری برای رفتن هست. هر دویمان ماندن را دوست داریم. پس باید تلاش کنیم. 

تمام دیروز به یک چیز فکر میکردم. اینکه همه دنیا دارد به نوعی روی علمی که هم تحصیل اش کرده ام می چرخد. چرا علم من و توانمندیهای من هم چرخی از آن میلیاردها چرخ نباشد؟!

دیشب همسر در جواب اینکه هنوز ذهنم از این اوضاع گرانی کمی آشفته است، وضعیت خودمان را با جزییات توضیح داد و حالا فکر می کنم اغلب آن دلواپسی ها برای خانواده ام است. اما نگرانی من کمکی به بهبود اوضاع نمی کند.

حالم خوب است. پر از انرژی ام. خودم و عزیزانم سلامتیم. پس به خاطر خودم هم نباشد به خاطر ماه اک قاطعانه تصمیم گرفته ام دست از غر زدن و نک و نال برای اوضاع اقتصادی پیش آمده بردارم. آشفتگی های ما اوضاع را که بهتر نمی کند هیچ! فضای خانه هایمان را هم دچار تشنج می کند. کودکانمان را از همه بیشتر. چون نیاز نیست بد رفتاری و کج خلقی کنیم تا درونمان را بفهمند و نگران شوند. آنقدر آستانه شان پایین است که بدون سخن یا رفتاری تمامان را می فهمند. نمیدانم حرف هایم در حد شعار می ماند یا جدی جدی حرکت منحصر به فردی از درونش شکل می گیرد اما مصمم ام که با تحقیق یکی از گرایش های کاری در زمینه رشته ام را انتخاب کنم و با فکر قدرتمندی که نه من بلکه همه ما داریم، نقشی در این زندگی بزنم که تا ابد ماندگار باشد حتی اگر فقط خودم از آن نقش با اطلاع باشم. 


غ ز ل واره:

+ می خواهم هموطن، همسر، خواهر، دختر ، عروس و مادر قابل افتخاری باشم برای تک تک عزیزانم.


+ برای یا علی گفتن و شروع کردن یک حرکت درخور و یک تصمیم جدی، قصد دارم از چند روز آینده دوباره برنامه شکرگزاری را شروع کنم. اگر کسی دوست دارد همراهم شود بگوید تا در اینستا برنامه روزهای شکرگزاری را شروع کنم و همراه شود.


+ بیایید از دلخوشی هایمان بنویسیم و شکرگزای کنیم و ببینیم معجزه های الهی را. من ماه را از شکرگزاری که متاسفانه نتوانستم تمام اش را در وب منتشر کنم دارم. یک معجزه از حس و حال خوب آن روزها


سپاس نوشت:

+ خداوندا بابت داشتن همسری که اینقدر شفاف اوضاع مان را برایم تشریح کرد و نگرانی هایم را برطرف کرد سپاس

+ برای داشتن ماهی زیباتر از قرص ماه و شیرین تر از عسل سپاس

+ خداوندا برای سلامتی خودم و تک تک عزیزانم سپاس سپاس سپاس