هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

یک صبح تازه

با صدای اِ اُ خواب و بیداری های ماه بیدار می شم. چقدر خوبه که دیروز تمام شده و در این لحظه پرم از شور زندگی. روی تخت می شینم و قرص ماه ام را نگا می کنم. همچنان داره غلت میزنه. همین که چشمش به من میفته با هیجان نیم خیز می شه و من با تمام وجود تو آغوش می گیرم و می بوسمش. می خوابونمش روی تخت و کنار دراز می کشم. با هیجان و یک دنیا ناز شروع می کنه به شیر خوردن. لبم روی موهاشه و عطر حریر طلایی موهاش رو نفس می کشم. صدای نفس های تند و بلندش موقع شیرخوردن ملودی لحظه هام شده. غرقم در این معجزه و هر لخظه با هر نفس از ته وجودم خدا رو شکر می کنم.

شیر خوردنش که تمام میشه کلیپس ام رو بر میداره و به سمت منی که موهام رو شونه می کنم میگیره. اما بازی می کنه و بهم نمیده.

طفلکم دیشب در عین ناباوری یک ربع به نُه خوابش برد. گرسنه :( ساعت ٢:٣٠ شب دیدم کنار تختمون ایستاده که من رو بیدار کنه.  این اولین باری بود که تو دل شب پاشده بود و کنار تخت ایستاده بود.بهش شیر دادم و خوابید اما وقتی کمی بعد دوباره دیدم کنار تخت ایستاده پاشدم که بهش غذا بدم. ماه صبورم با کمترین سر و صدا منتظر نشست تا غذا بیارم. کمی غذا خورد اما چون خوابالود بود میل نداشت. همس هم بدخواب شده بود. بالاخره ساعت چهار خوابیدیم اما باز هم ناراحتش بودم که گرسنه خوابیده.

امروز دیگه ناراحتی حس غربت غروب جمعه از بین رفته و پُرم از زندگی. پُرم از انگیزه برای شروع یک پاییز متفاوت. برای شروع یک سال متفاوت تر. پاییز و سالی که تو ماه پُر از مهرش ماه کوچولوی من متولد شده می تونه تا ابد بهترین فصل هر سال باشه.


امروز یقه لباسم بازه. ماهک که دو هفته ای میشه که دستش رو می کنه تو لباسم امروز خیلی کارش راحت تره و به مناسبت همین اتفاق میمون یک تکه تخم مرغ به داخل لباسم تعارف می کنه و وقتی هم درش میارم باز با اصرار میندازه تو لباسم



بالاخره ماه رسما از قابلیت واکر گورخرش  ( اسکوتر سه حالته که مثلا گور خره :)) )  داره استفاده می کنه. البته به جای گرفتن دسته تعبیه شده برای واکر، فرمون واکر رو میگیره و میره جلو. گاهی هم سرعتش ناخواسته بالا میره و باید گامهاش رو سریع برداره و گاهی می خوره زمین :))


دیگه پاهاش نمی لرزه موقع ایستادن و راه رفتن اما هنوز حاضر نیست بدون کمک و به تنهایی روی پا بایسته.


ازهفته دوم مرداد بود که وقتی بهش غذا دادیم دستش رو بهشمتما دراز می کرد که غذا رو بزاره تو دهن ما. امروز از نونش گذاشته تو دهن من. اونوقت نزدیکش شدم و نون خورد به گردنش. یک خنده ای کرد که شد یک بازی جدید برامون و ده دقیقه ای از ته دل با این بازی خندیدیم. من نون رو میزدم به گردن ماه، ماه سرش رو می برد عقب و می خندید


این روزا که دلم نوشتن می خواد اما فرصت نمی کنم بیشتربه این فکر می کنم که خیلی زود این روزا میگذره همینطور که یک سالش گذشت و نفهمیدم چطور گذشت و ته دلم یک حسرتی هست از دو ماه اول تولد ماه که نفهمیدم چه اتفاقی افتاده و سیر زندگیش نکردم. روزی هزار بار آرزو می کنم که ای کاش یکبار دیگه میرفتم به لحظه تولد ماه و اون دو ماه رو دوباره زندگی میکردم.

نظرات 1 + ارسال نظر
لیلی شنبه 31 شهریور 1397 ساعت 18:20 http://aparnik5.blogfa.com

ای جانم! چه لحظات شیرینی و چه توصیفات دلفریبی. از لحظه لحظش لذت ببر که واقعا خیلیییی زود میگذره و این ثانیه های ناب تموم میشن و جاشون رو بزرگی و رفتار ادم بزرگا میگیره!

کاش تمام نمیشد لیلی
کاش من بخاطر کارهای عقب افتاده دلهره نمی گرفتم و با آرامش فقط لذت می بردم از این لحظه های تکرار نشدنی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد