هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

دنیای عجیب

دنیا چه جای عجیبیِ. داری زندگی تو می کنی که ناگهان غافلگیرت میکنه. از یک طرف همسر ترفیع میگیره و یه شادی چند روزه داری. از یک طرف 10 نفر از فامیل دو طرف درگیر این بیماری لعنتی می شن که دست بردار نیست. بعد این وسط تا میخوای واسه ترفیع همسر خوشحال باشی چیزهایی پیش میاد که می بینی حتی اون همکاری که مثلا یه رفاقت کمی با هم داشتن و خوش و بش می کردن؛ زنگ میزنه و حرفهایی میزنه که خوشی هات دود میشه میره هوا. بعد خوب که فکر می کنی و با خودت میگی این خوبشون بوده که زنگ زده و تلفنی و مستقیم حرفش رو زده؛ ببین پشت سر و بین اونایی که رفاقتی حتی در ظاهر هم نبوده چه خبره.

ظاهر قضیه دهن پر کن و افتخارآفرینِ اما باطن ش پر از استرس و دردسر و زیرآب زنی و واقعیت یه کم نگران شدم. این وسط فقط من هستم که میدونم همسر هیچوقت دنبال هیچ مقامی نبوده و ندویده براش. همیشه ترجیح داده یک گوشه سرش رو بندازه پایین و راه خودش رو بره. حالا اینکه دیده شده و انتخاب شده فقط کار خداست؛ همونطور که تمام همکارهاش با پارتی اومدن سر کار به جز همسر.

بعد از این با دایی تماس میگیرم و میبینم بالاخره با توصیه های بهناز بعد از چند روز راضی شده بره سی تی اسکن. صداش در نمیاد و ریه اش 20%  درگیر شده. اونوقت متین و زندایی هم ناخوش احوال توی خونه افتادن. بعد زندایی به باباجون گفته اگر وقتی دایی شما رو برد دکتر همون جا مونده بود ما مبتلا نمی شدیم. از اون طرف خواهرک میگه خودشون رعایت نکردن وگرنه الزاما اونا مبتلا نمی شدن. یعنی مریض شدنِ یک طرف؛ دنبال مقصر گشتن هم یک طرف. تازه این وسط کاشف به عمل اومده که مبتلا شدن باباجون همش زیر سر خاله نبوده. چون حال خاله به قول اصفهانیا چِم چِمال بوده و مامانجون که از خاله مبتلا شدن حالشون همونطوره اما باباجون عزیز خیلی زحمت کشیدن این وسطا تشریف بردن مسجد و همسایه های باشعورشون با اینکه میدونستن مبتلا هستن تشریف آوردن مسجد. اووووف یعنی نمی فهمم چرا توی این وضع کرونا باید پاشد رفت مسجد. من تو حالت عادیش هم دوست ندارم برم. نه اینکه مسجد و حرمتش رو ببرم زیر سوال. اینقدر که مسجد ها همیشه کثیف اند و فرش هاشون حس بدی بهم میده دوست ندارم برم همین. گاهی میگم کاش سبک مسجد هم چیزی بود شبیه کلیسا. فرش لازم نداشت.

برای دایی واقعا نگرانم و باباجون هم با اینکه جمعه بهتر بودن امروز خیلی بی حوصله بودن و حالشون خوب نبود. حالا این وسط با خاله کوچیکه هم حرف زدم و حرفهایی از همسرش گفت که دلم میخواست سرم رو بکوبم به دیوار و وقتی برای همسر گفتم گفت:"خدا آخر عاقبت این بچه تو راهی رو به خیر کنه" یعنی واقعا با خودش چی فکر میکنه؟!!! مامانش چطور تونسته اینطوری بچه تربیت کنه و الان هم بزرگتری نکنه. بزرگتریِ به جا و درست

و قسمت خیلی شیرین زندگی این روزها حضور ماه کوچک زندگیمون هست. دخترکی که امروز یک مدت طولانی با Diamond ریحانا برام رقصیده و من همه دغدغه هام رو گذاشتم پشت در و چشم دوختم به حرکات بامزه و ناشیانه اش که تلاش میکنه برقصه و انتظار داره تمام مدت چشمم به رقصیدنش باشه. نمی تونم توصیف کنم چه عشقی در دلم موج میزنه وقتی همه تلاشش رو میکنه و انتظار داره با دقت نگاهش کنم. صدای نفس کشیدنش آرامبخش ترین صدای دنیاست و صورت ماهش زیباترین منظره ای هست که به عمرم دیدم. عصری با همه عشقش کل ناخن های دست و پام رو با حوصله لاک زده و الان کل ناخنام طلاییه. دخترک فرشته گونه ام یاد گرفته خودش موهاش رو خرگوشی (به قول خودش) ببنده و گاهی با دستهای کوچولو و مهربونش همه تلاشش رو میکنه که موهای من رو هم خرگوشی ببنده و می بنده و این کار به قدری برام ارزشمنده که حتی اگر خیلی آشفته هم باشه حاضر نیستم بازش کنم. امشب هم با کش موهای عروسکی اش موهام رو بسته و الان خوابه. من هربار از جلوی آینه رد میشم یک نگاهی  به موهام میکنم و دلم قنج میره که نشونی از حضور ماه کوچک روی موهای من خودنمایی می کنه. 

کاش امید همیشه تو دلم روشن باشه

موهام خیس خیس بود و سبک و آروم بودم از حس و حال بعد از حمام اما همین که کشو رو باز کردم که جانمازم رو بردارم سرم و شونه هام شروع کرد به سوختن. من که تصمیم داشتم عصر رو بدون ویس بگذرونم؛ به نظرم اومد تنها راه خلاص شدن از اون حس بد، پرت شدن حواسم هست و تنها راهی که به نظرم رسید ادامه دادن هری پاتر بود. کتاب یادگاران مرگ که ظاهرن پر حادثه ترین و هیجان انگیزترین کتابِ سری هری پاتر بود؛ اینقدر ذهنم رو درگیر کرده بود که کلا فراموش کردم چه چیزی باعث شد شب رو هم با کتاب سر کنم. صبح روز بعد(چهارشنبه) دو فصل آخر کتاب که به نوعی امیدبخش ترین قسمت های کتاب بود رو گوش دادم و پر از حس خوش پایان داستان بعد از حدود دو ماه که با هری پاتر، هرمایونی و رُن زندگی کردم و ذهنی لبریز از یک عالم وِرد جادوگری که عاشق کلمه "لوموس" شدم و چقدر خوب بود ما هم یک چوب جادو داشتیم و وردهایی برای جمع و جور کردن و رسوندن همه چیز به سر جای خودش داشتیم :) 

تمام  یک هفته گذشته از زمان برگشتمون رو مشغول نظم دادن و تمیزکاری بودم. هر بار حالم خوب بود و دلم خواست بنویسم اما حوصله کار کردن داشتم؛ بر اساس قول و قرارهای که با خودم در سال جدید گذاشتم؛ اولویت رو به نظم دادن خونه و کارهام دادم. نوشته های نیمه کاره ای نوشتم اما پراکنده و گزارش وار بود و فرصت نکردم ویرایش شون کنم. اما از دیروز بعد از صبحانه به طرز عجیبی انرژی هام افتاد و تا شب حوصله هیچ کاری رو نداشتم. تنها هنری که از خودم به خرج دادم پختن غذا و آوردن ناهار و شام بود و البته دستشویی بردن ماهک. به امید بهتر شدن حالم خوابیدم اما صبح با حالی بدتر بیدار شدم. خیلی عجیب بود که اینطور از درون بهم ریخته بودم. درکش نمی کردم. به همسر گفتم حالا خوبه که تعطیلات رو تنها نبودیم و یک دنیا هم آرامش داشتم و خوش گذشت وگرنه میگفتم به خاطر تنها بودن زیادمون هست.به زور صبحانه رو آماده کردم و همینطور که عسل رو توی ظرف میریختم ذهنم رو به دنبال دلیل این بهم ریختگی کنکاش می کردم و ناگهان به یک جواب رسیدم: "وحشت از دست دادن" و با تکرار این جمله در ذهنم به طرز شگفت آوری از اون ناخوشی درونی ام کم شد.

من از روزی که خبر فوت آزاده نامداری رو شنیدم به شدت بهم ریختم. من نه شناختی در موردش داشتم نه علاقه خاصی. اونچه که من رو بهم ریخته بود؛ بی مادر شدن دخترکی بود که توی عکس ها واقعی ترین لبخند ها روی لبهاش بود و وقتی پدر همسر به شوخی به ماهک می گفت من و تو و بابا بریم کرج؛ مامانت پیش مامانجون بمونه و ماهک جیغ میزد و گریه می کرد؛ دلم بیشتر آتش میگرفت. بعد از اون سعی کردم جریان رو دنبال نکنم و تمام پست های این مدلی در اکسپلورر اینستا رو نات اینترست زدم. اما وقتی دیروز آمار مبتلاها رو گفت و نقشه قرمز رو نشونم داد .... به نظرم این بود دلیلی که من رو آشفته کرده بود. پارسال هم دقیقا با همین ترس ها ناخوشی هام شروع شد و بعد به اون شدت رسید. 

حقیقت اینه که من از قدیم به طرز وحشتناکی ترس از دست دادن داشتم اما با اومدن همسر، بعد از اون ماهک و حالا پاندمی این ترس به اوج خودش رسیده و هر چقدر زیر و رو میکنم احتمالا این دلیل اصلی ناخوشی های سال قبل هست. درسته که ما برای پس انداز کردن؛ از جهاتی خودمون رو توی سختی قرار دادیم اما این مسئله تو زندگی من اتفاق تازه ای نبود. من وقتی خونه بابا اینا بودم روزهای سختی رو گذروندم که کمی در مضیقه بودن به انتخاب خودمون در مقابل اون چیزی نبود. درسته که اون روزا خودم کار میکردم و مجبور نبودم با محدودیت هایی که به دلیل ورشکست شدن بابا به زندگیمون تحمیل شده بود خودم رو وفق بدم اما استرس شدیدی داشتم و.... 

این یک سال گذشته خیلی به دلیل اون حال وحشتناک فکر کردم و الان هر چقدر فکر میکنم به نظرم میرسه که دلیل اصلیش  ترس از دست دادنِ بوده و هست. متاسفانه من به طرز وحشتناکی به همسر و ماهک وابسته ام و نه اینکه فقط ترس از دست دادنشون رو داشته باشم حتی از اینکه یک روزی خودم نباشم هم میترسم. از اینکه ماهک چی میشه؟ زندگیمون چی میشه؟ 

وقتی پر از امیدم و خوشحال به نظرم میرسه که چقدر مسخره است فکر کردن به این اتفاق ها وقتی 99% از چیزهایی که ما میترسیم رخ بدن هیچ وقت اتفاق نمیفتن. ضمن اینکه این افکار مردن قبل از مردن هست. شماها راهکاری برای مقابله با این افکار وحشتناک و این حجم از وابستگی سراغ دارید؟

خیلی وقتها تو زندگیم فکر کردم که من بی احساس ترین آدمِ روی زمین ام اما تازگی ها فهمیدم من مهار "احساس نکن" دارم. برای مثال اینطوری که حتی نمی فهمم دلم برای کسی تنگ شده اما وقتی می بینم طرف رو می بینم خدایا چقدر به دیدنش نیاز داشتم. یا وقتی تصادف کردیم این من بودم که بقیه رو آروم میکردم و خودم نفهمیدم درونم چی داره میگذره و چه ضربه ای خوردم با اون اتفاق و احساس مردن واقعی.


غ زل‌واره:

+ باز هم هوا اردیبهشتی شده و باز هم تنفس بهترین هوای سال من رو دپرس کرده.  من بخشی از هیجان انگیزترین روزای زندگیم که مصادف با مقدمات ازدواج مون بود از اواخر فروردین 92 بود تا اردیبهشت ش که نامزد کردیم و تیرماهی که عقدمون بود. اما درست یک سال بعد توی اردیبهشت بخشی از بدترین روزهای زندگیم رو گذروندم و از بعد اون هر سال توی هوای اردیبهشتی بدون اینکه یادم باشه چی گذشته به خودم میام و میبینم با تنفس این هوا حالم بده و برام عجیبه که من هیجان انگیزترین روزهای زندگیم رو توی این فصل زندگی کردم پس چرا قدرت احوالات تلخ اونقدر زیادتر از خوشی هاست که من به جای بالا رفتن شور و هیجانم؛ فقط دپرس میشم توی این هوا؟


+ همسر حسابی سرماخورده و یک بخش از بد حالی امروزم به خاطر این بود که دیشب با وحشت کرونا داشتن همسر خوابیدم


+ صبح وقتی همسر دید واقعا حس و حالم روبراه نیست با وجود اینکه خیلی حالش روبراه نبود گفت پاشید بریم کوه اما به درخواست ماهک رفتیم پارک سگ دار :)) و خوش گذشت


+ شارمین عزیزم میدونم که من دو تا پست بهت بدهکارم. قول میدم با اینکه وقتش گذشته ولی بنویسم شون


+ مهدیه عزیز ببخشید که من بدقول شدم و فرصت نکردم برات از شکرگزاری بنویسم برات. اگر هنوزم دوست داری برات توضیح بدم بگو که برات بنویسم. قول میدم این بار اگر بخوای انجام بدمش


+ کاش همون روزایی که پر از حال خوب بودم خودمو با کار خونه خفه نکرده بودم و یک پست خوشحال درست درمون می نوشتم.


+ باید وقت بزارم بخونم تون :)


+ سفارش های خریدمون رسیده و اگرچه کلی کار به کارهام اضافه شده اما همین جمع و جور کردن خریدهای خونه حس خوبی برام داره. چقدر خوبه که بهترم

محبتی غیر قابل وصف

از وقتی یادم میاد سحرخیز نبودم. در عوض شبها میتونستم راحت تا دیر وقت بیدار بمونم. ساعت از 1:30 گذشته. باید خواب باشم اما از بس به امید زود بیدار شدن خوابیدم اما نتونستم زودتر از هشت بیدار بشم و تا اومدم نفس بکشم ماهک بیدار شد و تا اِلاه شب بیدار موند و من چند دقیقه وقت برای خودم نداشتم امشب بیدار نشستم. چقدر حرف نگفته دارم که این مدت فرصت نکردم حتی یک کلمه اش رو بنویسم. دو ماه گذشته تمام و کمال به رسیدگی به خونه گذشت و حالا خونه یک نظم قابل قبول گرفته. با این حال من دائم باید کار کنم تا خونه مرتب بمونه. گاهی حیرون می مونم که بقیه چطور با خونه داری و بچه داری به کارهای متفرقه می رسن؟ یادتونه پارسال آذر با آزاده رفتم کاموا خریدم واسه ماهک جلیقه ببافم؟ پشت جلیقه رو تا بهمن ماه تمام کردم و بعد با تصادف کردن مون و بلافاصله اعلام انتشار کرونا کلا انداختمش داخل کمد و فراموش کردم یک روزی چیزی قرار بود ببافم. به جاش کتاب خوندم و کتاب خوندم. سه ماه بعد از عید به هیجانات افزایش سرمایه و بعد دنبال خونه گشتن و تهش شروع استرس های غیر طبیعی من ختم شد. با شروع تابستون، هم دنبال خونه می گشتیم هم من حالم بدتر می شد. روزی که رفته بودیم واحد تک واحدی چهار خوابه فاز ٢ رو ببینیم (مینویسم که با تصویر اون خونه خاطراتم یادآوری بشه) چنان نفسم به شماره افتاده بود و بلند بلند نفس می کشیدم که فکر کنم آقای بنگاهی از ترس اینکه کرونا داشته باشم گفت خونه ما همین جاست و در رفت و بعد از اون دیگه پیگیر ما نشد :)) خونه رو هم که ما اصلا نپسندیدیم چون هم طبقه اول بود هم ساختش رو خیلی دوست نداشتیم. کم کم حال من اونقدر بد شد که یک روزی توی تیرماه از صبح نمی تونستم سرپا باشم. روز وحشتناکی بود. همسر سر کار بود. نه می تونستم به ماه صبحانه بدم نه حتی پوشکش رو عوض کنم. خواستم برم خونه خانم همسایه اما دیدم من یک دقیقه هم نمی تونم بشینم و از 12 ظهر به بعد راه که میرفتم می خوردم زمین. به خودم شک کرده بودم که نکنه اینا تظاهره و هیچی ام نیست؟ همسر ساعت چهار اومد ولی من نه میتونستم بشینم نه میتونستم غذا بخورم. ساعت ٦ همسر یک انبه به زور بهم داد و ساعت 7 عصر که کنار همسر توی ماشین نشستم و یک لبخند پهن اومد رو لبم که روبراهم و دارم میرم تفریح متوجه شدم که تظاهر نبوده. روز بعد از بعد از رفتن همسر، حدود شش صبح دیگه نتونستم بخوابم. لعنتی نمیدونم چه دردی بود که از صبح خیلی زود با حالاهای بدی بیدارم میکرد.  از ساعت 7:30 صبح یک سره تلفن دستم بود و گریه می کردم و به مامان می گفتم دیروز بهت گفتم بیا اما نیومدی. مامان گفت خوب گفتی میرید ترکستان!. دستم به هیچ جا بند نبود. تنها و غریب بودم و باز هم همسر نبود. ساعت یازده از بس حالم خراب بود رودروایسی رو گذاشتم کنار و زنگ زدم به خانم همسایه. چنان نفس نفس میزدم و بریده بریده کلمه ها رو بیان می کردم که ترسید. گفت غزل کرونا گرفتی؟ گفتم: " نه از شدت اضطراب دچار تنگی نفس می شم. میشه زحمت بکشی بیای ماه رو ببری بهش صبحانه بدی؟ نمی تونم براش هیچ کاری بکنم. روز قبل هم چیزی نخورده." وقتی فهمید اضطراب دارم گفت:"نه ماه رو نمی برم خودم میام اونجا چون اینطوری تنها می مونی و اضطرابت بیشتر میشه" و نگم که با این جمله دنیا رو بهم دادن. این بزرگ ترین لطفی بود که اون لحظه بهش نیاز داشتم. من تا امروز نتونستم کار خاصی برای خانم همسایه بکنم یه جز یکی دو بار تعارفی بردن و تبریک تولدش با هدیه های کوچک اما اون طفلی تو این سه سال هر جا که گیر افتادم ازم دریغ نکرد. همیشه از اعماق قلبم براش بهترین ها رو آرزو دارم. ایمان دارم خانم همسایه دعاهای اجابت شده منِ قبل از خرید این خونه. همین که قرار شد بیاد منی که تا یک ربع قبل نمی تونستم نفس بکشم آروم گرفتم. پاشدم به هر سختی بود ماهک رو عوض کردم. کمی خونه رو مرتب کردم و با اومدنش دنیا رو بهم دادن. سلیقه اش رو دوست دارم. یک تاپ سفید از اون تریکوهای نرم و خوشکل پوشیده بود با یک لگ طلایی و به قول خودش به خاطر من یکی از بهترین عطرهاشو زده بود که حال و هوای من رو بهتر کنه. حالم به وضوح بهتر شد اگرچه یه وقتایی باز حالم بد میشد اما نه در اون حد ولی می گفت اون لحظه ها که حالت بد میشه انگار نور از چشمات میره. کاملا معلومه که بهم میریزی. همسر ساعت 3 اومد اما خانم همسایه تا ساعت 7 کنارم موند. ناهار از روما گرفتیم و خیلی خوشمزه بود. همسر خیلی دوست داشت بریم سمت خودمون چندتایی خونه ببینیم اما با دیر رفتن خانم همسایه کنسل شد و البته منم  توان و حوصله رفتن نداشتم. روز بعدش قرار بود راهی ترکستان بشیم اما همسر درخواست نشست کرده بود برای خونه ای که مهرشهر پسندیده بودیم.

اوف از جلیقه ماهک به کجا رسیدم! شاید اون روزا رو باز بنویسم با جزییاتی که در خاطرم هست.

تا نیمه شهریور درگیر اضطراب من بودیم. تا اومدیم نفس بکشیم پیام "کشف .....حجاب" اومد و نگم که همسر چه به روزی من آورد با حرفهاش که نصف روز از شدت فشار عصبی مثل بید می لرزیدم (البته یکی از عوارض داروهاست که عصبی بشم میلرزم) و اونقدر تا شب گریه کردم که نفسم در نمی اومد. من زیر بارنمی رفتم که روسریم افتاده باشه و اون می گفت: " من چهار ساله دارم میگم روسریتو بکش جلو و معلومه که با خودم فکر میکنم روسری تو افتاده که این پیام اومده و منو توی دردسر انداختی". آخ که زندگی بهشت میشه اگر از دست این حجاب اجباری مسخره که حق انتخابی در قبالش نداریم نجات پیدا کنیم ان شالله. ظاهرن همه مشکلات حل شده فقط مونده نگرانی ها برای دیده شدن موهای ما :))) حرفهای همسر چنانم کرد که مامان طفلی از ترس بد شدن حال من با این وضع کرونا پا شد اومد اینجا و من همینکه قرار شد مامان بیاد روبراه شدم. :)) وقتی برای مراجعه رفتیم اونقدر آدم اومده بودن که .... نیشخند تلخی زدم و گفتم کجای دنیا برای همچین مسئله مسخره و خصوصی آدمها اینطور تحقیر میشن؟ 

از طرفی از کسایی که اومده بودن شنیدم که:

خانم محجبه چادری: برای منم پیام کشف حجاب اومده. مامانم دهنش باز مونده. به همسرم گفتم نمیرم. گفته باید بری وگرنه ماشین رو می خوابونند.

خانم میان سال: برای ما پیام اومده فلان تاریخ توی شمال کشف حجاب کردید. ما اون تاریخ اصلا شمال نبودیم

دختر جوان: من اون تاریخ اصلا ماشینم پشت در پارک بوده

خانم مسن: ما اصلا تو اون تاریخ تهران نرفتیم

آقای میانسال: من اصلا برغان نرفتم که ...

و امثال اینها زیاد بود با این حال هنوز همسر میگفت تو ما رو انداختی توی دردسر. یعنی حتی یک درصد احتمال نمیداد گزارش شون خطا داشته باشه و این منو تا روز دوم بدجور آزار میداد. اما بعد از مراجعه و ثابت شدن بیخود بودن ماجرا دیگه برام اهمیتی نداشت چی فکر کنه

در حقیقت اینقدر قضیه احمقانه بود که بعد از 20 نفر اول؛  به جای فرستادن داخل و نشون دادن مدرکی دال بر کشف حجاب، چهار نفر رو آوردن. اسم ها رو نوشتن و گفتن اگر لازم بود تماس می گیریم.

حضور سه روزه مامان انرژی بی اندازه ای داشت برام و من که دائم تو گریه هام مرثیه میخوندم که من یک روز با دل خوش پامو توی اون خونه نذاشتم؛ بالاخره 27 شهریور با یک حال خوب همراه همسر رفتم اونجا تا همسر به یک سری از خورده کاریها رسیدگی کنه.

بعد از اون، قضیه کیست پیش اومد و بهم ریختگی های فکری و نگرانی تا اینکه کیست باز شد و خیالمون راحت. از اون موقع پروسه خونه تکونی شروع شد و آهسته و پیوسته ادامه داره. از حق نگذریم همسر تو این کار حسابی حمایتم کرد و بعضی کارها رو پا به پام اومد تا انجام شد. در همین حین با سرد شدن هوا یادم اومد یک روزی قرار بود برای طفلکم چیزی ببافم. کاموا رو آوردم و جلوی جلیقه رو شروع کردم و اینبار اونقدر شکافتم و بافتم که اگر گیر نداده بودم تا حالا یک شال و کلاهم براش بافته بودم. اونقدر طول کشید این بافتن که .... نزدیک های یقه متوجه شدم کاموا کمه. دو هفته طول کشید بریم بخریم و بعد دو هفته همرنگ کاموا پیدا نکردم و به احبار از تناژ رنگ کاموا. دو درجه تیره تر خریدم. برای زشت نشدنش مجبور شدم کل جلو رو بشکافم تا بتونم راه راه ببافم و این تیر خلاص به زحمت هام بود. اما بافتن یقه برام شده یک غول گنده. ازش می ترسم. هی خودمو هول میدم جلو اما کارهای خونه!!! نمیذاره. امشب هم که ماه 10:30 خوابید من به خاطر اینکه تمام روز کار کرده بودم دلم میخواست لم بدم و توی پیج های بافتنی بچرخم و لذت ببرم و حالا با سری که از بیخوابی داره درد میگیره دلم خواست هر چقدرم بی محتوا؛ هر چقدرم بی ربط و بدون ویرایش کمی ذهنم رو سبک کنم و بعد بخوابم


غ ز ل واره:

+ هما دوباره دوره شکر گزاری رو از امروز تو پیجش میزاره. من چهار سال قبل هم واقعا نتونستم دوره رو کامل بزارم و الانم فرصتش رو ندارم پس به پیج هما برید و حتما انجامش بدید. معجزه می کنه تو زندگی. یک دو سه ... شروع @hiloooei


+ دکتر کی رو از همون اوایل پیجشون به خاطر پاسخ به سوالات پزشکی و لحن خودمونی اش فالو کرده بودم. چند ماه بعد کرونا شروع شد و دکتر اطلاعات خیلی خوبی میداد و میده. عاشق این خصوصیت پیجش هستم که خشک نیست فقط مطالب پزشکی باشه چون محدودیت های مسخره اینجا رو نداره. خیلی وقتا باهاش خندیدم و شاد شدم. حالا امشب راجع به مشکلات مردانه حرف میزد و کلمات نعوذ و .... رو برای اولین بار خونده بود و من اینقدر با لحنش و استفاده از این دست کلمات که هی فراموششون میکنه خندیدم که یادم رفت آخر شبی چقدر بی دلیل تلخ شده بودم


+ یکی از مراجع عالی و انرژی مثبت در مورد اطلاعات کرونایی دکتر شادی هستش که من برای آرامش خودم فقط دکتر شادی و دکتر کی رومیخونم و فالو دارم.


+یک دکتر "محمدپور" نامی هم هست با پیچ نوتریشن کنسر گه ادعا داشت ویتامین دی کرونا رو بدتر می کنه و درمانش ویتامین سی و چای فلان و ان استیل نس هست. در حالیکه همه مقالات میگن کمبود ویتامین دی با شدت بیماری کویید 19 رابطه مستقیم داره. طی لایوش با دکتر کی به جای مناظره شروع کرد لکچر دادن اونم از کجا؟ ویکی پدیا :))) و بعد کاشف به عمل اومد ایشون اصلا پزشک نیستن. برای انجام یک پروژه تحقیقتاتی می تونند به محیط یکی از بیمارستان های شمال کشور رفت و آمد کنند و خب خیلی وقتا عکس بدون ماسک کنار مریض ها گرفتن و گفتن بدون ماسک درمانشون می کنیم. :)) و مردم هم باورشون میکنند. یعنی شرف ندارن مردم.


+ برم شر انارایی که همسر دون کرده بکنم وخواب رو لوله کنم :))


شب تون نیک

دو راهی عقل و احساس

چقدر این روزها مدت زمان داشتن حال خوش برام کوتاه شده و تا میام ازش بنویسم دوباره افتادم وسط گرداب حس های بد و زورم نمی رسه خودم رو نجات بدم. امروز چهارمین روزیه که باز با اضطراب بیدار می شم و امروز از سه روز قبلش شدیدتر بود. اونقدر که ساعت 6 از شدت اضطراب بیدار شدم. تنها چیزی که اینجور وقتا آرومم میکنه سری مدیتیشن گسترش شادکامی هستش. اما امروز اونقدر شدید بود که با تموم شدن مدیتیشن باز اضطراب هجوم میاورد. خانواده ام بین عقل و احساس بدجور گیرم انداختن و من هم از دلتنگی شون طاقتم تموم شده هم به خاطر رفت و آمدهاشون جرات ندارم برم خونشون یا بیان خونمون. دیروز بابا می گه "تو داری برای ما شرط میذاری که رفت و آمد نکنیم تا بتونیم تو رو ببینیم. نمیشه که!!! مامانت هر روز عصر حوصله اش سر رفته نمی شه که جلوشو بگیرم جایی نره. باباجون مامان جون پیرن و تنها نمیشه بهشون سر نزد. کرونا مریض شون نکنه از تنهایی مریض میشن. از طرفی یک جاهایی رو همه مون مجبوریم بریم. مثل شما که مجبور بودید برید بانک یا ما که بریم سر کار و... تو رفتی ترکستان برای کسی هم شرط نذاشتی ولی به ما که رسید داری شرط میذاری"  و من از شدت تعجب از اینکه بابا میگه برای ما شرط میذاری نمی دونستم چی بگم.  اونقدر از لحن و حرفای بابا حالم بد بود که باید با کسی حرف میزدم. همسر نبود. زنگ زدم به خواهر همسر و گریه می کردم که آخه من که کرونا رو نیاوردم چرا اینا اینطوری به من میگن. خواهر همسر حق رو به من میداد که بترسم چون خودش هم بعد از برگشتن ما از ترکستان فقط یک دو ساعت رفته خونه مادرش تمیزکاری کرده و برگشته.
ظهر که کمی آروم گرفتم زنگ زدم به مامان و گفتم: " من وقتی مریض بودم التماس نکردم بیاین اینجا؟ نگفتم تو رو خدا بیان خونمون؟ به هر دلیلی (دوست نداشتید! شرایطش نبود یا هرچی) نیومدین. خودتون نیومدین پس چرا بابا می گه برای اونا شرط نذاشتی برای ما شرط میذاری؟" 
مامان یک عالم قربون صدقه من رفت و گفت "از حرف بابا ناراحت نباش. منظورش این بود که زندگی رو برای خودت سخت نکن."
+ "به هر حال اینا رو گفتم  که فکر نکنید من اونا رو به شما ترجیح دادم. من اون زمان خواستم که بیاید خودتون نیومدید. "
- " حتی اگرم خانواده همسرت رو به ما ترجیح بدی من ناراحت نمی شم. چون اونقدر خوب هستن که خوبی شون باعث بشه تو اونا رو به ما ترجیح بدی"

و این حرفها. وضعیت به ثبات نرسیده روحی خودم که با پریود شدن کلا به فنا رفته و گیر کردن بین عقل و احساس حسابی بهم ریخته اتم. همسر که خودشم هم از این اوضاع کرونا نگرانِ با شنیدن حرفهای بابا می گه زنگ بزن رسما دعوتشون کن که ناراحتی هم پیش نیاد اما من نمیتونم.قدرت تصمیم گیریم به شدت اومده پایین و نمی تونم احساس رو بر عقلم ترجیح بدم. در حالیکه خانوادم معتقدند من از دلتنگی اونقدر بیمار شده بودم

پستای حال خوبم رو هم دارم می نویسم. امیدورام با تمام شدن این چند روز حال یک آدم عادی رو داشته باشم و بتونم راحت نفس بکشم و زندگی کنم. 
 خدایا ممنونم که خیلی زود تمام میکنی این بیماری همه گیر رو 

چَشمِ بی عمل

جمعه که خیلی دلم تنگ شده برد به مامان گفتم یک هفته ده روزی رعایت کنید (منظورم رفت و آمد نکردن با مامانجون و خاله ها بود) و بعدش بیاید اینجا. مامانم هم گفته باشه. حقیقتش از ترس کرونا و اینکه میدونم بازم رعایت نمی کنند پشیمون شده بودم که گفتم.  امروز خاله کوچیکه از خونه باباجون زنگ زده. وسط حرفاش میگه مامانت و خاله میم دارن میان اینجا

یعنی عاشق مامانم ام با این رعایت کردنش :)))

دلم تنگ شده براشون اما با این اوضاع نمیدونم چه کاری درسته. از طرفی دلخور میشم که من به عنوان دخترشون حرفم ارزش نداره که یک هفته ده روز برای دیدن ما و سلامت ما و خودشون رفت و آمد نکنند تا بتونیم همدیگه رو ببینیم