هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

محبتی غیر قابل وصف

از وقتی یادم میاد سحرخیز نبودم. در عوض شبها میتونستم راحت تا دیر وقت بیدار بمونم. ساعت از 1:30 گذشته. باید خواب باشم اما از بس به امید زود بیدار شدن خوابیدم اما نتونستم زودتر از هشت بیدار بشم و تا اومدم نفس بکشم ماهک بیدار شد و تا اِلاه شب بیدار موند و من چند دقیقه وقت برای خودم نداشتم امشب بیدار نشستم. چقدر حرف نگفته دارم که این مدت فرصت نکردم حتی یک کلمه اش رو بنویسم. دو ماه گذشته تمام و کمال به رسیدگی به خونه گذشت و حالا خونه یک نظم قابل قبول گرفته. با این حال من دائم باید کار کنم تا خونه مرتب بمونه. گاهی حیرون می مونم که بقیه چطور با خونه داری و بچه داری به کارهای متفرقه می رسن؟ یادتونه پارسال آذر با آزاده رفتم کاموا خریدم واسه ماهک جلیقه ببافم؟ پشت جلیقه رو تا بهمن ماه تمام کردم و بعد با تصادف کردن مون و بلافاصله اعلام انتشار کرونا کلا انداختمش داخل کمد و فراموش کردم یک روزی چیزی قرار بود ببافم. به جاش کتاب خوندم و کتاب خوندم. سه ماه بعد از عید به هیجانات افزایش سرمایه و بعد دنبال خونه گشتن و تهش شروع استرس های غیر طبیعی من ختم شد. با شروع تابستون، هم دنبال خونه می گشتیم هم من حالم بدتر می شد. روزی که رفته بودیم واحد تک واحدی چهار خوابه فاز ٢ رو ببینیم (مینویسم که با تصویر اون خونه خاطراتم یادآوری بشه) چنان نفسم به شماره افتاده بود و بلند بلند نفس می کشیدم که فکر کنم آقای بنگاهی از ترس اینکه کرونا داشته باشم گفت خونه ما همین جاست و در رفت و بعد از اون دیگه پیگیر ما نشد :)) خونه رو هم که ما اصلا نپسندیدیم چون هم طبقه اول بود هم ساختش رو خیلی دوست نداشتیم. کم کم حال من اونقدر بد شد که یک روزی توی تیرماه از صبح نمی تونستم سرپا باشم. روز وحشتناکی بود. همسر سر کار بود. نه می تونستم به ماه صبحانه بدم نه حتی پوشکش رو عوض کنم. خواستم برم خونه خانم همسایه اما دیدم من یک دقیقه هم نمی تونم بشینم و از 12 ظهر به بعد راه که میرفتم می خوردم زمین. به خودم شک کرده بودم که نکنه اینا تظاهره و هیچی ام نیست؟ همسر ساعت چهار اومد ولی من نه میتونستم بشینم نه میتونستم غذا بخورم. ساعت ٦ همسر یک انبه به زور بهم داد و ساعت 7 عصر که کنار همسر توی ماشین نشستم و یک لبخند پهن اومد رو لبم که روبراهم و دارم میرم تفریح متوجه شدم که تظاهر نبوده. روز بعد از بعد از رفتن همسر، حدود شش صبح دیگه نتونستم بخوابم. لعنتی نمیدونم چه دردی بود که از صبح خیلی زود با حالاهای بدی بیدارم میکرد.  از ساعت 7:30 صبح یک سره تلفن دستم بود و گریه می کردم و به مامان می گفتم دیروز بهت گفتم بیا اما نیومدی. مامان گفت خوب گفتی میرید ترکستان!. دستم به هیچ جا بند نبود. تنها و غریب بودم و باز هم همسر نبود. ساعت یازده از بس حالم خراب بود رودروایسی رو گذاشتم کنار و زنگ زدم به خانم همسایه. چنان نفس نفس میزدم و بریده بریده کلمه ها رو بیان می کردم که ترسید. گفت غزل کرونا گرفتی؟ گفتم: " نه از شدت اضطراب دچار تنگی نفس می شم. میشه زحمت بکشی بیای ماه رو ببری بهش صبحانه بدی؟ نمی تونم براش هیچ کاری بکنم. روز قبل هم چیزی نخورده." وقتی فهمید اضطراب دارم گفت:"نه ماه رو نمی برم خودم میام اونجا چون اینطوری تنها می مونی و اضطرابت بیشتر میشه" و نگم که با این جمله دنیا رو بهم دادن. این بزرگ ترین لطفی بود که اون لحظه بهش نیاز داشتم. من تا امروز نتونستم کار خاصی برای خانم همسایه بکنم یه جز یکی دو بار تعارفی بردن و تبریک تولدش با هدیه های کوچک اما اون طفلی تو این سه سال هر جا که گیر افتادم ازم دریغ نکرد. همیشه از اعماق قلبم براش بهترین ها رو آرزو دارم. ایمان دارم خانم همسایه دعاهای اجابت شده منِ قبل از خرید این خونه. همین که قرار شد بیاد منی که تا یک ربع قبل نمی تونستم نفس بکشم آروم گرفتم. پاشدم به هر سختی بود ماهک رو عوض کردم. کمی خونه رو مرتب کردم و با اومدنش دنیا رو بهم دادن. سلیقه اش رو دوست دارم. یک تاپ سفید از اون تریکوهای نرم و خوشکل پوشیده بود با یک لگ طلایی و به قول خودش به خاطر من یکی از بهترین عطرهاشو زده بود که حال و هوای من رو بهتر کنه. حالم به وضوح بهتر شد اگرچه یه وقتایی باز حالم بد میشد اما نه در اون حد ولی می گفت اون لحظه ها که حالت بد میشه انگار نور از چشمات میره. کاملا معلومه که بهم میریزی. همسر ساعت 3 اومد اما خانم همسایه تا ساعت 7 کنارم موند. ناهار از روما گرفتیم و خیلی خوشمزه بود. همسر خیلی دوست داشت بریم سمت خودمون چندتایی خونه ببینیم اما با دیر رفتن خانم همسایه کنسل شد و البته منم  توان و حوصله رفتن نداشتم. روز بعدش قرار بود راهی ترکستان بشیم اما همسر درخواست نشست کرده بود برای خونه ای که مهرشهر پسندیده بودیم.

اوف از جلیقه ماهک به کجا رسیدم! شاید اون روزا رو باز بنویسم با جزییاتی که در خاطرم هست.

تا نیمه شهریور درگیر اضطراب من بودیم. تا اومدیم نفس بکشیم پیام "کشف .....حجاب" اومد و نگم که همسر چه به روزی من آورد با حرفهاش که نصف روز از شدت فشار عصبی مثل بید می لرزیدم (البته یکی از عوارض داروهاست که عصبی بشم میلرزم) و اونقدر تا شب گریه کردم که نفسم در نمی اومد. من زیر بارنمی رفتم که روسریم افتاده باشه و اون می گفت: " من چهار ساله دارم میگم روسریتو بکش جلو و معلومه که با خودم فکر میکنم روسری تو افتاده که این پیام اومده و منو توی دردسر انداختی". آخ که زندگی بهشت میشه اگر از دست این حجاب اجباری مسخره که حق انتخابی در قبالش نداریم نجات پیدا کنیم ان شالله. ظاهرن همه مشکلات حل شده فقط مونده نگرانی ها برای دیده شدن موهای ما :))) حرفهای همسر چنانم کرد که مامان طفلی از ترس بد شدن حال من با این وضع کرونا پا شد اومد اینجا و من همینکه قرار شد مامان بیاد روبراه شدم. :)) وقتی برای مراجعه رفتیم اونقدر آدم اومده بودن که .... نیشخند تلخی زدم و گفتم کجای دنیا برای همچین مسئله مسخره و خصوصی آدمها اینطور تحقیر میشن؟ 

از طرفی از کسایی که اومده بودن شنیدم که:

خانم محجبه چادری: برای منم پیام کشف حجاب اومده. مامانم دهنش باز مونده. به همسرم گفتم نمیرم. گفته باید بری وگرنه ماشین رو می خوابونند.

خانم میان سال: برای ما پیام اومده فلان تاریخ توی شمال کشف حجاب کردید. ما اون تاریخ اصلا شمال نبودیم

دختر جوان: من اون تاریخ اصلا ماشینم پشت در پارک بوده

خانم مسن: ما اصلا تو اون تاریخ تهران نرفتیم

آقای میانسال: من اصلا برغان نرفتم که ...

و امثال اینها زیاد بود با این حال هنوز همسر میگفت تو ما رو انداختی توی دردسر. یعنی حتی یک درصد احتمال نمیداد گزارش شون خطا داشته باشه و این منو تا روز دوم بدجور آزار میداد. اما بعد از مراجعه و ثابت شدن بیخود بودن ماجرا دیگه برام اهمیتی نداشت چی فکر کنه

در حقیقت اینقدر قضیه احمقانه بود که بعد از 20 نفر اول؛  به جای فرستادن داخل و نشون دادن مدرکی دال بر کشف حجاب، چهار نفر رو آوردن. اسم ها رو نوشتن و گفتن اگر لازم بود تماس می گیریم.

حضور سه روزه مامان انرژی بی اندازه ای داشت برام و من که دائم تو گریه هام مرثیه میخوندم که من یک روز با دل خوش پامو توی اون خونه نذاشتم؛ بالاخره 27 شهریور با یک حال خوب همراه همسر رفتم اونجا تا همسر به یک سری از خورده کاریها رسیدگی کنه.

بعد از اون، قضیه کیست پیش اومد و بهم ریختگی های فکری و نگرانی تا اینکه کیست باز شد و خیالمون راحت. از اون موقع پروسه خونه تکونی شروع شد و آهسته و پیوسته ادامه داره. از حق نگذریم همسر تو این کار حسابی حمایتم کرد و بعضی کارها رو پا به پام اومد تا انجام شد. در همین حین با سرد شدن هوا یادم اومد یک روزی قرار بود برای طفلکم چیزی ببافم. کاموا رو آوردم و جلوی جلیقه رو شروع کردم و اینبار اونقدر شکافتم و بافتم که اگر گیر نداده بودم تا حالا یک شال و کلاهم براش بافته بودم. اونقدر طول کشید این بافتن که .... نزدیک های یقه متوجه شدم کاموا کمه. دو هفته طول کشید بریم بخریم و بعد دو هفته همرنگ کاموا پیدا نکردم و به احبار از تناژ رنگ کاموا. دو درجه تیره تر خریدم. برای زشت نشدنش مجبور شدم کل جلو رو بشکافم تا بتونم راه راه ببافم و این تیر خلاص به زحمت هام بود. اما بافتن یقه برام شده یک غول گنده. ازش می ترسم. هی خودمو هول میدم جلو اما کارهای خونه!!! نمیذاره. امشب هم که ماه 10:30 خوابید من به خاطر اینکه تمام روز کار کرده بودم دلم میخواست لم بدم و توی پیج های بافتنی بچرخم و لذت ببرم و حالا با سری که از بیخوابی داره درد میگیره دلم خواست هر چقدرم بی محتوا؛ هر چقدرم بی ربط و بدون ویرایش کمی ذهنم رو سبک کنم و بعد بخوابم


غ ز ل واره:

+ هما دوباره دوره شکر گزاری رو از امروز تو پیجش میزاره. من چهار سال قبل هم واقعا نتونستم دوره رو کامل بزارم و الانم فرصتش رو ندارم پس به پیج هما برید و حتما انجامش بدید. معجزه می کنه تو زندگی. یک دو سه ... شروع @hiloooei


+ دکتر کی رو از همون اوایل پیجشون به خاطر پاسخ به سوالات پزشکی و لحن خودمونی اش فالو کرده بودم. چند ماه بعد کرونا شروع شد و دکتر اطلاعات خیلی خوبی میداد و میده. عاشق این خصوصیت پیجش هستم که خشک نیست فقط مطالب پزشکی باشه چون محدودیت های مسخره اینجا رو نداره. خیلی وقتا باهاش خندیدم و شاد شدم. حالا امشب راجع به مشکلات مردانه حرف میزد و کلمات نعوذ و .... رو برای اولین بار خونده بود و من اینقدر با لحنش و استفاده از این دست کلمات که هی فراموششون میکنه خندیدم که یادم رفت آخر شبی چقدر بی دلیل تلخ شده بودم


+ یکی از مراجع عالی و انرژی مثبت در مورد اطلاعات کرونایی دکتر شادی هستش که من برای آرامش خودم فقط دکتر شادی و دکتر کی رومیخونم و فالو دارم.


+یک دکتر "محمدپور" نامی هم هست با پیچ نوتریشن کنسر گه ادعا داشت ویتامین دی کرونا رو بدتر می کنه و درمانش ویتامین سی و چای فلان و ان استیل نس هست. در حالیکه همه مقالات میگن کمبود ویتامین دی با شدت بیماری کویید 19 رابطه مستقیم داره. طی لایوش با دکتر کی به جای مناظره شروع کرد لکچر دادن اونم از کجا؟ ویکی پدیا :))) و بعد کاشف به عمل اومد ایشون اصلا پزشک نیستن. برای انجام یک پروژه تحقیقتاتی می تونند به محیط یکی از بیمارستان های شمال کشور رفت و آمد کنند و خب خیلی وقتا عکس بدون ماسک کنار مریض ها گرفتن و گفتن بدون ماسک درمانشون می کنیم. :)) و مردم هم باورشون میکنند. یعنی شرف ندارن مردم.


+ برم شر انارایی که همسر دون کرده بکنم وخواب رو لوله کنم :))


شب تون نیک

نظرات 2 + ارسال نظر
آبگینه جمعه 7 آذر 1399 ساعت 18:40 http://Abginehman.blogfa.com

منم دقیقا همین پیجا رو میبینم به علاوه دکترظریفی که پزشک اطفاله، واقعا اطلاعاتشون خوبه و اضطراب آدم کمتر میشه
چقد خوبه خانم همسایه همراهت شده اون روز

من یه کم لحن تند دکتر ظریفی رو یه جاها نپسندیدم برای همین آنفالو کردم ولی اونم اطلاعات خوبی میده
واقعا بزرگترین آرزوی اون لخظه ام فقط همین بود که کنارم باشه

نسترن دوشنبه 3 آذر 1399 ساعت 11:51 http://second-house.blogfa.com/

خوشحالم اون روزهای سخت تموم شدن
برای خرید خونه تون هم خیلی خوشحال شدم مبارک تون باشه

مرسی نسترن جون
واقعا خوبه که روزا میگذرن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد