هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

از ساعت ٢ تلاش کردم.  دقیقادو ساعت و ٥٠ دقیقه طول کشید تا راضی بشه بخوابه. مغزم استراحت لازم داره اما فرصت ندارم

از وقتی یادم میاد نزدیک سفر رفتن که می شه لبریز می شم از استرس. این بار هم از این قاعده مستثنا نیست. از شدت استرس نمیتونم هیچ کاری انجام بدم. یک جورایی انگار این بار شدیدتر هم هست. اینقدر که این مدت همش خونه بودم و خیلی کم بیرون رفتم. حالا ساک رو کی ببنده؟ اصلا نمیدونم چی بردارم.
از طرفی همونقدر که رفتن خونه پدر همسر رو دوست دارم؛ گاهی همونقدر تعامل باهاشون برام استرس آوره از بس تجمل‌گرا هستند و از بس اعتماد به نفس من کمه. من تو چند سال بعد از عروسی اینقدر توی مهمونی های رسمی ( مهمونی داخل منزل که مردها هم حضور داشته باشند و لازمه لباس حجاب دار بپوشی نه مانتو) حضور نداشتم که یک لباس مناسب اینجور مهمونی ها ندارم. یعنی اینقدر این مهمونی ها زمانی بود که نمی تونستیم بریم؛ یا معمولا تو رستوران برگزار می شدند  که دنبالش نبودم برای مهمونی داخل خونه لباس تهیه کنم. یک لباس از دوران عقد دارم که احساس می کنم خیلی هم خوب نیست از بس اون زمان ناراحت شدم که همسر به دلایلی نذاشت بپوشمش. کلا حسم رو نسبت بهش خراب کرد. زنگ زدم به خواهرشوهر ببینم چی می پوشه. می بینم با اون همه لباس و مانتو (کلا خیلی اهل لباس ِ )به شوهرش گفته بریم لباس بخرم. حالا شوهرش مخالفت کرده بماند. تازه بهش میگم من شاید همون لباس مهمونی عید رو بپوشم میگه نه حالا همه فکر می کنند تو همون یک لباس رو داری :( همین طرز فکر هم حال منو آشفته تر کرده. پشیمونم که موافقت کردم بریم.

نیمه شبانه

+ یک وقتایی هیجان انگیزترین موزیک ها هم نمی تونه سطح انرژیت رو بیاره بالا که بیدار بمونی و کار کنی. مثل وقتایی که یک مسیر طولانی رانندگی کردی و الان نه موزیک نه چایی نه شلوغ کردن ها و مسخره بازیها هیچ کدوم کمکی به بازتر شدن چشمهات نمی کنند. سوختت تمام شده و کفگیر باکت به ته دیگ خورده. فقط یک خواب عمیقِ که میتونه دوباره سر حالت کنه و به وجدت بیاره

+ مادر همسر عروسهای فامیل که خیلی هم قرتی هستند رو پاگشا کرده. البته یکی شون خیلی خوش سلیقه است. اما اون یکی که پول باباش از پارو بالا میره خیل خوش سلیقه نیست. یا لاقل من نمی پسندم سلیقه اشو. حالا موندم چی بپوشم؟ حالا خودم به کنار! ماه اک چی بپوشه؟ :))
 کاش مامان نزدیک بود و چند دست لباس مهمونی ردیف می کردم برای اینجور موقع ها. خانواده همسر اهل لباس پوشیدن تو مهمونیایی که مردها هم هستند نیستند. خانم ها مانتو می پوشند اما من هیچ وقت دوست نداشتم مانتو تنم کنم. کاش همسر وقت داشت بریم یک شومیز بخریم. یا یک کت حریر برای اون میدی مشکی می خریدیم.

+ بهت قول میدم سخت نیست. لاقل برای تو .... لامصب این آهنگ همیشه می چسبه. 

+ اینقدر خوابم میاد که تایید نشدن نظرات رو به من ببخشید

+هدی جان من چطوری ازت خبر بگیرم؟ کاش کامنتات رو نمی بستی :)

نگارا

 ساعت از 12 شب گذشته. قصد کردم که امشب یک بخشی از کار را تمام کنم با همه خوابالودگی و خستگی. دنبال ترفندی بودم برای بیدار ماندن که افتادم وسط شبهایی که باید بیدار می ماندم من بودم و هدفون و موزیک های شاد که اینقدر حس خوب توی وجودم میریختن که بتونم بیدار بمونم. "موزیک هیجان" سرچ می کنم. و حالا من و لرز از سرما و آهنگ نگارا که خیلی منو سر کیف آورده اگرچه که چشم هام داره بسته میشه.
 
ادامه مطلب ...

هدی

به مرور داره دلم کنده میشه. از اینجا. از وبگردی. شاید هم دوره ای باشه و دوباره هیجانش برگرده. مدتهاست تلگرامم متروکه ای بیش نیست که فقط گاهی پیامهای خاص همسر را چک می کنم. اینستا؟ مدتهاست که جذابیت خاصی ندارد اگر چه درش چرخ می زنم گاهی.  اینجا هم که یک جوری شده. نمیدونم چرا؟!



هدی عزیزکم

چرا اینطور بی خبر؟

یهویی خوردم به در بسته

خوبی؟

امیدوارم روزهای پر از هیجان و شادی از راه برسه و بیای خبر از خوشحالیهات بهم بدی

برات بهترین ها رو از خدا میطلبم

لحظه هات پر از خیر و برکت و آرامش