هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

آرزوها کم نیست

از اونجایی که به طور مادرزادی اعمالم رو مد اسلوموشن تنظیم شده بود و تو خونه پدری به ندرت پیش میومد خونه داری کنم؛ اوایل ازدواج از صبح تا شب کار می کردم و کار تمومی نداشت. هنوز اون صحنه رو به خاطر دارم: برای کاری از خونه رفته بودم بیرون. درست سر سوم شرقی بودم وقتی سرم رو آوردم بالا و دیدم خانم جلویی با یک بسته سبزی داره میره خونشون. ته دلم گفتم یعنی میرسه یک روزی که من اینقدر خونم منظم باشه و کار نداشته باشم که بدون استرس بزنم بیرون و برای ناهارم سبزی بخرم؟

هر بار میرفتیم دیدن خانواده هامون و بر می گشتیم؛ به شدت انگیزه داشتم برای مرتب کردن و تمیز کردن خونه. بعد از یک دوره متوجه شدم  اینقدر که تو خودآگاه و ناخودآگاهم دنبال راهکار هستم برای منظم کردن و منظم نگه داشتن خونه که هر جایی میرم ناخودآگاه به اعمال و رفتار خانم خونه دقت می کنم و نکته های مثبتی که به دردم میخورد پیدا می کنم. هربار که یک دوره میرفتم خونه پدری، خونه مادر همسر، خونه خواهرشوهر یک یا چند نکته جدید یاد می گیرم. از این نکته ها که توضیح دادنی نیست و الان هیچ کدوم رو یادم نیست چی بودن فقط می دونم تاثیر به سزایی روی خانه داری من داشتن.

وقتی برای زایمان رفتم خونه پدری، خونه هنوز خیلی کار داشت چون هنوز نه مدیریت الان رو داشتم نه سرعت عمل  اما دیگه زمان نبود.  یک هفته نبود که رفته بودم. پدر مادر همسر قصد کردن بیان خونه ما. حالا فکر کنید مادر وسواسی و فوق العاده تمیز همسر بیاد تو خونه نامرتب عروس!!!!

همسر که میدونه مادرش رو این چیزها حساسه از سر کار که رسیده بود دست به کار شده بود. از ساعت ٤ بعد از ظهر تا ١١ شب کار کرده بود. شیشه تمیز کرده بود. کف رو جارو کرده بود و دستمال کشیده بود. ریخت و پاشیها رو جمع کرده بود. حالا همسر کلا آدم فرزیه و بر عکس من وقت کار کردن به جای اینکه هی فکر کنه اینو چه کنم اونو چه کنم؛ عمل می کنه و با همون دید مردونه ٦ ساعت تمام کار کرده بود. این یک اتفاق به شدت نادر اما عالی بود. اما... چشمتون روز بد نبینه که نیم ساعت تمام پشت تلفن منو برد زیر سوال که چرا کیفهات مرتب نبود؟ این چه مدل خونه داریه؟ همه جا خاک بود! فلان چرا اینجوری بود بیسار چرا اونجوری بود و قس علی هذا. حالم خیلی بد بود از انتقادها و مقایسه هاش. بهش گفتم دکتر جان من و رو با خواهرت مقایسه می کنی که ده ساله ازدواج کرده؟ که قبل از ازدواجش هم خونه داری می کرده؟ من دو ساله ازدواج کردم. تمام سالهای قبلش رو هم یا درس میخوندم یا کار بیرون انجام میدادم؟! توی همین نقطه همسر آروم گرفت و گفت در این مورد حق رو به تو میدم. اما ... و یک سری انتقادهای ملایم تر جای قبلی ها رو گرفت. 

تا چند روز اعصابم از این همه ایراد و انتقاد بهم ریخته بود و تا روزی که برگردم هی نقشه می کشیدم که این کار و می کنم و اون کار رو می کنم تا همیشه نظم باشه و نتونه بهم ایراد بگیره. برگشتم. بهتر شده بودم اما هنوز راه زیادی مونده بود تا نظم کامل. همچنان توی رفت و آمدها دقت میکردم و نکته های مهم رو توی ذهنم بولد می کردم تا اینکه دوباره تمرینات سپاسگزاری رو شروع کردم. رسیدم به تمرینی که باید اونچه میخواستم رو باید پیشاپیش تصور اتفاق افتادنش رو می کردم و برای اتفاق افتادنش سپاس گزاری می کردم. 

"خدا برای این همه هنر خانه داری و تدبیر و مدیریتم تو کارهای خونه ازت سپاس گزارم که باعث شده نظم در خونه برقرار بشه" 

"خدایا از این همه نظمی که توی خونه برقراره ازت سپاس گزارم"

و از چند روز بعد از اون  انگار تمام نکته ها کاراتر شدن، دستهام قویتر شدند؛ مدیریتم مقتدرتر شد و مد اسلوموشن استپ شد. 

حالا نوع کار کردنم و اوضاع خونه اینقدر تغییر کرده که معمولا خونه هم مرتبه هم تمیز. هم بچه داری می کنم بدون استرس؛ هم آشپزی می کنم با خیال راحت

حالا امروز و اینجا اینقدر همه چیز نزدیک به ایده آل است که آرزوی آن روز برآورده شد. ماه اک را  زدم زیر بغل و  مادر دختری رفتیم سبزی خریدیم تا برای اولین بار با با کلم قمری که روز جمعه خریدم؛ یکی از غذاهای سنتی را بپزم. 


خدایا سپاس سپاس سپاس

زندگیم به دو قسمت تقسیم شده. روزهایی که سردرد دارم. روزهایی که سالم سالم ام.

وقتی سردردها شروع میشه حداقل یک هفته هر روز درد میکشم. به جز دیروز چند روزه که تا مسکن نخورم درد میکشم.

همسر میکه ببین چی برات ضرر داشته؟ با خودم فکر می کنم بحث سنگین هفته قبل. بعد یادم میاد ترکستان هم زیاد درد می گرفت در حالیکه حال من عالی بود!!!

بعد نتیجه میگیرم احتمالا به جز سیستم درونی بدنم به چیزی دیگه ای ربط نداره. فقط اعصاب خوردیها میتونه تشدیدش کنه وگرنه در هر صورت درد میاد و آزار میده

مامان میگفت میگن درد و بیماری ها کلی آثار خوب واسه آخرت داره. یادم نیست چی بود. با خودم میگم کاش این دردای اجتناب ناپذیر تو دنیا عذابم میده تو دنیا یه فایده ای داشته باشه

صرفا جهت اطلاع

+ صدای پا و حرف زدن های مهمونهای همسایه تو را پله پیچیده. ماه یهو با تعجب بر میگرده سمت در و به من میگه اینو اینو. عکس العملش قشنگه. این همه آگاه بودنش ته امیده اما دلم می گیره از اینکه بچه ام منتظره کسی از راه بیاد و حال و هواش عوض بشه. با خودم فکر می کنم که الان کوچیکه هنوز. بزرگتر که بشه شاید خیلی غصه بخوره. بعد هم شونه ام رو بالا میندازم و میگم خوب زندگی ما هم این مدلیه دیگه


+ مسخره است. وقتایی که همسر خونه است و تنها نیستم ولی خانم همسایه تنهاست یه جور احمقانه ای دلم برای تنها بودنش می سوزه. در حالی که اون اغلب اوقات خونه نیست و این من و ماه اکیم که اغلب زمانها تنهاییم. حالا هم یک ساعته اومدن و صدای شلوغ بازی و خنده اشون تا اینجا میاد و من کسل و خوابالود اینجا نشستم اراجیف بهم می بافم. من عاشق این تنهایی بودم. هنوزم دوستش دارم اما چرا گاهی اینقدر روش حساس می شم؟ 


+ امشب ساعت 7 شام خوردیم. ماه چسبیده به من و نمیزاره کار کنم. ساعت 8:30 شبه. ماه اک گریه می کنه. فکر کنم حوصله اش سر رفته. به همسر میگم برنامه ات چیه؟ میگه نماز بخونم و بخوابم!!! میخواستم بگم بریم یه دور بزنیم



ساعت 11شب:


+ کاش یک راهکاری پیدا کنم که ماه اک اینجا تنهایی اذیتش نکنه. تنها بودن خودم رو تحمل می کنم اما تحمل ناراحتی ماه اک به خاطر تنهایی‌مون رو ندارم.


+امروز هیچی از ترجمه ها انجام نشد. در عوض برای اولین بار تو زندگیم ترشی درست کردم که اونم به خاطر حضور ماه اک و کمبود وقت سه نوع سیفی بیشتر نگرفتم. خدا کنه خوب بشه


+یعنی تا 20 آذر میتونم تمومش کنم؟


+چقدر پاهام ضعف میره شبها وقتی ماه اک شیر می خوره و ول کن هم نیست


+انگشتهام و ناخن ها یک جور بدی خشک شدن. دور ناخن هام سیاه شده.  تمام پوست انگشتام پوسته پوسته و لایه لایه شده. ;کنار ناخن شست و اشاره دست راستم ترک ریز خورده و دردناکه. اگر همسر یادش نره دستکش لاتکس بخره میخوام واسه کارهای عادی هم دستم کنم که دست شستن ها به حداقب برسه ببینم بهتر میشه؟  :(( 


+ یکی از همسایه ها شله زرد آورده اما جالب نشده. احساس گرسنگی دارم. کاش شله زردا خوشمزه بود


+ آدم بنزینش تموم میشه چه چیزهایی بهم می بافه. قطعا صعد از یک خواب دلچسب همه اینها خنده دار میشه

زندگی با طعم عشق

بیدار شدم و تو خونه چرخ می زنم و یک حال خوبی دارم. تنم مور مور میشه از سرمای صبح و این لذت بخش ترین حس دنیاست برای من در ششمین روز ماه دوم پاییز. بالاخره گرما بساطش رو جمع کرد و سرما با سلام و صلوات تشریفشون رو آوردند. شاید هیچوقت اینقدر از سرد شدن هوا خوشحال نبودم و لذت نبردم چون با یک نسیم احساس سرما می کردم و می لرزیدم. از شما چه پنهون تحمل گرما رو هم نداشتم و از حضور هیچکدومشون لذت خاصی نمی بردم. اما با گُر گرفتن‌هایی که از دوران بارداری به شدت کلافه ام کرده بود؛ اینقدر تابستون امسال سخت گذشت که خونه پدر همسر که زمستون(به خاطر سرمای زیاد شهرشون) و تابستون(به خاطر کولر شبانه روزی) باید یخ می زدم؛ از خونه مادرجان هم گرمتر بود برای من. گاهی هر روز حمام بودم از شدت گرمازدگی.
 سرم رو تو حریر طلایی موهای ماه اک که داره شیر میخوره فرو بردم و نفس می کشم و میبوسمش. به اتفاقهایی که افتاده و حرفهایی که شنیدم فکر می کنم. به همسر که این همه احساس خوشبختی ام رو به بودنش مدیونم. به خدایی که این زندگی قشنگ رو به من هدیه داد. به ماه که من رو پر کرده از امید و انگیزه. به اعتماد به نفسی که هنوز راه زیادی داره تا برسه به اون سطحی که باید. به خودم. به تغییراتم. به همراهی های همسر. به کم آوردن های خودم. به قدرت دادن های همسر. به رو پای بلند شدن های خودم. به روزهای سرد. به لحظه های سخت. به تفاوتهایی که گاهی به شدت از هم دلخورمون می کنه. به خودم. به خودم و خودم.
 
ادامه مطلب ...

چو یار اندر حدیث آید به مجلس ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.