هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

زندگی با طعم عشق

بیدار شدم و تو خونه چرخ می زنم و یک حال خوبی دارم. تنم مور مور میشه از سرمای صبح و این لذت بخش ترین حس دنیاست برای من در ششمین روز ماه دوم پاییز. بالاخره گرما بساطش رو جمع کرد و سرما با سلام و صلوات تشریفشون رو آوردند. شاید هیچوقت اینقدر از سرد شدن هوا خوشحال نبودم و لذت نبردم چون با یک نسیم احساس سرما می کردم و می لرزیدم. از شما چه پنهون تحمل گرما رو هم نداشتم و از حضور هیچکدومشون لذت خاصی نمی بردم. اما با گُر گرفتن‌هایی که از دوران بارداری به شدت کلافه ام کرده بود؛ اینقدر تابستون امسال سخت گذشت که خونه پدر همسر که زمستون(به خاطر سرمای زیاد شهرشون) و تابستون(به خاطر کولر شبانه روزی) باید یخ می زدم؛ از خونه مادرجان هم گرمتر بود برای من. گاهی هر روز حمام بودم از شدت گرمازدگی.
 سرم رو تو حریر طلایی موهای ماه اک که داره شیر میخوره فرو بردم و نفس می کشم و میبوسمش. به اتفاقهایی که افتاده و حرفهایی که شنیدم فکر می کنم. به همسر که این همه احساس خوشبختی ام رو به بودنش مدیونم. به خدایی که این زندگی قشنگ رو به من هدیه داد. به ماه که من رو پر کرده از امید و انگیزه. به اعتماد به نفسی که هنوز راه زیادی داره تا برسه به اون سطحی که باید. به خودم. به تغییراتم. به همراهی های همسر. به کم آوردن های خودم. به قدرت دادن های همسر. به رو پای بلند شدن های خودم. به روزهای سرد. به لحظه های سخت. به تفاوتهایی که گاهی به شدت از هم دلخورمون می کنه. به خودم. به خودم و خودم.
  
 تا زمان دیپلم یک دختر رها و آزاد از هرگونه فکر و خیال عبثی بودم و اعتماد به نفس بالایی داشتم. اما متاسفانه به خاطر همنشینی با دوست اشتباه تو دوران دانشگاه به قدری ضربه های روانی بهم وارد شده که هنوز هم بعد از گذشت سالها و تلاشهای زیاد برای از بین بردنشون؛ آثارش را به وضوح در درونم می بینم. حساسیتهای منفی در درونم ایجاد کرد که هرگز قبل از اون تجربه اش نکرده بودم و با اعتماد به نفس نداشته اش چنان قدرت اعتماد به نفس من رو تخریب کرد که هنوز نمی تونم ببخشمش. در کنارش مشکلات دیگر زندگی هم دست به دست هم دادند و باقیمانده اعتماد به نفسم رو نابود کردند.
قبل از ازدواج به قدری اعتماد به نفسم پایین بود که باور نمی کردم کسی تو موقعیت همسر تصمیم گرفته باشه با من ازدواج کنه. خوبه فکرشو نمی کردم و اینقدر براش ناز می کردم و هی نه و آره می گفتم. خوبه نمیترسیدم از بی شوهری :)) فردای نامزدی تو شرکت شیرینی دادم و تا خودِ روز عقد به خودم غر زدم که نکنه همه چیز کنسل بشه و آبروم بره؟ حالا بعد عقد شیرینی می دادیچی میشد؟
 دوران عقد برام دورانی پر از فراز و نشیب بود و پر از استرس تهیه جهیزیه. چه روزای سختی بود!!! موهبت بزرگی که نصیب من شده بود؛ انسان بودن خانواده همسر بود. البته که دوری راه و بی خبر بودنشون از خیلی چیزها کمکی مضاعف بود برای این نظر ندادن ها.
قرار نبود من از خانواده ام دور بشم. مادرجان به شدت مخالف بود. من از دوری مثل سگ می ترسیدم. همسر همه تلاشش رو کرد. اما به یک نقطه ای رسیدیم که مادرجان گفت دیگه اصرار نمی کنم. شاید صلاح شما به رفتن و دور شدن از ما باشه. شاید اونجایی که قسمتتون می شود؛ آرامش بیشتری خواهید داشت. وقتی اینجا خونه خریدیم! وقتی همسر دید که افسردگی میتونه منو به قعر جهنمِ درون ببرد، قبل از اینکه بدونم برم پی گیر کار شده بود و دعوت به تدریس شدم. سوپرایز بزرگی بود و اضطرابی بزرگتر از آن. می ترسیدم و همسر مرا انداخته بود وسط گود. گفت از چی می ترسی؟ همه اینها که میخواهی تدریس کنی هم خوندی هم کار کردی.
 دو هفته بعد از عروسی که از شدت دلتنگی حس کردم دوباره دارد سر و کله اش پیدا می شود! افسردگی لعنتی؛ و دست و پاهایم نزدیک به بیحس شدن اند، همین دانشگاه و آدمهایش چنان حالم را عوض کرده بودند که شب وقت برگشت میان شور و حالی پر از هیجان، یادم آمد صبح ناخوش بودم.
از طرفی یکی از شرکت های به نام ماشین سازی تهران استخدام زده بود. من اما جرات رزومه دادن نداشتم. همسر گفت من کمتر کسی خصوصا خانم، با رزومه تو دیدم. اما خدا رو بنده نیستند. اونوقت تو میترسی؟ چرا اینقدر خودت رو دست کم می گیری؟ به اصرارش رزومه فرستادم و بیست و چهار ساعت بعد تماس گرفتند که بروم مصاحبه. وقتی بعد از مصاحبه کتبی و شفاهی دعوت شدم به همکاری اما خودم به دلیل ساعت زیاد کارش قبول نکردم؛ همسر گفت من رو با اون رزومه قبول نکردن پس تو ببین چقدر توانمندی که دعوتت کردند؟! و من هنوز به قول دکترم(یادش بخیر) آدم نشدم و می گم اینها که من بلدم همه بلدند چیزی نیست که؟!!!!
برای خیلی از چیزها تشویقم کرد. برای خیلی از کارها دست نوازش روی سرم کشید. هنوز اعتماد به نفسم برنگشته ولی دیگه مثل قبل اونقدر پایین نیست
تنها جایی که همسر زیاد به من ایراد می گرفت؛ رسیدگی به امورات منزل بود.  یک بخشی اش برمی گشت به مادرش که وسواس تمیزی داره و یک بخشی اش به نابلدی من که خونه بابل اصلا کار نمی کردم. راستش وقتی هم یک کاری علاوه بر کار منزل تو برنامه بود؛ استرسش اجازه نمی داد تا همون حدی هم که بلدم خونه رو نظم بدم. اما خیلی وقتها با همه غر زدن های گاه و بی گاهش توی کارهای خونه کمکم کرد. امسال بعد از عید که به لطف عدویی که سبب خیر شد؛ کارش سبک تر شد؛ خیلی وقتها تو نگه داری ماه اک کمکم کرد. خیلی وقتها دادن غذای ماه اک را به عهده گرفت و انصافا هم خوب از عهده اش بر می آمد. البته یک جاهایی هم بحثمان می شد و دلخور می شدیم. خیلی جاها که ترسیدم هولم داد جلو(در حیطه کاری و تخصصم) و گاهی هم زیر سوالم برد که چرا فلان کار را کردی ( بیشتر در مورد روابطم با آدمها و حرفهایی که میزدم). همسر هم مثل همه آدمها مجموعه ای از خصوصیات خوب و ناخوب را در درونش دارد که البته خوبیهایش بسیار بیشتر است. با این حال زندگی زن و شوهری است. از قدیم گفتن دو تا کاسه چینی رو هم بزاری کنار هم صداشون در میاد. همسر با بودنش از من یک آدم شاد و مثبت ساخت که اگرچه این روزها مجال ثبت شیرینی های زندگی برایم خیلی کم شده؛ اگرچه بخاطر دوران شیردهی من حساس شده ام و با هر حرف ساده ای عصبی می شم و بحثبالا می گیرد و در دعوا هم مسلما حلوا خیرات نمی کنند اما در مجموع حال من خوب است. هنوز دنبال اعتماد به نفس گم شده ام می گردم و هنوز همسر به من تواناییهایم ایمان دارد؛ بیش از آنچه که خودم ایمان داشته باشم. هنوز برایم کار ردیف می کند و هر چقدر هم من از موضع ضعف برخورد کنم؛ همسر مقتدرانه من را می اندازد وسط گود و می گوید کار سختی نیست. تو میتونی.  مثل همین ترجمه ٩٠ صفحه ای که اصلا در حیطه  تخصصی من نیست و حتی کلا بی ربط است. من هر بار با شروع یک کار غرق استرس و ناخوش احوالی میشوم. اما پایان کار... چنان انرژی شیرینی در درونم چرخ می زند! چنان تا مدتها سرشارم از قدرت و طراوت که هیچکدام از استرس ها را به خاطر نمی آورم. خاطره تمام مسیر آنقدر شیرین می شود که در دلم هوس یک پیروزی قدرتمندانه دیگر می کنم.

صبح روز بعد از راه رسیده. سر میز ناهار نشسته ام و پایم را روی قسمتی از کف که از گرمی لوله های شوفاژ گرم است جا داده ام. حرارت و گرما وقتی هوا سرد می شود یکی لذتبخش ترین حس دنیاست. همسر رفته و ماه اک خواب است. من خوابالود اینجا نشسته ام شاید چند جمله ای ترجمه کنم. اما به خواب فکر می کنم و به خواب و به همسر پر تلاشی که دل از خواب صبح می کند و برای زندگی مان از جانش مایه می گذارد.

روزگارتان شاد و دلتان لبریز آرامش

غ ز ل واره:
+ چقدر حرف دارم برای نوشتن. کجاست فرصتی و دستی که همه اینها نوشته شوند.
+ تازگیها دلم خواسته خصوصی بنویسم. حتی همین پست را. 
+ زهرا جان مدتهاست میخوام برات پیام بدم و از پیام خصوصیت تشکر کنم اما فراموش می کنم یا فرصت نمی شود. روی ماه آرش را ببوس
نظرات 7 + ارسال نظر
مرضیه چهارشنبه 9 آبان 1397 ساعت 14:03 http://because-ramshm.blogfa.com

بخاطر اینکه توو وصیت نامه اش به نزدیکانش سفارش کرده که اصلا از روی پول مخزن برندارند جز در زمان ضرورت و آن هم در اولین فرصت پول را به مخزن برگردانند

درستش همینه دیگه
منم همین نظرو دارم

زهرا سه‌شنبه 8 آبان 1397 ساعت 22:05 http://pichakkk.blogsky.com

گفته بودم راحت باش.
می دونم آدم با بچه و دست تنها، نه وقت داره و نه حواس جمع
یه چیزای دیگه هم گفته بودم الان یاوم نیس
اگه باز نصف پیامم رو نخوره بلاگ اسکای

عزیزم
مرسی که برام وقت گذاشتی
ظاهرن دلش نیومده

زهرا سه‌شنبه 8 آبان 1397 ساعت 16:30 http://pichakkk.blogsky.com

پیام منم نصفه رسیده!

دم بلاگ اسکای گرم با امکانات متفاوتش

نل سه‌شنبه 8 آبان 1397 ساعت 11:02

چه خوووب بود غزل عزیز..لذت بردم از تک تک جملاتت..
انشالله خیلی خیلی خیلی خوب و خوشبختتر از الان باشی:-)

ی راه افزایش اعتناد به نفس تکرار جملات تاکیدی برای خودته در خلوت خودت..
«من بهترینم»«من عالیترینم»«من همسر خوبی هستم»«من مادرنمونه ای هستم»«من کدبانوی بی نظیری هستم»....


حتی اگر نباشی!تکرار هرروز اینها بعد دو هفته ببین تاثیرشگفتانه اشو...

خدا رو شکر که لذت بردی
به همچنین
ان شالله همه خوب و خوشبخت باشن
خودت امتحان کردی؟

زهرا سه‌شنبه 8 آبان 1397 ساعت 06:37 http://pichakkk.blogsky.com

غزل جانم

جانم؟

samira دوشنبه 7 آبان 1397 ساعت 20:41 http://sama92.blogfa.com

چه شیرین توصیف کردی سختی ها وآسونی هارو ...تلخی ها وخوشی هارو
چه خوب که همسری با این درک بالا داری
کنارش همیشه شاد باشی ودختر نازت تو آغوشتون با عشق بزرگ شه


چه خوب که شیرین به نظر میاد توصیفهام
البته که حقایق رو نوشتم
خدا قسمت همه بکنه از این همسرها

ممنونم عزیزم
ان شالله شما هم در کنار همسرت خوشبخترین باشی

مرضیه دوشنبه 7 آبان 1397 ساعت 18:32 http://because-ramshm.blogfa.com

سلام
غزل بانو من کلللللی نوشته بودم براتون اما فقط خط اولش هست

ای بابا
حالا منم همش دو روزه فکر می کنم چرا شبیه کورش شاه ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد