هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

حس آزادی

+ بعد از اون دعوای کذایی یک ماه قبل و مذاکرات متعاقبش؛ توافق !!! نه... نمیشه اسمش رو توافق گذاشت چون همسر معتقده مبلغی که من میگم زیاده اما حرفی که خودش زده شده جز قرار. البته من هم کوتاه نیومدم و گفتم اون حرف تو هم جز قرار محسوب نمیشه مثل حرف من :)) باید از ح.ت هم سهم داشته باشم. حالا اون روزا به خاطر دلتنگی و عدم هماهنگیمون تو مسائل مالی خیلی عصبی بودم که سخت بحثمون شد اما بعد از مذاکرات و موقع عمل که فهمیدم میخواد چقدر بهم بده قاه قاه زدم زیر خنده و گفتم من اگر میخواستم اینقدر باشه که اونقدر خودمو اذیت نمی کردم و دعوا راه نمی نداختم :)) اینو که قبلا میدادی فقط یک جا و چند ماه یک بار بود. در هر صورت فعلا فقط ماه به ماه بودنش به خواست من شده اما مبلغش خیر ولی...

بعد از هفت سال  دوباره احساس آزادی مالی دارم. مثل اون سالهای اولِ کار کردنم. نه اینکه تا قبل از این تو این هفت سال هیچ پولی نداشتم. تا پارسال کار می کردم و درآمد داشتم؛ همسر هم  بعد از عروسی چند ماه یک بار یک مبلغ کلی بهم میداد اما تمام این سالها درگیر هزینه های کلاس و رفت و آمد به تهران و بعدش خرید جهیزیه و سیسمونی و خون بند ناف بودم. همین بود که امکان آزادانه تصمیم گرفتن و برای خودم  دلی و با آرامش خریدی کردن را نداشتم. حالا اما خرج های بزرگی که از سمت من و خانواده ام باید انجام می شد تمام شدند. زندگی به یک حالت پایدار رسیده و لازم نیست نگران خریدهای اساسی باشم. حالا با خیال راحت می توانم بزنم بیرون و اگر چیزی چشمم دید و دلم خواست؛ دائم فکر نکنم نیاز هست یا نه؟! با همسر هماهنگ کنم یا نه؟ آیا قبول می کنه بخرم یا نه؟! و ... خودم برای دلم خرید کنم. اصلا یک حس قشنگی دارم که اگر هر کس ببینه فکر می کنه من هیچوقت پول نداشتم. دقیقا شبیه اون بچه هایی که تو خونه هم نوشابه میخورن ها اما وقتی میرن جشن؛ بعد برای دوستاشون میگن تو جشن نوشابـــــه خوردیم. انگار پدر مادرشون نوشابه بهشون نمیدن :))

یک کار جدید هم که تصمیم گرفتم بکنم اینه که هر ماه لیست ضرویات مورد نیاز را تهیه کنم و بدم به همسر تا با هم اولویت بندی کنیم و زمان تعیین کنیم برای خریدشون تا گره ای که با دست باز می شود را با دندان باز نکنیم


+ مادر همسر و نسرین اجازه ندادند تو کارهای آماده سازی مهمانی کمک کنم. حتی اجازه ندادند برنج ها رو پاک کنم یا تو درست کردن سالاد یا خاگینه کمک کنم. از یک جهت خیلی خوبه که بری بخوری و بخوابی. اما از اون جهت که علت ماجرا رو بدونی ته دلت یک جوری میشه. این که مادر همسر به جز خودش و دخترش اصلا کسی رو قبول نداشته باشه. 

قضیه کمک به جاری بود که مادر همسر یک جوری گفت فقط نسرین بلده تو کابینتی ها رو ببُره انگار که چه کار تخصصی و سختی هستش. یک جوری شدم. مثل اینکه کلا دیده نمی شم. یک روز که گذشت با خودم به این نتیجه رسیدم که خوبه مادرها کارهای کوچیک بچه هاشون رو هم اینقدر ارزشمند بدونند و فکر کنند همین کار ساده، خیلی هم بزرگه و خیلی هم مهمه که بچه اشون می تونه انجام بده. یاد دکتر افتادم که همیشه با بهترین واژه ها بچه هاش رو توصیف می کرد. اون وقت من در مورد خودم و کارهای تخصصی که می تونم انجام بدم بلد نیستم به خودم بنازم. نه که مغرور باشم. فقط در این حد که خودم رو خیلی قبول داشته باشم چون توانایی اش رو دارم. نسبت به قبل بهتر شدم اما تصمیم دارم نوازشگرانه تر و منطقی تر با توانایی هام برخورد کنم تا به قدرتی برسم که بتونم این رو به ماه‌اکم انتقال بدم و یادش بدم که یک آدم منحصر به فرده و قطعا مجموعه تواناییهاش هم منحصر به خودش خواهند بود. یادش بدم که خودش رو با دیگران مقایسه نکنه و خودش رو باور داشته باشه.

دلم میخواد توی آشپزی و پذیرایی خودم رو به جایی برسونم (غذاهایی متفاوت از غذاهای اونا و خیلی خوشمزه درست کنم) که دوست دارم و یک روزی یک جایی بهترین پذیرایی ممکن رو از خانواده همسر بکنم و بهشون نشون بدم که من هم توانایی های مختص به خودم رو دارم.


+ ترجمه ها که تمام بشه  تا وقتی مطمئن نشم من و ماه‌اک به لحاظ وقت و وابستگی میتونیم از پس یک کار خارج از کارهای خونه و با هم بودن بر بیایم؛ دیگه هیچ کاری رو با ددلاین کم قبول نمی کنم.  این مدت از نظر فکری اذیت شدم. ماه‌اک عین بومرنگ هر جا بگذارمش برمیگرده به من و اصلا وقتی بیداره مجال کار بهم نمیده. برنامه های قشنگی برای خودم و ماه‌اک دارم که باید ذهنم از این کار آزاد بشه و خونه به نظم قبلش برگرده تا شروع کنیم به کارهای متفاوت

تو دلم داشتم فکر می کردم کاش ماه اک کمی دست از سرم برداره و بزاره آزاد باشم که یادم به قدیمها افتاد. به اون روزایی که ته دلم به مامانها غبطه میخوردم که خوش به حالشون که بچه هر جا هم بره باز برمیگرده پیش خودشون. حالم بهتر شد. 


+ ماه اک این روزها به قدری شیرین شده که دلم میخواد درسته قورتش بدم. خیلی باهوشه، خیلی کنجکاوه اگرچه گاهی کلافه میشم چون دست تنهام


+ این روزها خودم رو بیشتر از قبل دوست دارم و ایمان دارم کارهای بزرگی میتونم انجام بدم. 


+ برای نوشتن هر پاراگراف این پست ده بار ماه اک رو بردم گذاشتم کنار اسباب بازیهاش تا بتونم چندتا جمله بنویسم. :))

نظرات 8 + ارسال نظر
ویرگول سه‌شنبه 29 آبان 1397 ساعت 21:12 http://haroz.mihanblog.com

ایا من نظرم گم شده هست؟ ایا رسیده بدستت و هنوز جواب نداده ایی بهش؟

لیلا سه‌شنبه 29 آبان 1397 ساعت 01:06

آفرین به این همت، که همزمان با بچه داری هم ترجمه میکنید هم خونه داری، هم وبلاگ نویسی...
خدا قوت☺
به نظرم اگر کسی شما ندیده میگیره، در واقع خودش داره ضرر میکنه، از خداشون هم باید باشه

ممنونم لیلا بانو
ندیده نمیگیرن. فقط تو اون کارها خودشونو قبول دارن

شیرین دوشنبه 28 آبان 1397 ساعت 12:03 http://khateraha95.blogfa.com/

خوبه مادرها کارهای کوچیک بچه هاشون رو هم اینقدر ارزشمند بدونند و فکر کنند همین کار ساده، خیلی هم بزرگه و خیلی هم مهمه که بچه اشون می تونه انجام بده.
چقدر این جملتو دوست داشتم
راست میگی والا
فقط نمیدونم چرا مامانمم منو نمیبینه
والا

آره خیلی تاثیر داره
ان شالله که ببینه

نسترن دوشنبه 28 آبان 1397 ساعت 10:53

منم دوست دارم زمانی که تو مضیقه مالی نباشم بچه دار بشم تا با فراغ بال بتونم از کنار بچه بودنم لذت ببرم ولی با این اوضاع و احوال فکر کنم تا چند سال آینده این امر محقق نمیشه :))))

متنتون انرژی خوبی داشت و فکر میکنم بخاطر حس رضایت از خودتون باشه :) امیدوارم بتونید حسی که توی پاراگرف پنجم نوشتید رو تمام کمال بتونید توی ماه نهادینه کنید چون بنظرم وقتی دختری همچین حسی اشته باشه خیلی میتونه قوی و موفق باشه

ایام بکام تون باشه همیشه

ان شالله خیلی زود برسه اون روز
منم فکرم آروم بود که خودم دارم براش سیسمونی بخرم و این خیلی خوب بود

خدا رو شکران شالله که بتونم

به همچنین نسترن جان

هدیٰ دوشنبه 28 آبان 1397 ساعت 05:42

مهربونم
ازم نپرس اینو که خوبم یا نه ..
اومدم تا اونجایی که می تونم و ذهنم یاری می کنه نوشته هاتو بخونم مامان غزلِ انرژی مثبت

رمز هم اگه مشکل خاصی پیش نیاد و اذیت جدیدی در راه نباشه همون قبلیه! (جز پست قبل که نوشته بودم برای خودمه)

عزیزمی هدی جونم
دختر توخواب نداری؟
کاش من نپرسم اما تو اینقدرخوب باشی که خودت بیای از حال خوبت بگی
عزیزمی که وقت میزاری واسه خوندنم
کاش این انرژی مثبتها میریخت تو دامنت و رو خرمن موهات و چنان تسخیرت میکرد که راه گریزی نداشته باشی

ان شاالله که هیچ اذیتی نیست
مرسی که هستی

مهدیه یکشنبه 27 آبان 1397 ساعت 22:38

،موفق باش بانو

ممنونم مهدیه بانو

مهدیه یکشنبه 27 آبان 1397 ساعت 22:37

،موفق باش بانو

ممنونم

ستاره یکشنبه 27 آبان 1397 ساعت 21:56

کار خوبی میکنی بجای کار کردن از این روزای ماهک لذت ببر که دیگه تکرار نمیشن. نمیدونم دقیفا مناسبات مالیت با همسرت چطوریه ولی مطمئنا میتونی با سیاستهای زنونه مسائل مالی رو مدیریت کنی

واقعا همینش هم خبط کردم. به خاطر پولش وسوسه شدم اما برای من که دست تنهام با ماه اک اونقدر ارزش نداشت. البته که شکر خدا. کاری که الان انجام میدم همیشگی نیست. شاید سالی یک بار باشه
درست میشه ستاره جون
بالاخره پیدا می کنم زبون مشترکی رو که لازمه
الان پافشاریم روی اون دریافتی چند ماه یک بارشه که قبلا کلش رو به من میداد و الان میگه از اون دیگه سهمی ندارم
باید بچسبم که از اون هم بهم بده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد