هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

خدایا من پنج سال با سخت و آسون این زندگی تو غربت زندگی کردم؛ تلاش کردم و اغلب اوقات لذت بردم

خدایا من که تنهایی هامو دوست داشتم چرا الان اینقدر آزار دهنده شده چرا فلجم می کنه

خدایا کمکم کن من باید دوباره عادت کنم به شرایط زندگیم. به این دور بودن

ترکستان که بودم فکرد میکردم حالم خوب خوب شده که صبحا خوب بیدار میشم و در طول روز روبراهم اما

دو روزه لحظه به لحظه آرزو میکنم کاش از ترکستان برنگشته بودم.  با همه وجودم دلم میخواد کل زندگیمونو بر میداشتیم میرفتیم اونجا

دارم میترسم از این حالتام دوباره

از شانسم همسر دیروز و امروز اینقدر شلوغه که جواب تلفنمم نمیتونه بده

تو این مدت از صبح زود بیدار شدن متنفر شدم

کاش اینقدر زود بیدارم نکرده بود

کاش ترکستان مونده بودم

کاش مونده بودم

کاش راه اینقدر دور نبود

کاش کسی میتونست نجاتم بده

کاش

کاش


دیروز یک بخش زیادی از نظرات رو تایید کردم

اگر بتونم یه بخشی رو هم امروز تایید میکنم

نظرات 7 + ارسال نظر
Leyla پنج‌شنبه 20 شهریور 1399 ساعت 01:49

غزل جونم کاش بتونی بری اونجا یا اونا بیان، تنها موندن تو خونه خیلی سخته، مثلا اونا بیان بعد تو رو بردارن ببرن با خودشون ترکستان یا شهر خودتون؟
اگر هم که میخوای بمونی باید از در خونه بیای بیرون، هر روز آدم های دیگه رو ببینی باهاشون حرف بزنی و معاشرت کنی،
اونایی که میبینی دور از خانواده تو شهر غریب دارن راحت زندگی میکنن به خاطر اینه که کلی دوست پیدا میکنن و رفت و امد دارن یا میرن سر کار و اونجا روابط اجتماعی دارن در نتیجه تنهایی را زیاد احساس نمیکنن. خلاصه منظورمه هیچ کی حال آدمو درک نمیکنه چون هیچوقت این حجم از تنهایی رو نداشتن، خودت باید یه فکری بکنی و راه حلی پیدا کنی، تا وقتی کرونا شرش کم بشه و لاقل بتونی بری باشگاه یا بچه را بزاری مهد،
مثلا خانواده بیان پیشت چند ماه بمونن
یا تو بری اونجا چند ماه بمونی
یا همسر یه ماموریت چند ماهه بگیره برا شهری که دوست دارین
یا همسر بتونه انتقالی بگیره

منم تا قبل بارداری کار میکردم
الانم کرونا شرایط رو پیچیده کرده وگرنه من کلی برنامه برای این شش ماه داشتم
امکان انتقالی و ماموریت اینا هم نیس

فرنوش سه‌شنبه 18 شهریور 1399 ساعت 15:49

غزل‌جان عزیزدلم حالت‌بهتر میشه، تو قلب خونه و خانواده هستی فدات بشم. قوی باش عزیزم. انرژی مثبت زیادی از سمت ما برات جاری هست

ممنونم از انرژی مثبتات مهربونم

سمیرا(راحله) سه‌شنبه 18 شهریور 1399 ساعت 10:37 http://Samisami0064.blogfa.com

من دو سه سال پیش دچار حالت های اضطراب و
تپش قلب و افسردگی اینا شدم...اولاش با معده درد شروع شد و کم کم فکر و خیالای بد هم بهش اضافه شد...

تحت نظر پزشک یه سری داروهای اعصاب استفاده کردم...شروع کردم به تغییر غذا خوردنم ...گرمیجات زیاد خوردم...نه خیلیی که به کبد آسیب برسونه هاااا بلکه در حد معمولی که بدن و مغز رو گرم نگه داره...
میوه هایی با طبع گرم خوردم...
ورزش کردم ..رقصیدم...رفتم پیاده روی روزانه ...
از اخبار و آدم های بد و منفی فاصله گرفتم ...
کم کم دیدم دارم خوب میشم و دیگه قرص هم نخوردم...
الانم مراقبم که باز اون حالتها برنگرده...

توعم سعی کن رو خودت کار کنی و اگه دوست داشتی اینها رو انجام بده....به خداااا خوب میشی...اینروزها میگذرن ...بهت قووول میدم فقط همت کن و رو خودت کار کن غزل جان..
ما حالا حالاها باید زندگی کنیم...هنوز جوانیم و
هزاران راه در پیش داریم
میبوسم روی ماه خودت و گل دخترت رو

منم دارم تلاش میکنم
و مراقبت میکنم که همیشه خوب بمونم

سمیرا(راحله) سه‌شنبه 18 شهریور 1399 ساعت 10:31 http://Samisami0064.blogfa.com

عزیز دلم زندگی همینه ...گاهی باید عادت کرد به شرایط
میدونم سخته نازنینم ولی میشه..با تمرین..

ما ایرانیها کلا آدمهای وابسته به خانواده ای هستیم و
ازدواجم میکنیم دوست داریم نزدیک خانواده مون
زندگی کنیم ...ولی من میگم: این وابستگی ها
زیادیش خوب نیست و ممکنه خودمون آزار ببینیم..
خانواده عزیزن..خیلیی هم عزیزززز اما سعی کن
از این حجم وابستگی کم کنی و شرایط الانت رو
بپذیری...تمرین کن قشنگم...تمرین کن
خواهر من بیست و سه ساله ازدواج کرده و

همدان رفتن برای زندگی...اولا خیلییی این دوری
اذیتش میکرد ...پسرش هم دنیا اومد عوض اینکه بهتر بشه بدتر شد و همش گریه میکرد

که دوس داره تهران باشه نزدیک مامان و آقام..

ولی چند سال که گذشت با شرایط کنار اومد و بهتر تر شد...

میگه به خاطر همسرم و پسرم که عشقای زندگیمن تحمل میکنم ..

من الان که روبراهم اون حسها رو ندارم
من میتونم و میمونم

سمیرا(راحله) سه‌شنبه 18 شهریور 1399 ساعت 10:24 http://Samisami0064.blogfa.com

سلام...غزل جان اسمت خیلی قشنگه
من هر غزلی که تا به حال شناختم پر از احساس و با محبت بوده

عزیزی شما
سلام از ماست
ممنون از لطف و محبتت

رهآ دوشنبه 17 شهریور 1399 ساعت 11:47 http://Ra-ha.blog.ir

غزل جانم شرایط این نداری که بری مثلن یک ماه ترکستان بمونی؟ یا خانواده همسرت اینجوری سختشون میشه؟

خوب میشی عزیزم. زمان میبره. ولی خووووب خوووب میشی.

٢٢ شهریور

نه که نشه ولی سخته
ولی الان خوب شدم و اون حسا رفته

نسترن دوشنبه 17 شهریور 1399 ساعت 08:50

غزل نمیتونید برید ترکستان؟؟؟
بعضی ها آدم غربت نیستن...مثلا خود من! گاهی خیلی بهم سخت میگذره با اینکه چندان فاصله ای نیست

٢٢ شهریور

نسترن جون الان که خوبم اون حسا رو ندارم
نه حس وابستگی نه ناراحتی از برگشتن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد