هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

عادت نکردم

هنوز به خونه مون و خلوتی عادت نکردم. هنوز خود مچاله امو وسط پذیرایی می بینم. صبحای خونمون هنوز دلپذیر نیست. خدا کنه زودتر این بخش هم تموم شه و تو خونمون هم خوب بیدار شم.

چقدر دلم میخواد خونمون ترکستان بود. اونجا عجیب برام دوست داشتنیه. همسر امروز خونه نیست و برخلاف قبل تنهایی لذتبخش نیست.

دیروز باید برای خانم همسایه چیزی می بردم. دو هفته قبل پدرشوهرش فوت کرد. به طبع حرفاش در مورد مرگ بود

بعدش با دوست عزیزی که تو روزای سخت چند بار زنگ زده بود و جواب نداده بودم تماس گرفتم. همونی که سری قبل که رفتم ترکستان خواهر کوچیکش الکی الکی فوت کرد. از وقتی گفت سلام گریه کرد تا وقت خداحافظی. دیشب تونستم دایورت کنم اما صبحا که یه کم بد میشه حالم حرفاشون عین نوار تو مغزم میچرخه و مضطربم میکنه

مامان میگه برو بیرون قدم بزن اما برم هم دلواپس میشم که ماهک بیدار نشه بترسه

چقدر ترکستان راحت بودم. صبحایی که حالم کمی بهتر بود میرفتم تو حیاط راه میرفتم تا بهتر بشم

چقدر خوبه آدم دورش شلوغ باشه

کاش همسر خونه بود

نظرات 3 + ارسال نظر
هدیٰ جمعه 21 شهریور 1399 ساعت 21:38

موافقم با نسترن، از هوای شهریور حالشو ببرید
به جای من حتیٰ!!

عزیز دلمی
فدای دلت بشم که اینجاست
چشم حتما
جای تو کنج قلبمه دختر چشم رنگی

فرنوش سه‌شنبه 18 شهریور 1399 ساعت 15:46

بهتر و بهتر میشی عزیزم. با ماهک فسقلی بازی کن ، بچه بشو ، اصلا حال‌و‌هوات عوض میشه غزل جانم

ممنونم ازت بهترم

نسترن یکشنبه 16 شهریور 1399 ساعت 18:21

حتما روزی یه ساعت با ماهک برو قدم بزن، میدونم شرایط سخته ولی تا هوا سرد نشده لذت ببر ازین خنکا

چشم نسترن جون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد