هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

منِ این روزها

اپیزود اول:

پنجشنبه 25 دی 18:30

اینقدر که این مدت همسر جلسه آنلاین داشته و من به ماهک گفتم بابا کلاس داره که ماهک هم الان رفته نشسته سر لپ تاپ همسر و میگه دارم کلاس میدم.:)) من با موهای خیسی که با یک روسری حریر آبی سبز و بنفش بستم شون و قسمتهایی از موهای حالت دارم از روسری بیرون مونده ریخته توی صورتم و من دلم براشون می سوزه که هزار سال میشه که نتونستم هیچ جوری این شوره های لعنتی رو از بین ببرم و موهای بلاندم به خاطر اینکه نمی تونستم ماسک مو اینا بزنم چون وضع شوره های افتضاح میشد؛ خورد شد و نتونستم لذتشون رو ببرم وکم کم توی این اوضاع کرونا خودم کاتشون کردم و همین روزاست که برم آرایشگاه باقی مونده بلاند ها رو بچینم. با خودم فکر می کنم شاید با وجود موهای سفیدی که بین موهام جا خوش کردند فعلا رنگ هم نزنم. نمی دونم شاید هم یه قهوه ای خوشرنگ برای تنوع بد نباشه.با این وجود حس خوبی به خودم دارم و با لگ مشکی که خیلی دوستش دارم نشستم اینجا و  در حالی که بوی عطر محبوبم رو  نفس می کشم؛ سعی می کنم زیاد دقیق نشم به حالتِ این لحظه ایم. چون  موقع آویز کردن حوله ام یه احساس سوزش خیلی خفیف توی سرم و شونه هام شروع شد و وحشت تکرار حمله در وجودم شکل گرفته.

به خودم فکر می کنم. به زندگی ام. به تغییراتم. به منی که امروز هستم و منی که دیروز بودم. پری عزیز از من خواسته بود بگم چه کردم که اینقدر تغییر کردم. گفته بود: "به نظرم الان داری در لحظه زندگی میکنی و اضطراب و افسردگیت خیلی کمتره.این مدت به خصوص روزهایی که دوباره بهم ریخته بودم (16 تا 20 دی ماه) خیلی بهش فکر کردم. نه فقط به حرف پری بلکه به همه تفاوتهایی که غزل فعلی با غزل چند سال قبل داره.

تو روزهایی که ناخوش شده بودم بین گریه های از سر عجز، تو ذهنم با پری حرف می زدم می گفتم دیدی پری؟؟ دیدی همش تاثیر قرص ها بود؟ دیدی من موفق به هیچ تغییری نشدم؟ دیدی چقدر وابسته ام؟ دیدی...؟

اما امروز تفکرم این نیست. قرص ها فقط من رو سر پا نگه داشته که البته اگر اون وضع وحشتناک اضطرابی رو تابستون بدون قرص هم پشت سر گذاشته بودم الان بدون قرص هم سر پا بودم. این تغییرات واقعا خودِ منِ جدید رو ساخته. منی که در این سالها از یک دختر ناز نازی تبدیل شدم به یک مادر و همسری که دور از عزیزانش داره یک زندگی رو می چرخونه. 

  

اپیزود دوم:

جمعه 26 دی ساعت 10

بعد ازصبحانه مثل اینکه مدتهاست حمام نکرده باشم هوس دوش گرفتن داشتم. بعد از یک دوش کوتاه دلچسب، تاپ صورتی کم رنگ و شلوارک خاکستری دامن دارم رو پوشیدم و  روبروی آینه ایستادم. موهام رو با سشوار و بدون برس خشک کردم. یا رژ قرمز لبهام رو پر رنگ کردم و شوت رژ گونه رو بدون اینکه کرم آرایشی زده باشم؛ کشیدم روی گونه هام و چون دلم خط چشم نمی خواد؛ با مداد داخل چشمام رو سیاه کردم. کشو دراور رو که بستم خیره به غزلی نگاه کردم که توی آینه می دیدم. غزلی که دلم میخواست محکم بغلش بگیرم و یک گاز از بازوش بگیرم. به خودم که اومدم باورم نمی شد این همه تغییر. من؟! منی که دائم سرزنشگر درونم فعال بود و از هر چیز خودم ایراد می گرفتم حالا روبروی آینه ایستاده بودم و کیف می کردم از نگاه کردن به پوست صورتی که تا قبل از این مدام به رنگ و لک هاش ایراد می گردم. صورتم رو اونقدر شفاف می دیدم که انگار بهترین کرم های دنیا رو زده باشم. و موهام؟! موهایی که همیشه به خودم ایراد میگرفتم چرا بلد نیستی درست شون کنی و حالا فقط با یک خشک کردن ساده ریخته بودمشون روی شونه ام و  ... چه حس فوق العاده ای به خودم داشتم. تنها چیزی که هیچ وقت سرزنشگر درونم نتونسته بود ازش ایراد بگیره اندامم بود که یه مدت گیر داده بود به شکمم و حالا من همون رو هم زیبا می دیدم و به نظرم میومد ورزش های هر روزه ماه قبل بی تاثیر هم نبوده. ملافه تخت رو عوض کردم و به حس خوبم حس تمیزی تخت هم اضافه شد. مدیتیشن 21 روز شادکامی رو پلی کردم و نشستم روی ملافه سفید و چه حال خوشی


اپیزود سوم:

دوشنبه 29 دی 19:22

با همه خستگی هام یک فرصت پیدا می کنم که بنویسم. بعد از ترس برگشت حمله ها، خصوصا امروز که همسر خیلی زود از خونه رفت بیرون و من تا 11 خوابیدم مبادا باز حالم خراب بشه؛ بالاخره با خواهرک حرف زدم و بعد از شنیدن حرفهاش و تلاش خودم و مدیتیشن با مانترا من صلح هستم؛ سعی کردم با همه خوبیها و بدیهای خودم به صلح برسم؛ ترسم تقریبا از بین رفت. از عملکرد امروزم در کل راضی هستم؛ حتی در مورد ماهک. باز به خودم فکر می کنم. به عادت های بدی که سعی کردم حذفشون کنم و عادتهای خوبی که سعی کردم جایگزین کنم. یکی از اون عادت های خوب کتاب خوندن هست. قبل ترها خیلی کتاب خون نبودم. نمی دونستم باید چی خوند و اغلب کتابهام به نیمه نرسیده نخونده باقی می موندن. ولی چند سالی هست که زیاد کتاب می خونم. حداقل ماهی دو کتاب و شاید بیشتر. نه اینکه زیاد کتاب خوندن افتخار بزرگی باشه. چه بسا کسانی که صدها کتاب خوندن اما هیچ رشدی در افکار و رفتارشون مشاهده نمیشه. من هنوز نمی تونم اونقدر عمیق و نقادانه کتاب بخونم اما در حد خودم سعی میکنم از هر کتابی که میخونم؛ شده حتی درسی کوچک یا جمله ای رو برای اصلاح خودم به ذهن بسپارم و ازش استفاده کنم. خیلی وقتا وقتی خودت بخوای تغییر کنی شاید حتی مضمون کتابها رو فراموش کنی اما مطالبشون در زمان مطالعه تاثیر خودش رو بر شما میگذاره که اینجور تغییرها اونقدر کوچک و نامحصوص هستند که خودمون هم شاید متوجه نشیم اما در دراز مدت خیلی خوب قابل مشاهده هستند.

یکی از کتابهایی که هنوز نیمه کاره مونده اما برای زندگی در لحظه اکنون بهم درس خوبی داد "نیروی حال هستش". جمله ای که خیلی وقتها که ذهنم آروم نیست به ذهنم میاد: "لحظه حال را بررسی کنید آیا در این لحظه مشکل خاصی وجود داره؟" و اغلب اوقات جواب من "نه" هستش چون خودم سالم هستم. عزیزانم سالم هستند. همه چیز عادی و نرمال هست و .... در این سالها فهمیدم اکثریت قریب به اتفاق دلواپسی های ما یا از افسوس گذشته سرچشمه می گیرند یا از ترسِ اتفاقاتِ آینده.

یکی دیگر از کتابهایی که کمکم کرد "نیمه تاریک وجود" بود و این جمله اش خیلی تو ذهنم هست "هر موقع کسی رو برای صفتی سرزنش کردی بدون که در واقع خود تو این صفت رو داری و اونطور رفتار می کنی" و همین باعث میشه که کمتر بقیه رو قضاوت یا سرزنش کنم.

کتابهای دیگه ای که حال خوب بهم داد و کمکم کرد زیباتر به زندگی نگاه کنم: 

"سفر زندگی"، 

"کیمیاگر"، 

"درمان شوپنهاور"، 

"سه شنبه ها با موری"

"سیدارتا"

"مادر بزرگ سلام رساند و گفت متاسف است"

"سفر روح"

"سرگذشت روح"

"جز عشق راهی نیست"

......

و  اگر بخوام اسم ببرم از حوصله خارج اند.  اینها مهم ترین هاشون بودن و از اونها مهم تر کتاب "معجزه سپاس گزاری" بود که به شدت کمکم کرد با تمرین هاش، دیدم رو به خیلی چیزها عوض کنم و سپاس گزار باشم از آنچه که دارم. برای بدست آوردن آرزوهام از این معجزه استفاده کردم و به خیلی هاش رسیدم. از نظر خودم سپاس گزاری که کم و بیش درونم نهادینه شده بزرگترین تاثیر رو روی من داشته. حالا خیلی بیشتر از قبل داشته هام رو می بینم. خیلی بیشتر از قبل لذت می برم.

اگر هم در جریان باشید من در مورد خانوادم با مسئله دست نشستن یکی از اعضا خانواده به شدت مشکل داشتم و شدید دچار اضطراب بودم  از بعد ازدواجم و بدتر از اون بعد از به دنیا اومدن ماهک. اینقدر این مسئله من رو بهم میریخت که اغلب اوقات در ذهنم خودنمایی می کرد؛ با اینکه ازشون دور بودم و برای هر بار اومدنشون تنم میلرزید و حتی وقتی میومدن نمی تونستم ماهک رو بغل بگیرم چون دست اون فرد بهش خورده بود. با همون سپاس گزاریها بالاخره روزی رسید که اون فرد شروع کرد به دست شستن و حالا وقتی میان خونمون من واقعا از حضورشون لذت می برم و دیگه حسرت این رو ندارم که چرا مثل بقیه نمی تونم کنار خانوادم آروم و شاد باشم.

از طرفی مدیتیشن های دست و پا شکسته و سعی در ایجاد عادت های خوبِ جدید هم خیلی در این راه بهم کمک کردن.

این روزها هم به این نتیجه رسیدم که من باید یک هدف بلند مدت در حوزه تخصصی خودم تعیین کنم و شده روزی یک ربع براش زمان بزارم. به نظرم چنین هدفی می تونه من کمک خوبی برای غلبه بر ترسِ حمله عصبی مجدد و البته رها شدن از قرص ها باشه


دوست نوشت:

+ پری عزیز سپاس بیکران از سوالی که کردی و خودِ جدید رو بر من نمایان کردی و باعث شدی بهش فکر کنم. خیلی خوشحالم از داشتن دوستایی مثل شما که اینجا با انرژی هاتون حال خوبتون رو بهم تزریق می کنید و وقت سختی کنارم هستید


+ اینها چیزهایی بود که به نظرم رسید در این لحظه. ولی حقیقتا برای تغییر خودم خیلی تلاش کردم.


+از بعد حمله عصبی دو هفته پیش یک ترسی درونم رخنه کرده بود که نکنه باز هم تکرار بشه. اما این لحظه از فکر تعیین یک هدف بلند مدت این ترس به حداقل خودش رسیده


+ کم می نویسم چون هم وقت کم میارم هم نسبت به قبل سخت گیر شدم و بارها می نویسم و منتشر نمی کنم چون احساس می کنم حرفهام به درد کسی نمی خوره :))


+ ببخشید که فرصت نکردم براتون بنویسم دست و پا شکسته خوندمتون و دوست تون دارم



بعد نوشت:

+ چرا یک قسمتهایی از نوشته هام تو اپیزود اول و سوم نیست؟!

+اصلاحشون کردم

نظرات 5 + ارسال نظر
آرزو سه‌شنبه 30 دی 1399 ساعت 23:00

سلام عزیزم.من می خونمت و بهت افتخار می کنم.تغییراتت تو این سالها واقعا عالی بوده

سلام آرزو جان
ممنونم واقعا نظر لطف شماست
مرسی که همراهم هستید

پری از شیراز سه‌شنبه 30 دی 1399 ساعت 12:17

سلام غزل عزیزم.
خوبی؟
به داشتن دوستی مثل شما افتخار میکنم که داره تمام تلاشش رو میکنه برای بهتر شدن حالش.
تو خیلی باید قدر غزل رو بدونی که داره برای کمک به غزل کوچولوی درونش تلاش میکنه و مشکلات رو نادیده نمیگیره.
خیلی مراقب خودت باش.
من هم برای بهتر شدن حالم دارم پیش یه روانشناس طرحواره درمانگر میرم و دارم برای بهتر شدن حال پری کوچولوی درونم تلاش میکنم.
دوستت دارم.

سلام از ماست پری جان.
خوبم شکر خدا شما خوبی؟
ممنونم این نظر لطف شماست واقعا
حقیقتا کوچولو و طفلیه
کاش بتونم بیشتر ازش مراقبت کنم
چه عالی. من خیلی دوست دارم یک چنین مسیری رو برم ولی همسر نمیدونم چرا با روانشناس مشکل داره و مخالفه و از نظرش صحبت کردن کمکی به من نمی کنه. یک زمانی حرفمون میشد سر این چیزا اما الان وقتی مخالفت می کنه بی خیال میشم و سعی میکنم با کتاب و مطالب قابل دسترس به خودم کمک کنم و انرژی خودم رو صرف کارهای بهتری بکنم

تا جایی که میدونم مبحث طرحواره ها خیلی جالب هست و خیلی کمک کننده. ان شالله که بهترین استفاده رو ازش ببری و بهترین حال در درونت متبلور بشه
من هم دوستت دارم دوست ندیده و مهربونم

نسترن سه‌شنبه 30 دی 1399 ساعت 09:37 http://second-house.blogfa.com/

هرآنچه میخواستم بگم ویرگول جان زحمتش رو کشیده بود
سخت نگیر دخترجان
ما با خوندن همین که حالت خوبه و شیرینکاری های ماه کلییی لذت میبریم


چشم
ماهک که حیف یادم میره حرفاش تا فرصت بشه بنویسم

هدیٰ دوشنبه 29 دی 1399 ساعت 20:53

چقدر اون جمله کتاب راجع به سرزنش صفت های دیگران جالب بود.

وقتی حالت خوبه حرفات آرامش دارن. وقتی هم بهم ریخته ای باید بنویسی تا حال خودت بهتر بشه. پس کلاً بنویس :* مثلِ من نباش :))

ماهک شیرینو ببوس

دقیقا برای منم هم عجیب بود هم جالب
یک فصل کامل هم در موردش حرف میزنه
چقدرم پست نوشته هاش پاک شده بود

عزیزمی.
ئقیقا وقتی حالم بده باید بنویسم و چون حوصله هیچ کار ندارم بیشتر فرصت دارم بنویسم اون موقع ها

یعنی الان تو خوب نیستی که ساکتی؟

فربونت برم مرسی
بوس به صورت قشنگت

ویرگول دوشنبه 29 دی 1399 ساعت 19:59 http://Haroz.blogsky.com

حالا نه که ما در مورد فواید شکافت اتم حرف می زنیم که تو فکر می کنی حرفهات به درد کسی نمی خوره بچه جان ما داریم روزمره هامون رو می نویسم. اگر قرار باشه به تولید محتوا که اون اصلا بحث دیگه ایی می شه.
من خودت و وبلاگت رو برای همین ساده بودن دوست دارم. همین خوبه که انگار دور هم نشستیم و تخمه می شکنیم و حرف می زنیم

چی بگم هی میگم گفتنش چه فایده در حالیکه منم وبلاگهای شما رو برای همین روزمره ها دوست دارم :)
ای جانم من هم تو رو برای همین مهربونیات عاشقم
آی تخمه گفتی و دلم خواست :)))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد