هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

خوشبختیِ سلامتی

خوشبختی یعنی یک همسر داشته باشی که با همه خستگی هاش همین که میگی حالم بد شده و مضطربم شال و کلاه کنه و بگه بریم بیرون

خوشبختی یعنی یک خواهر داشته باشی که وقتی ناخوشی هر ساعتی دلت بخواد بتونی باهاش در تماس باشی

خوشبختی یعنی یک همسر داری که با همه مشغله های کاری و خونه نبودن همه حواسش پیش تو باشه و حالت رو بپرسه

خوشبختی یعنی وقتی تنهایی و ناخوش خانواده ای داشته باشی که هر لحظه و طولانی مدت باهات صحبت کنند و خسته نشن از تماس های پشت سر همت

خوشبختی یعنی خواهری داشته باشی که وقتی بین بد حالیهات بغضت می ترکه و میگی "خواهر کاش بال داشتی و همین الان میومدی پیشم" بدو بدو جمع کنه از کارگاه برسه خونه تا ساک ببنده بیاد پیشت

خوشبختی یعنی خواهری داشته باشی که چون میدونه به مامان نیاز مبرم داری مامان رو همون روز راهی کنه که همراهش بیاد 

خوشبختی یعنی پدری داشته باشی که با همه اینکه حوصله اش تو خونه ات سر میره چون جایی نمی شه رفت ولی دقیقه آخر طاقت نیاره و با مادر و خواهرت راهی بشه و خودش رو به تو برسونه

خوشبختی یعنی مادری داشته باشی که وقتی میاد و تو ناخوشی نگران این نباشی که نتونستی ازش پذیرایی کنی و اون از جون و دل خودش دورت راه بره و به امورات منزل هم رسیدگی کنه

خوشبختی یعنی همسری داشته باشی که با وجود مخالفتش با رویه روانپزشکت باز هم بی منت از کارش بزنه و این همه راه تا زعفرانیه تو رو ببره و شب به خاطر زمان از دست رفته اش تا ساعت 4 شب بیدار بمونه که کارش رو تمام کنه

خوشبختی یعنی خواهری داشته باشی که همراهت بیاد تا مطب و با هم برید به ملاقات پزشک

خوشبختی یعنی پدر مادری داشته باشی که با خیال راحت دختر دردونه ات رو بسپاری بهشون و اونا با پارک بردن و بازی کردن باهاش شادترین لحظه ها رو براش رقم زده باشند اینقدر که نبودنت اصلا به چشمش نیاد

خوشبختی یعنی دختر سه ساله ای داشته باشی که تا ساعت 11 بخوابه و کمتر حالت بد صبحت رو ببینه

خوشبختی یعنی دختر کوچولوت وقتی می بینه مچاله شدی روی تخت و مثل بید میلرزی با یک فنجون آب که خودش از یخچال برداشته و زیرش هم یک دستمال کاغذی گرفته که آبش نریزه رو زمین وارد اتاقت بشه و به توی مضطرب بگه مامان برات آب آوردم و تو میدونی که اون فکر می کنه آب بخوری خوب میشی

خوشبختی یعنی دخترکی داشته باشی که وقتی می بینه حالت خرابتر از اونیه که براش وقت بزاری خودش سر خودش رو گرم بکنه بدون این که اصلِ کاری بکنه 

خوشبختی یعنی وقتی اونقدر داغونی که حتی نمی تونی به دخترکت بگی وسایل آرایش رو برندار و فقط بی جون نگاهش می کنی اون بدون خرابکاری بعد از بازیش وسایل رو بیاره بزاره سر جاش

حوشبختی یعنی وقتی نمی تونی چیزی بدی به نور چشمت و اونم که کاملا از حالت با خبره میل به هیچی نداره وقتی نه نیمروش رو خورده؛ نه حتی خوراکی که عاشق ش هست رو؛ بهش پیشنهاد پسته بدی و اون بگه :"مامان میشه بادون بدی؟" و کشون کشون بری تا باهاش بادوم بردارید و وقتی دوباره میفتی رو تخت یک بادوم خودش بخوره یکی بزاره تو دهن تو و با همون چند بادوم که از صبح تا ساعت 3 خوردی سرپا بشی و نیم ساعت با هم مسابقه دو بزارید و اون شادترین جیغ های دنیا رو بزنه از خوشجالی سرپا شدن تو

خوشبختی یعنی دوستای ندیده ای داشته باشی که مهربون ترین آدم های دنیان و با کامنت ها و راهنمایی هاشون بزرگترین لطف های دنیا رو بهت بکنند

خوشبختی یعنی وبلاگی داشته باشی که بتونی با خیال راحت داخلش بنویسی و مطمئن باشی مهربون هایی هستند که بخوننش و بهت دلگرمی بدن

نمی تونم از شدت احساس خوشبختیم در این لحظه بگم

خانوادم رفتن. ته دلم از رفتنشون دلم گرفته اما به خاطر داشتن شون خوشحال ترینم. اینقدر از حضورشون و بودنشون تو همین چند روز لذت بردم که قابل وصف نیست. خصوصا که یک خبر خوش هم داشتند که هنوزم با فکر کردن بهش دلم ضعف میره

از لطف همتون ممنونم. حالم بهتره. در صدد پیدا کردن یک روانپزشک خوب توی تهران یا کرج هستم که ازش کمک بگیرم ان شالله حالم استیبل بشه و بتونم داروها رو کم کم کنار بزارم

آرامش و شادی وصف ناپذیر این لحظه ام از این که باز حالم خوبه بریزه توی دل همتون

شبتون نیک 


+ مهمونهام تازه رفتن و فرصت کردم فقط بنویسم. کامنتای چند پست اخر رو ان شالله کم کم تایید می کنم

نظرات 16 + ارسال نظر
هدیٰ دوشنبه 29 دی 1399 ساعت 20:45

غزل :))))

آره تهرانم ولی نمی دونم خوبم یا نه!

این dos اینا چی بود من چند بار خوندم دیدم واقعاً آشنا نیست چجوری آخه چیزی که نمی دونم چیه فرستادم :))) این خواب هم دنیای عجیبیه!
قربونت برم که خوابمو می بینی

ای جانم
یعنی از وقتی کتاب سفر روح رو خوندم با خودم میگم نکنه من و هدی تو زندگی های قبل یا تو دنیای روح جز دوستان هم هستیم که من اینقدر خواب این دختر مهربون ندیده رو می بینم؟!

DOS یک سیستم عامل قدیمیه. وقتی من مدرسه میرفتم ویندوز تازه اومده بود اما هنوز هم DOS روشون کار میکرد :))
بوت : به فرایند بالا اومدن سیستم بوت شدن میگن و اون زمانها برای سیستمی که مشکل داشت از دیسکت بوت استفاده میکردیم
یادم نیست ولی فکر کنم کامپیوتر خودمم مبتنی بر ویندوز بود نه DOS ولی اینقدر گذشته که یادم نیست :)))

ای جان دلم که میای به خوابم

هدیٰ پنج‌شنبه 25 دی 1399 ساعت 20:04

پس به سلامتیِ خوشبختیت عزیزم

خوشحالم که دنبالِ قشنگیای زندگیت هستی :*

به سلامتی خوشبختی همه مون عشق کوچولوی من
فدات بشم
بازم خوابت رو می دیدم
البته نه خودت رو
چند روز قبل خواب دیدم لپ تاپم خراب شده و تو برام یک بسته پستی فرستادی که پر از چیزای با مزه است که یادم نیست چیا بودن و توی اونها تنها دیسکت ها بوت DOS سیستم خودت رو برام پست کرده بودی و من ته دلم قربون صدقه ات می رفتم که اینقدر مهربونی

وقتی بیدار شدم با خودم می خندیدم که الان نه سیستم ها دیگه دیسکت دارن و هم سالهاست که DOS منسوخ شده و اصلا به سن تو قد نمیداده فرشته کوچولو

خوبی؟
هنوز تهرانی؟
یک خبری از حال خودت بهم بده جانم

مریم پنج‌شنبه 25 دی 1399 ساعت 00:34

سوء تفاهم نشه بین اعضای هیئت علمی کمتر پزشکی مثل روانپزشک‌خودتون‌میبینین ،.وگرنه بسیاری از روانپزشکان خوب داریم که لزکما هیئت علمی نیستن
دلیل دیگه هم اینه که بین اساتید معمولا هر کدوم فیلد کاریشون مشخصه که کدوم پزشک وسواس و اضطراب رو کار میکنه دیگری ممکنه به اختلالات خلقی بپردازه اینجوری بهتر میشه پزشک انتخاب کنید

اتفاقا کرج هم دانشگاه علوم پزشکی داره قطعا همونجا هم میتونین روانپزسک خوب پیدا کرد

ممنونم از راهنماییتون
متوجه شدم
یک دنیا سپاس

مریم چهارشنبه 24 دی 1399 ساعت 17:34

وسواس و اضطراب اغلب با هم همراهن اگه‌درمان نشه ممکنه افسردگی پیامد وسواس باشه
دکتر شهلا اکوچکیان‌ استاد دانشگاهن کارشون در مورد وسواس و اضطراب عالیه .. خیابون امادگاه کوچه داورخانه سپاهان ...روانپزشکی که هیئت علمی نیستن نرید برخی مثل روانپزشک خودتونن .ایشون دکتر اوحدی نبودن ؟

نه دکتر کربلایی بود
مگه دکتر اوحدی هم اینطوری هستند؟
خیلی دلم میخواد تو کرج برم که نزدیک باشه ولی با این گفته شما که هیئت علمی باشن لابد باید برم تهران چون تا جایی که میدونم اغلب دکترای خوب رفتن تهران
یک سوال
چرا اگر هیئت علمی نیستن نباید رفت پیششون؟

نسترن چهارشنبه 24 دی 1399 ساعت 14:40 http://second-house.blogfa.com/

خداروشکر خوبی و سرت گرم چیزهای خوبه
منم خوبم شکر

قربون محبتت نسترن عزیزم
خدا رو شکر که خوبی

فرزانه چهارشنبه 24 دی 1399 ساعت 09:02

خدا رو شکر غزل جان
باور کن با خوندن پستت گریه م گرفت
الهی که همیشه حال دلت خوب باشه

عزیزمی فرزانه جان
مرسی که هستی واقعا
به همچنین مهربونم

نسترن چهارشنبه 24 دی 1399 ساعت 08:47 http://second-house.blogfa.com/

سلام
کجایی غزل جان؟
خوبی؟

سلام نسترن جان خوبم
درگیر تمیزکاری و خونه داری ام
و نظرات رو دارم کم کم جواب میدم تا بعد همه رو تایید کنم
خوبم عزیزم تو خوبی مهربونم؟

M سه‌شنبه 23 دی 1399 ساعت 19:12

دکتر پریوش خدر زاده واقعا کارش عالیه شمارش رو از نت بردار امیدوارم خوب باشی

ممنون دوست عزیز

مهدیه سه‌شنبه 23 دی 1399 ساعت 08:23

خدا رو شکر که حالتون خوبه
خیلی خوشحال شدم

تشکر مهدیه جانم
ممنونم ازت که هستی

محدثه یکشنبه 21 دی 1399 ساعت 23:22

حس خوبت میفهمم... اون حال سرخوشی تو بیماری، که آدم تو اتاق دراز کشیده اما صدای مامانش میاد... شکر بابت همه چیز و حس و حال خوشت....

محدثه این اتفاق بی نظیره
این که در عین ناخوشی بدون تعارف و راحت باشی با مراقبت های کسی که از جون و دل تو رو میخواد و تو نگران قضاوت و فکرهاش نباشی
و اون فرد کسی نیست جز مامانت

شارمین یکشنبه 21 دی 1399 ساعت 21:28 http://behappy.blog.ir

عزیز دلم چقدر خوشحالم برات. خدا رو شکر... خدا رو شکر... خدا رو شکر

ممنونم شارمین جانم
خیلی خوشحالم که تمام شد
همش فکر می کنم دسترسی بهت داشتم ماهک رو میاوردم پیشت
بعد از این حالتهای سخت تابستون خصوصا خیلی ته دلم نگرانشم که چه تاثیرای بدی روش داشته؟!

ویرگول یکشنبه 21 دی 1399 ساعت 20:05 http://Haroz.blogsky.com

الهی هزار بار شکر که خوبی عزیزممممم
ایشالا همیشه خوشحال باشی و دلت پر از آرامش

قربون محبتت بشم
مرسی عزیز دلم به همچنین

هاله یکشنبه 21 دی 1399 ساعت 11:51

خیلی خوشحالم برات دوست جونی

مرسی هاله جانم
خوشحالم دوستای ندیده به این مهربونی دارم

نسترن یکشنبه 21 دی 1399 ساعت 10:22

خدارو صدهزار مرتبه شکر برای این همه خوشبختی
امیدوارم خبر خوشه عروس شدن خواهرک باشه
هروقت دخترک بادون خورد شمام از طرف من دخترک رو بخورید لطفاااا

حقیقتا خدا رو هزاران هزار بار شکر
ای جان دلم خبر خوش برای برادرم بود. اینکه بالاخره شرایط مهیا شده که تصمیمش جدی چند ساله اش رو ان شالله به لطف خدا عملی کنه
ای جان دلمی نسترن جان کاش میشد ببینیش چه شیرینی شده

چقدر خوبه که دارمت

beny20 یکشنبه 21 دی 1399 ساعت 00:49 http://beny20.blogsky.com

چقد این پُست حسش خوب بود ،
واقعا آفرین ، حرف نداشت

امیدوارم این احساسه خوشبختی
همیشه همرات باشه ،
و انرژی مثبتش به خانوادت
به دوستان وبلاگیت ،
به هرکی که دوستش داری برگرده

ممنون
لطف دارید

مریم یکشنبه 21 دی 1399 ساعت 00:18

عزیز همشهری من‌پزشکم .اگه اصفهان بودی خانم دکتر اکوچکیان را بهت معرفی میکردم برای تهران بهتره شما از دانشگاه کمک بگیرین بیمارستان رازی تا جایی که میدونم مخصوص روانپزشکیه شما تلفنی سوال کنین در مورد مشکلتون .چون برای وسواس یا مشکلات دیگه فیلد جدا دارن .وگروه خاصی بیشتر در این مورد کار میکنن اصفهان که اینجوریه قطعا تهران هم هست به این طریق میتونین بین چند تا روانپزشک انتخاب کنین
میشه برید سایت علوم پزشکی تهران و ایران و شهید بهشتی و از اونجا اطلاعات بگیرین اگه دقیقا مشکلتونو بگین خودم براتون سرچ میکنم و بهتون اطلاع میدم شاد و سلامت باشین

سلام مریم عزیز
دکتر کوچکیان؟
من وسواس دارم اما نه اونقدر شدید. مشکل الانم حملات اضطرابی شدیده. روانپزشکم بهم گفت حالتهای تو نوعی از پنیک هست اما نه اون نوعی که تو کتابها تعریف شده
ناگهان بی قرار می شم طوری که مرتب باید یا راه برم یا تند تند پاهامو تکون بدم اما با هیچی آروم نمیشم. اون لحظه ها مست خوابم اما خوابم نمیبره. و اصلا یه حالتهایی که اصلا نمی تونم توصیفشون کنم. دستهام یک حالت خواب رفتگی تا آرنج داره
الان هم که گفتم دارو می خورم و این بار از نامنظم خوردنش باز حمله داشتم وگرنه با این قرصها خوبم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد