-: مامان بریم تَتِت بازی کنیم؟
-: باشه
-: بشین کمردَم تو ببند.
پتو رو به شیوه خودش میندازم دور شکمم یعنی کمربند بستم. دختر (عروسک دختر سری لگوهاش که عاشقشونه) رو میده به من و
-: "این ناننگی (فرمون) تو. پسر هم ناننگی من
چکم می کنه و میگه
-: کَمَندتو ببستی؟
مثلا نشستیم تو ماشین و راه میفتیم. روتخت کمی بالا پایین میریم که یعنی ماشین تکون میخوره. از معدود زمانهاییه که کلی مار دارم اما با دل امن حواسم رو دادم به ماهک؛ به لطف حرفهای عصر شارمین.
سر راه پیاده میشه و میره خوراکی بخره. پوپت لاک پشت که نقشهای زیادی بازی میکنه، اینجا خوراکیه.
همین لاکپشت زمان بپر بپر و خوندن four little monkey jumping on the bed نقش الو رو بازی میکنه :))
ساعت از یک گذشته. تمرینی که قرار بود انجام بدم، انجام دادم اما نه درست تونستم مطالعه کنم نه کارهام انجام شده. در عوض همه اینها با ماهک بازی کردم و آخر شبی اولین دو کتاب نسبتا طولانی "شنل قرمزی" و "لاکی قهرمان" رو خوندم و باورم نمیشه که با دقت تمام گوش کرد. از بس کتابها رو پاره کرد یا گفت نخون.
با این حال به خاطر جبران زمان از دست رفته بیدار موندم که مطالعه کنم اما خواب قدرتش بیشتره
چند ماهه هر روز یک تصمیمی برای اینجا میگیرم. یک روزی دوست داشتم مخاطبهای زیادی داشته باشم اما دیگه دلم فضایی خصوصی تر میخواد واسه نوشتن. دلم میخواد بعضی چیزها را راحت بنویسم. از کارهایی که انجام میدم. از فکرای نابودگری که گاهی منو تا مرز جنون میبره. از تلخی های خودم با خودم. از شادیهایی که داریم و اگر کرونا نبود تبدیل میشدن به هیجان انگیزترین اتفاق زندگی من و همسر بعد از تولد ماهک. از اختلاف فکری گاه و بی گاهمون. از این که داره هولم میده وسط یک میدون بزرگ و میگه حمایتت میکنم. از اینکه ... از هر چیزی بدون اینکه حس کنم دارن قضاوتم میکنند. تهش هم میگم بمون همینجا و بزار همه آرشیوها یک جا باشه
تاثیر یک حمام دلچسب بود یا تاثیر قهوه ای که به خودم وغده داده بودم یا هردوش که استرس ناگهانی بعد از غروب و بهم خوردن مدیتیشنم با اومدن ماهک کلا ناپدید که شد هیچ! یک جور شگفت انگیزی حالم خوب شده بود. حتی ته دلم نگرانی جناب کرونا ویروس رو هم نداشتم و درست مثل روزای قبل از حضور ایشون روی ابرها قدم میزدم. له له میزدم خودم رو برسونه به اینجا تا حالم خوبه بنویسم اما ماهک این روزا یک جور عجیبی راه نیره میگه بغل و وقتی هم بغل نمیخواد یا چمبره میزنه روی گوشیم یا باید برای ندیدنش گوشی رو دست نگیرم. اینطوریه که اصلا دلم نوشتن هم بخواد نمیتونم بنویسم و البته کتاب خوندنها تقریبا صفر شده از بس تمرکزمو بهم میزنه. جیغ میزنه وقتی گوشی رو میخواد و کلا بساطی داریم نگفتنی.
ادامه مطلب ...
"هر آنچه در پرتو نور قرار گیرد؛ نمایان می گردد و هر آنچه در معرض نور واقع شود، خود نور می شود"
پل مقدس
ادامه مطلب ...
حس می کنم قوی تر شدم. لااقل از دو ماه گذشته. دوباره پر از انگیزه ام. بافتنی حالم رو خیلی خوب می کنه و هیجان اینکه زودتر تمام کنم و تا ده روز دیگه برم کاموا بخرم و واسه خودم یک بافت دوست دلشتنی ببافم تمام وجودم رو به وجد آورده. باز هم در طول هفته به جز چهارشنبه خونه بودم. چند بار خونه رو مرتب کردم و گفتم فردا زنگ میزنم آزاد و نازی بیان اما فرداش دوباره همه جا زلزله میشد :)))
دیگه از کسی دلخور نیستم. سرزنش ها و خود درگیری هام تقریبا تمام شده. وقتی امروز به همسر گفتم احساس می کنم من هیچ جای زندگی به خودم سختی ندادم و هیچ وقت اونی نشدم که باید؛ گفت : " اونطوری که تو ارشد خوندی من هیچوق حاضر نبودم تا اون حد سختی رو تحمل کنم. سر کار رفتن. هر هفته تهران اومدن و رفتن که به قوا خودت گاهی هفته ای دوبار"
بعد یادم اومد من یک ترم هر هفته دوبار میومدم تهران و به وقتایی از خستگی گریه میکردم. با چه سختی کلاسهای آموخته رو رفتم اما اینقدر سرم شلوغ بود که فرصت نکردم از دانشی که ثبتش کردم رو تو ذهنم هم ثبتش کنم و به کار بگیرم. با این حال با همون سبک قبل واسه استانداردها ترجمه کردم و پدرم درومد. و ...
این یاد آوریها اینقدر حال شیرین و گرمی داره که حس میکنم دوباره میتونم به خودم تکیه کنم واسه تغییر اوضاع. برای استفاده از فرصت ها. برای زیستن زندگی نزیسته ام.
انگیزه های درونم اونقدر قوی هست که برای ماهک هم عذاب وجدان ندارم چون میدونم وقتی زمانم رو برای اهدافم صرف کنم قطعا ذهن آزادتری خواهم داشت و با حواس بهتری میتونم باهاش وقت بگذرونم.
متهک یک هفته ایت که رسما حرف می زنه. حرف زدنی که جماه ها رو میتونه کنار هم بچینه. در واقع به زبون خودش وقایع رو شرح بده. با عه عه گفتن های دلنشین مخصوص این سن. قدش اونقدر بلند شده که شلوار زاپ دارش که دوتا تای کوچولو میزدم اندازه اش شده. چند روزه که راه میره و میگه "مامان دینگی!" "چطوری مامان دینگی" نمیدونم این کلمه رو از کجا یاد گرفته. دو سه روز هم عین هاپو کوچولو صورتم رو لیس میزد و جیغ میزد. یک روز هم میگفت "دوبال گچ می گدم" ( دنبال گنج میگردم). شبها موقع خواب با همسر میره رو تخت و موزیک میزارن و دراز کش با موزیک دستاشون رو به درخواست ماهک به صورت اشاره میگیرن و میرقصن. ریش همسر که کمی بلند میشه بهش میگه: "تیزی ریشو بزن. برو دسشویی بزن". زیاد جیغ میزنه تو بازیها و خوشحالیش. الکی گریه میکنه که بهش توجه کنم و من نمیدونم چطور میتونم این همه هیجان و شور زندگی رو چطور ثبت و ضبط کنم.
زمانی که دنبال دلایل بد حالیهام بودم؛ با مطالعه ها و تحقیق متوجه شدم شاید یکی از دلایل دل بستن زیادم به اینجا و دنیای مجازی باشه. این که هر موقع پکرم گوشی و بر میدارم و بعد ناخودآگاه میبینم زمان طولانی رو بی هدف توی نت چرخیدم بدون هیچ بهره مثبتی و بعد از اون عذاب وجدان از هدر رفتن زمانم. از بعد حذف اینستا و بعد پاکسازیش؛ به شدت زمان استفاده از نت رو محدود کردم و همین باعث شده بیشتر ببافم. بیشتر بخونم و بیشتر لذت ببرم از دنیای واقعی. لااقل امروز به خودم بالیدم و با خودم خوش گذروندم.
سوپ جو داره قل قل میکنه. ماهک در حال بازی و میدونم میدونم گفتنه و همسر در حال دیدن بزن برقص های فیلم مطرب هستش.رابطه من و همسر تو زندگی تازه داره یه نظمی به خودش میگیره. انگار بهتر از قبل با هم کنار میایم و درک می کنیم طرف مقابل رو. لباسها در حال شسته شدنِ. حال من خوبه و زندگی در عین معمولی بودنش حس عالی بودن بهم می بخشه