هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

من دکترم بلدم خوبش کنم

+ شنبه که برای پذیرش  MRI رفتم و داروی حین MRI روگرفتم؛  با دیدن آنژیوکت یاد MRI پارسال فنجون و ترسش از آنژیوکت افتادم. داشتم به همسر می گفتم چقدر سرنگش بزرگه که ماهک دوید و گفت: "اون چیه؟" گفتم: "آمپولِ"
فردا شب داشت کارتون تماشا میکرد که یهو وسط تماشای کارتون دوید اومد توی آشپزخونه و دستش رو زد روی کیستِ من و گفت: "مامان آمپول رو بده به من بزنم روی این دیگه درد نکنه خوب شه" میخواستم بمیرم براش. گفتم مگه تو دکتری؟ گفت:" من آدمِ آقا دکترم. بلدم آمپول بزنم. من دکترم بده آمپول رو بلدم خوبش کنم" بغلش کردم و اینقدر بوسیدمش که خودش متعجب بود

+ بعد از چند ماه باز شروع کردم به مطالعه. بالاخره کیمیاگر رو با صدای محسن نامجو گوش دادم. خیلی دلچسب بود. کتاب به معنای واقعی فوق العاده بود. از اون کتابهاییه که پر از مفاهیم فلسفی در مورد زندگ است و هر چند وقت یک بار باید خوندش.
"ما تمامش می کنیم" رو هم خوندم. یک روایت عاشقانه در خصوص خشونت علیه زنان. قسمت های عاشقانه اش حال من رو خیلی خوب کرده بود و من رو برده بود به روزای قبل از نامزدیمون ولی بقیه داستان و خشونت های داخل داستان که جز حقایق تلخ بعضی از زندگی هاست خیلی تلخ بود. ولی تصمیم نهایی لی لی در مورد زندگی مشترکش برانگیز بود. در مجموع داستان خوبی بود ولی نه اونقدر که تعریفش رو شنیده بودم. البته که سلیقه در اظهار نظر در مورد کتابها خیلی تاثیر داره.
دیروز هم که تو نوبت MRI بودم "زندگی دومت زمانی شروع می شود که می فهمی فقط یک زندگی داری" رو شروع کردم.

+ کیستِ هر روز عفونتش بیشتر شد و کبودتر؛ طوری که شبها نمی تونستم غلت بزنم. بعد از MRI دردش بیشتر شد اما از دیشب یک جور خوبی دردش کمتر شد و صبح که نگاهش کردم کبودیش هم کمتر شده و رنگش روشن تر شده. :) یکشنبه دکتر نظر قطعی شو میده و اگر جراحی لازم باشه و دکتر وقت داشته باشه ان شالله هفته آینده انجامش میدم.

+ فردا شب نوبت روان و اعصاب دارم و باید دو تا از عوارض قرص رو حتما به دکتر بگم. 

+ با این نگرانی همسر برای هزینه های بیمارستان  (چون هر چی داشتیم دادیم برای خونه) تولد ماهک رو باید بیخیال بشیم و بزاریم بعد از جراحی. حالا خوبه بیمه تکمیلی هم داریم و من مطمئنم مشکلی پیش نمیاد اما همسر زیادی محتاطِ :((((

پیتکو

بعد از غروب از شدت فشارهایی که این دو روز بهمون وارد شد؛؛ به خودم که اومدم صورتم در سکوت خیس شده بود. اومدم داخل اتاق و در رو بستم که ماهک گریه کردنم رو نبینه چون همه چیز رو به خودش ربط می ده و میاد عذرخواعی میکنه. به حالت سجده مچاله شده بودم رو تخت که همسر اومد واسه دلداری (معجزه شده بود) همسر از پشت سرم در تلاش برای بغل کردن من بود که ماهک خودشو جا داده رو پشت من و میگه "مامان پیتکو کن" و شروع کرد به حرکت دادن خودش روی کمرم. پیتکو پیتکو.... دیگه نمیدونستم گریه کنم یا بخندم. 

اصلاح سبک زندگی

با خودم قرار گذاشتم امسال بیشتر روی مهار کردن مهار "سختش کن" کار کنم و برم تو دل کارهایی که انجام دادن شون برام خیلی سخته. دارم سعی می کنم لایف استایل ام رو اصلاح کنم. البته ذره ذره چون سنگ بزرگ علامت نزدن هست همونطور که هفته اول سال شروع کردم به ایجاد چند عادت جدید و حذف چند عادت ناخوب اما تعداد لیست بالا بود و همین شد که خیلی زود بیخیال اون همه تغییر شدم و حالا تصمیم دارم ماه به ماه یک عادت ایجاد کنم و اگر بتونم یک عادت ناخوب را حذف کنم. مثل اینکه ورزش بشه جز لاینفک زندگی ام. اینقدر که هر جا هم برم باز ورزش کردن سر جای خودش باشه. این همیشه یکی از آرزوهام بوده و تا قبل از این از سر تنبلی و البته عادت نداشتن و بیشتر از اون از سر داشتن مهار "سختش کن" سختم بود انجام دادنش. مثل حذف جمله های منفی درونی ام نسبت به خودم که باعث میشه تمام انرژی ام رو بگیره و اجازه قدم برداشتن ها رو ازم بگیره. کتاب چهار میثاق برای من مثل یک مراقبه بود و هست. گاهی غرق می شم تو جمله های زیباش با صدای دلپذیر نیما رئیسی و جمله ای که یا افکت بازگشت توی گوشم می پیچه: "با زبان خود گناه نکنید"

"در ابتدا لازم است از شما بخواهم ذهن خود را از تعریف رایج گناه خلاص کنید، ما معتقدیم کلام انسان بسیار بسیار نیرومند است، حال خواهد کلامی باشد که شما به دیگران می‌گویید یا کلامی باشد که خودتان به خودتان می‌گویید، این کلام سرشار از انرژی است، شما با کلام خود و باقدرت کلام خود می‌توانید فیلی را به پرواز درآورید و عقابی را به زمین بکشانید، این انتخاب شماست که از قدرت کلام خود چگونه و به چه منظوری استفاده کنید، به مثال‌هایی زیر نگاه کنید، تو نمی‌توانی، من می دونستم که یاد نمی‌گیری، امیدوارم که روز خیلی خوبی داشته باشی و از بقیه روزت لذت ببری، شاید برای شما پیش‌آمده باشد که این عبارات را شنیده یا حتی به زبان جاری کرده‌اید، در مختصر کلام میثاق اول ما را به این سمت سوق می‌دهد که با کلام خود گناه نکنیم و انرژی کلام خود را به دیگران و در ابتدا به خودمان هدیه دهیم.معصومیت در کلام باعث می شود حس خوبی نسبت به خودتان داشته باشید و وقتی حس خوبی نسبت به خود دارید کارهای ارزشمندی انجام می دهید و همین کارها باعث می شوند تا زندگی بهتری داشته باشید.کلامتان را برای شریک کردن دیگران در عشق به کار بگیرید. با کلامتان معجزه کنید. قدرت آن را درک کنید و در جهت تعالی خود از آن استفاده کنید"

و من تقریبا تمام مدت دارم تلاش می کنم حواسم به جمله هایی که در کلام برای خودم استفاده می کنم باشه تا بتونم انرژی کلمات رو به خودم هدیه کنم نه از خودم بگیرم. و کم کم در مرحله بعد برسم به کلماتی که برای دیگران استفاده می کنم.

یکی از تغییرات بزرگی که باید در افکارم بدم و لازمه این روزهای زندگی منِ این هست که بعد از دو سال و هفت ماه بالاخره بپذیرم که مسئولیت اصلی این روزهای من اول ماهک دوم ماهک سوم رشد و توسعه فردی و بعد رسیدگی به امور روزمره خونه و آشپزی است و باید تعادل خوبی بین این ها برقرار کنم. چند روزی هست که دیگه از وقت زیاد گذاشتن واسه ماهک دلهره کارهای انجام نداده رو نمی گیرم و با خودم میگم اولویت اول ماهکِ. به خودم جایزه هم میدم و حس خوبی از این بابت در درونم قلیان می کنه. دیگه کمتر نگران کارهای انجام نداده خونه ام و بیشتر پی گیر مطالعه کتابهایی هستم که می تونه کمک کنه خودم رو بهتر بشناسم و خودم رو با تمام وجود بپذیرم و دوست داشته باشم. این وسط ها یک گریزی هم به رمان های مورد علاقه می زنم. این بار کتاب گروه کتابخوانی "انسان خداگونه" علیرغم اینکه نامربوط به این روزها و اپیدمی حتی نبود؛ جذبم نکرد. نه که کتاب خوبی نبود بلکه در اولویت های من نبود و ترجیح میدادم کتابهای مهم تر (در راستای اهدافم) رو مطالعه کنم و اونهایی که محبوبم هستند. شاید بعدن ها بخونمش. کتاب بعدی گروه از رومن رولان هستش و خیلی مشتاقم برای خوندنش ولی دوست دارم تا اون موقع یکی دیگه از کتابهای یالوم؛ شاید "من چگونه اروین یالوم شدم" رو بخونم به اضافه کتابهایی که برای رشد فردی دارم میخونم. خصوصا " عزت نفس به زبان ساده".

تصورش هم لذتبخش و آرامبخشِ. باید همه تلاشم رو برای بهتر زندگی کردن بکنم به قول "زن کویر" عزیز "ده سال بعد کسی تو خاطرش نیست که خونه من چقدر تمیز بود یا کثیف". اما اگر به اندازه کافی زمان برای دخترکم و توسعه رشد فردی خودم بگذارم ده سال بعد که هیچ تا آخر عمر لذت این همه تغییر دلنشین رو خواهم برد. چشم بهم بزنم همینطور که این دو سال هفت ماه گذشت چند سال دیگه هم گذشته و ماهک بزرگ شده و اونقدر درگیر خودش و درس و دوستاشِ که من قطعا به شدت حسرت لحظه هایی رو می خورم که کنار صندلیم یا کنار پام می ایسته و میگه "ماماااااان بَگَلم میکنی؟" و من میگم: "کار دارم" و اون میگه "یک کمی" و با خودم میگم کاش بیشتر بغلش کرده بودم. کاش بیشتر تن ظریفش رو بوسیده بودم. کاش بیشتر باهاش بازی کرده بودم ولی دیگه خیلی دیره. اگر حالا وقت زیادی برای کار خونه بگذارم قطعا ده سال بعد اونقدر فرز و کاردان می شم که خودم حیرت می کنم اما همیشه در حسرت زمان هایی می مونم که فرصت داشتم شخصیتم رو ارتقا بدم و ندادم و همچنان بعد از ده سال هنوز دارم تو منجلاب خود درگیری های درونی ام دست و پا می زنم. باید زمان رو دریالم و فرصت ها رو برای زندگی کردن شکار کنم

آگاهانه های ماهکی

گاهی ایمان میارم که ماهک از تمام درونیاتِ من آگاهه. دیشب یک گوشه منتظر بود تا ورزش من تمام بشه و با هم بریم حمام. بعد از سرد کردن با شاواسانا آرامش ورزش برای من دو چندان میشه. و آهنگ "خط و نشان" آروم افشار اولین و آخرین الهام بخش "خود بالنزگی" برای من است. درست توی روزهایی این آهنگ رو شنیدم که به شدت درگیر ایجاد یک رابطه دوستانه با خودِ درونی ام بودم و از همون اولین بار به هیچ کس غیر از خودم و درونم نتونستم ربطش بدم. نه اینکه هر ترانه ای که گوش میدم رو به کسی یا چیزی ربط بدم. اما در مورد این آهنگ همه چیز رو جور دیگه ای پیش چشم هایم جلوه میداد که قبل از آن هرگز از اون دید به زندگی ام ننگریسته بودم.

از اولین باری که با این ترانه تن آرامی انجام دادم (البته که اغلب با موزیک های بدون کلام و سمفونی ها تن آرامی انجام میشه) من خودم رو خارج از جسمم میدیدم که مشغول بوسیدن تک تک اعضای این جسم خاکی است. و تمرکزم روی هر عضوی بود با مهربانانه ترین حالت دنیا اون عضو رو لمس و نوازش می کند.

مشغول تن آرامی و تکرار جملات ترانه برای دوست داشتن خودم در ذهنم بودم که حس کردم کسی کنار سرم نشست و در چشم بهم زدنی گرمی وجودی را نزدیکم حس کردم و بعد لبهای ظریفی داغی که بوسه ای لطیف مهمان لبهایم کرد و صدای کودکانه ای که در میان موزیک و افکار در گوشم پیچید که "خیلی دوستت دارم مامانی". چشمهایم همچنان بسته بود که یک دقیقه بعد دوباره همان گرمای لبهای کوچک و بوسه ای که روی لبهایم نشست.

چشمهایم را که باز کردم و نشستم تن کوچکش را در آغوش کشیدم و غرق بوسه اش کردم. مطمئن بودم از این که تمام تلاشم را برای دوست داشتن خودم  میکردم را متوجه شده و برای تحسین کنارم آمده

چند دقیقه بعد داخل حمام گفت "دست بزن خودتو تشویق کن ورزش کردی" و من ذوب شدم در این همه درک  کوچکی که تا این اندازه بر من و درونیاتم آگاه است


ماهک گونه:

+ بهش بیسکوییت دادم که گرسنه اش نشه. یک نگاه به کف حمام میکنه و میگه "کثیف میشه اینجا آخه"


+ همسر خواب و بیداره. اومده میزنه بهش و میگه "بیدار شو مرد" :)))


+ حرف اضافه مورد استفاده اش "رو" هست. مثل اینکه "میخوام رو تِزیون کارتون ببینم". 


کتاب واره:

+ "مرگ ایوان ایلیچ" هم تمام شد و فکر اینکه پس چطور باید زندگی کرد که درست باشد با من ماند


+ چه خوشبختی بزرگیِ وقتی تو کتابهای صوتیت نگاه میکنی و ناباورانه "نیمه تاریک وجود" رو میبینی که تو تخفیف ٩٠٪؜ فیدیبو خریدی و خودت فکر میکردی نخریدی :)

دو سال و شش ماه

چند روزه گاه و بی گاه همسر ترانه "دختری دارم شاه نداره"  رو پلی میکنه. یکی دوباری هم ماهک اعتراض کرد که "اینو می می خوام". 

ادامه مطلب ...