هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

شادمهر با ولوم بالا رو تکراره

من دارم عادت های بدم رو لیست می کنم و عادتهای خوبی که باید ایجاد کنم رو می نویسم که ویرگول جواب پیامم رو میده و ناگهان از آرزویی که اون لحظه تو وجودم شعله ورتر از همیشه میشه صورتم خیس میشه و براش می نویسم یعنی میشه یک روز تو و اون خونه پر از عشقت رو ببینم؟ وقتی از خونه اشون می نویسه احساس می کنم ...واقعا چه احساسی به اون خونه دارم نمی دونم چیه اما من دائم اونو تصور می کنم و ذوق مرگ می شم براش که قراره مال اونها باشه

چقدر من خوشبختم که میتونم برای داشته های دیگران خوشحال باشم. 

چقدر من خوشبختم که دوستایی اینقدر مهربون و دوست داشتنی دارم. 

چقدر من خوشبختم که همسر اگرچه دیدگاههاش و منطقش با من متفاوته اما هیچوقت صداشو بالا نمی بره. 

چقدر من خوشبختم که دلم میگیره از خواسته هایی که گاهی مجبورم چشمم رو به بعضی هاشون بپوشونم لاقل الان (شاید بعدن همش اجابت بشه) اما زندگی رو برای خودم جهنم نمی کنم. 

چقدر خوشبختم که این روزا کتابی رو میخونم که دیدم رو به دنیا، رسالتم و خدا متفاوت کرده. 

چقدر خوشبختم که اینجا رو دارم که بنویسم و شماهای مهربون کنارم هستید حتی توی سکوت. 

چقدر خوشبختم که با وجود سکوتتون وقتی بیمار بودم اینجا پر از کامنت محبت آمیز بود و خیلی هاتون برای بهتر شدن حالم روشن شدید.

 چقدر خوشبختم که یک دختر صحیح و سالم دارم که معتقدم روحش از من خیلی پیشرفته تر هست و معلم واقعی زندگی منه. گاهی فکر می کنم راهنمای من خودِ خودِ ماهکه که اومده روی زمین ازم مراقبت کنه و من بلد نیستم مامان خوبی براش باشم. 

این روزا اونقدر رابطه ام با خودم دچار تحول شده که قسمت سیاهش همین احساس مادر خوب نبودنه که اونم درستش می کنم.

باورم نمیشه به این نقطه رسیدم که احساسم به خودم خوب باشه و دلم بخواد خودم رو غرق بوسه کنم منی که دائم در حال سرزنش خودم بودم. باورم نمیشه دارم موفق میشم. اونقدر ناباورانه است برام که اشکهام متوقف نمیشن

ویرگول جانم مرسی که هستی همون چند جمله کوتاه با تو، همون آرزوی دیدنت، همین بودنت چه حال خوشی رو بهم تزریق کرد.


من اینجا دوستای بی نظیری پیدا کردم که آرزوی دیدن چندتا از کنزدیک ترین هاشون رو دارم. خیلی وقته دلم میخواد یک پست تشکر از همه تون بنویسم. باید فرصت کنم و نظرات رو چک کنم و بنویسم چون دلم نمیخواد اسم هاتون از قلم بیفته و کسی دلش بگیره که من فراموشش کردم

تعهد به اهداف

شما باید طالب چیزی باشید که بدانید چرا آن را می خواهید...

این چرایی همان انگیزه ای است که شما را به حرکت در می آورد و به شما انگیزه و سوخت لازم برای ثابت قدمی می دهد


دارن هاردی - اثر مرکب

 

ادامه مطلب ...

لیوان مَجِسه

ماهک هر چقدر هم در طول روز از حامی محبت ببینه شبها موقع خواب به ندرت احازه میده بهش نزدیک بشه و با کمترین تماس دست یا صورت همسر جیغ می زنه. سه شب قبل روی تخت خوابیده بودیم و ماهک اومده بود بین ما و چسبیده به من. همینکه همسر بهش نزدیک شد شروع کرد داد و بیداد و تکون خوردن که برو اونطرف. همسر دستش رو انداخته بود دور ماهک و ماهک غر میزد که دستتو بردار. من معمولا دخالتی نمی کنم مگو وقتی ماهک زیادی شلوغ کنه و البته من همسر رو مقصر میدونم و ازش عصبانی میشم. هر چه ماهک گفت دستتو بردار؛ همسر گفت دست من نیست دست مامانِ. یهو ماهک داد زد: "این دست موی زیادی داره این دستِ توعه دست مامان نیست" کم مونده بود از خنده نصف بشم از حرفش


همسر پاستیل خریده بود و من هر بار چندتاشو میدادم به ماهک. چند شب پیش اومده میگه:" مامان میخولی یک خوراکی کوچولو موچولوی خوشمزه به من بدی؟" میگم:"مثلا چی؟" میگه:"از خودت بپرس" :))))


تا دو سه ماه قبل هر موقع ترکی با ماهک حرف میزدم میگفت:"تو اینو نگو. مامانجون میگه" یا تا میگفتم:" قیزی میزی" میگفت:"تو اینو نگو. باباجون میگه". این روزا چون خیلی دلم میخواد ترکی رو یاد بگیرم و ماهک هم بلد باشه و البته از استامبولی بیشتر خوشم میاد یه مدتی هست شبکه های کارتونی سمت ترکیه که کارتونهای زبان اصلی هم میزاره رو براش میگذارم و خودم هم با اینکه تقریبا متوجه نمیشم بیشتر شبکه های ترکیه رو می بینم. (میدونم که با ترکی ترکستان خیلی متفاوت هست). با این اتفاق مقاومت ماهک در مقابل ترکی حرف زدن من شکسته و یه وقتایی که تلاش میکنه در جواب سوالات به زبان ترکی همسر ترکی جواب بده؛ آواهای نامفهوم با یک دنیا لهجه و تلفظ صحیح آواهای مخصوص زبان ترکی تحسین برانگیزه


دو هفته قبل اومده میگه: "مامان خمیر دایی وحید (خمیر رو دایی ش بهش داده) رو بده با هم لیوان مَجِسه بسازیم" ج رو یک جور مثل د گفت یا من اینطور شنیدم!! با تعجب گفتم: "لیوان مدرسه؟" گفت نه لیوانِ مَجِسه خاله" از قشنگیه تلفظش و هیجان گفتن این حرفش قهقه میزدم و می بوسیدمش. میخواست لیوان برجسته ای که خاله اش تو کلیپ آموزشی ساخته بود رو بسازه


عاشق پیج خواهرک و همین کلیپ لیوان مجسته است. هفته قبل خواست براش بزارم. فرداش دیدم با خمیرها دو تا فرشته ساخته. تازه فهمیدم خودش بقیه کلیپ ها رو هم دیده.

دیشب هم همینطوری که پیج خاله رونگاه میکرد خوابش برده بود


دکتر براش کفش مخصوص تجویز کرده چون هم کفش پاش کمی صافه هم پاش انحنا داره ولی نمیدونم چطور متقاعدش کنم مرتب باید بپوشه؟!


اینقدر پرسید کی کرونا تموم میشه بریم خانه بازی که براش سرسره و یک راکر مانندی خریدیم. دو روز باهاش بازی کرد و خالا باز هر روز همون سوال رو نی پرسه


این روزا زیاد به نوزادیش و روزهاییکه کوچکتر بود فکر میکنم. به کارها و اولین هایی که ننوشتم شون و همشو فراموش کردم. به اینکه از اون همه کلمه چندتاشو بیشتر یادم نیست. به شعری که هیچوقت نتونستم کامل ضبطش کنم. به خیلی چیزا که گذشت و ثبتشون نکردم. چقدر دلتنگ زمانهایی هستم که شیر میخورد و الان دلم میخواد باز هم تکرار میشد. به شبهایی که هنوز شیر میخورد و از خواب بیدار میشد و میگفت:"مامان جل" و بعد از اینکه جمله ساختن رو یاد گرفت دیگه هیچوقت از جل استفاده نکرد.

من موز بودم

مست خوابم. با خودم قرار گذاشته بودم صبح زود بیدار شوم اما این کوچولوی دلبر بی خواب شده. وقتی مکمل می خوردم؛ خواهش کرد او هم بخورد و برای اولین بار در زندگی اش قرص خورد و بعد از کلی شیطنت پدر دختری روی تخت همراه با خنده های از ته دلشان؛ برای حامی قصه گفت 

هه هه هه هه یکی بود یکی نبود. غیر از مهربون هیشکی نبود..... چشماتو ببند دیگه( وقتی می بینه چشمای باباش بازه)

یک گرگ خطرناک بود. هر موقع گرگ بود؛ چی شد؟ (سبک داستان گفتن باباش که وسط قصه سوال می پرسه :)))

همه آدما رو خووووووووورد

هر موقع که همه رو خورد یه هاسیل( نفهمیدم منظورش چب بود از این کلمه) خطرناک گرفت

هر موقع همه رو خورد چی شــــــد؟ یه هاسیل خطرناک گرفت

هر موقع دیگه قصه ما به سر رسید کَمََش نرسید. قصه ترسناک تموم شد

:)))))

و بعد من برایش قصه خواندم. تن تن در جزیره. وقتی گفت: "می خوابم" به سمت چپ غلتید؛ به سمت راست غلت زدم اما به سرعت به سمت من غلتید و خواست به سمت او بخوابم تا بغلم بگیرد. کمی بعد آبِ سرد خواست. گفتم: "خسته ام خودت برو بخور" گفت:"آخه من که برم آب سرد نمیاد" :)) گفتم:"اشکال نداره فعلا آب بخور فردا آبِ سرد میدم". پرسیدم: " میخوای روی دلم بخوابی؟"  با کمال میل قبول کرد و عجب پوزیشن مادر دختریِ فوق العاده ای.  اما حالا که قدش بلندتر شده و بزرگتر نمی تواند مثل سال قبل روی تنم خواب را در آغوش بکشد. می برم روی تخت خودش. میخواهد که لیوان آب ش را هم ببرم اتاق خودش. بعد از بوسیدنهای محکم و شب بخیر می خزم روی تخت که بخوابم. ده دقیقه بعد میگوید:"مامان آخه من میخوام بوست کنم"  خوابالود خودم را از تخت جدا میکنم. وارد اتاقش که میشوم منتظر نشسته روی تخت. چه طعم لذتبخشی دارد بوسه های نطلبیده که همیشه تشنه شان هستی و اینطور شگفت انگیز مهمان لبانت می شوند. کمی آب می خورد ومی گوید:"مامان من خیلی حرف دارم. می خوام حرف خودمو بزنم" میگم:"نه مامان بخواب من خیلی خسته ام فردا حرف می زنیم" ولو میشه روی تخت اما دلم می سوزه و میترسم از اینکه بعد پشیمان بشوم. میگویم: "بگو چه حرفی داری". سریع و با هیجان می نشیند و می گوید: "مامان من نی نی بودم، موز بودم. تو موز رو خوردی و من رفتم تو دلت" و من هلاک شدم از خنده و ذوق مرگ شدم از دقتش به حرفهایی که می شنود و حیرت کردم از این همه استدلال و ذهن درگیرش و یاد حرف آخر شب حامی افتادم که ماهک ازش پرسید:"بابا، مامان این پتو رو کی خریده؟ وقتی نی نی بودم؟" همسر گفت:"نه اون موقع تو نبودی. موز بودی" :))))) و قبل از اینکه انتظار من را برای آن همه حرفی که داشت به پایان برساند به چنان خواب عمیقی فرو رفت که گویی مدتهاست ساکت است و چشمانش بسته. اغلب همینطورمی خوابد. تا لحظه آخر در حال حرف زدن و شلوغ کردن است و ناگهان ساکت می شود. 


غ ز ل واره:

+ لحن قصه گفتنش مثل منه و سوال پرسید وسط قصه سبک باباش :دی

+ چقدر سخت می گیرم برای نوشتن و همین باعث میشه یک عالم از حرفام توی دلم بمونه و بعد فراموش بشه و خیلی از اتفاقای ریز ریزی که دوست دارم ثبت بشه ثبت نشه و کلی نوشته نیمه کاره که تا تموم بشن کاری پیش اومده و کاا خسشون پریده یا گذاشتم ویرایش کنم و مونده که مونده. دوست ندارم روزنامه وار بنویسم و وقتی  فرصت کافی برلی تمرکز و نوشتن نداری نتیجه میشه کلا ننوشتن و فکر کنم یه وقتایی روزنامه وار نوشتن بهتر از ننوشتنه


+ چرا من اینقدر زمان کم میارم که حتی فرصت نمی کنم تمرکز کنم و بنویسم؟


+ دو هفته است فشار فک هام روی هم خسته ام می کنم. اخساس میکنم فشار فک بالا روی فک پایین خیلی خیلی زیاده و این رو روی دندونها حس میکنم. کاش میتونستم برم دنداپزشکی


+ میخونمتون اما نمیدونم چرا من اصلا این روزا وقت ندارم که حتی کامنت بزارم


+ کاشف به عمل اومد که استدلالی در کار نبوده و همه اون قصه موز بودم ساخته و پرداخته بابای بچه بوده.

هوای خانه چه دلگیر می شود گاهی

به راستی که چه انتظار پوچ و بیهوده ای است اینکه فکر کنی با گذر زمان آدمها تغییرات مثبتی خواهند کرد. 

  ادامه مطلب ...