هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

تعهد به اهداف

شما باید طالب چیزی باشید که بدانید چرا آن را می خواهید...

این چرایی همان انگیزه ای است که شما را به حرکت در می آورد و به شما انگیزه و سوخت لازم برای ثابت قدمی می دهد


دارن هاردی - اثر مرکب

 

 

بالاخره یک وقت آزاد پیدا شد که بنویسم اما دقیقا وقتی این فرصت پیدا شد که من از درون یک حس های مبهمی دارم که اجازه نمی ده به اون چیزهایی که اینقدر دوست داشتم در موردشون بنویسم متمرکز بشم. 

این روزها به شدت درگیر خودم هستم. درگیر این که منِ فعلی رو تبدیل کنم به اون منی که دوست دارم. اولین کتابی که در مورد عادت ها خوندم کتاب "تاثیر عادت مثبت" بود. بعد از اون خیلی ذهنم درگیر این شد که عادت های بدِ من چیه و چه عادت های خوبی باید در خودم ایجاد کنم؟ و بعد از اون اولین عادت مثبتی که در خودم ایجاد کردم گوش دادن فایل های صوتی مفید و کتابهای صوتی در زمان هایی هست که کارهای روزمره رو انجام میدم که یک حس مفید بودن فوق العاده ای رو بهم میده. 

بعد از اون "برتری خفیف" رو خوندم و همون روزها "اثر مرکب" رو خریدم اما خوندنش موکول شد به حالا. به این دوره کتاب خوانی که توی گروه محبوبم برگزار میشه. این بار سرعت خوانش کم هستش و فایل صوتی که توی گروه شِر شده واقعا عالیه. هم خوانش اون هم آهنگ های مرتبطی که بین خوانش قسمت هایی از کتاب میکس شده. دقیقا در زمانی دارم کتاب رو می خونم که نه فقط دوست داشتم بخونم بلکه به شدت درگیر ایجاد تغییرات درونی در خودم هستم. به قول معروف درست به وقتش

یکی از بزرگ ترین تغییراتی که در اثر کتاب خوندن و تلاش به دست آوردم؛ از بین رفتن بخش اعظم هرز گردیهای مجازی هستش. دارن هاردی وقتی از کارمندش خواست اشتراک ماهانه مجله اش رو برای پس انداز از خرج های روزانه اش کم کنه بهش گفت:"به جای مطالعه زندگی دیگران؛ روی زندگی خودت مطالعه کن" و این جمله خیلی برای من کاربردی هست. همینِ که وقتی یک پست از زندگی شخصی یک فرد معروف توی اکسپلورر اینستا بالا میاد که تحریکم می کنه بخونمش؛ این جمله دارن هاردی در ذهنم تکرار میشه و من بی خیال خوندن اون مطلب میشم و فقط مواقعی اکسپلورر رو چک می کنم که در جستجوی مورد خاصی باشم. در کل چهار تا پیج هست که تقریبا هر روز استوری هاشون رو دنبال می کنم که دو تاش پزشکی هست: "دکتر شادی" و "دکتر کی" و دو تای دیگه؛ یکی شون "رزیتا"ست که یک زن قوی و دوست داشتنیِ که با وجود سرطان، زیبایی های زندگی رو بهم گوش زد می کنه  و آخریش "هما" که از وقتی وبلاگ داشت می خوندمش. بعد گمش کردم و دوباره 5 سال قبل توی اینستا پیداش کردم و الان یکی از الهام بخش ترین آدم های زندگیم هستش. یک زن موفق و فوق العاده که حرف های زیادی برای کمک به توسعه فردی داره. یک عالِم با عمل. تنها ایراد بزرگی که در این زمینه دارم آخر شب هاست که هنوز نتونستم این عادت رو ترک کنم که موقع خواب گوشی دست نگیرم و چون اون زمانی خیلی خسته ام الکی توی پیج ها می‎چرخم. البته اغلبش در مورد چیز هایی هست که نیاز دارم و به فکر خریدنشون هستم یا چیزهایی که دوست دارم دیدنشون رو. در هر صورت به نظرم انجام این کار ضرورتی نداره که شبها حتما انجامش میدم.

یکی دیگه از عادت هایی که به شدت این روزا در تلاشم برای ایجادش  ورزش روزانه است. با پیشنهاد دارن هاردی تصمیم گرفتم این تغییر رو با یک هزارم درصد تغییر شروع کنم. چون هر بار شروع کردم وسط راه رها کردم و ادامه ندادم. زمانی که پیش روانشناس می رفتم بهم یک تکنیکی واسه انجام کارهام آموزش داد. این که وقتی یک کاری برام سختِ با خودم قرار بذارم فقط 5 دقیقه انجامش بدم. اون وقت بعد از پنج دقیقه معمولا ترغیب میشی به ادامه دادن. در مورد ورزش دارم همین تکنیک رو استفاده می کنم و با خودم قرار گذاشتم حتما روزی پنج دقیقه ورزش کنم. حتی اگر خیلی درگیر باشم. با این حال وقتی شروع می کنم معمولا بیست دقیقه یا بیشتر طول می کشه و اگر فراموش کنم یا خیلی درگیر باشم حتی شده موقع خواب فقط پنج دقیقه هم باشه چند حرکت انجام میدم و بعد می خوابم. 


فهمیدم برای رسیدن به خواسته هامون نباید دنبالش بدویم چون درست مثل یک پروانه از دست مون فرار می کنند. برای رسیدن به خواسته هامون باید جذب شون کنیم و برای جذب خواسته هامون باید ببینیم لازمه چطورانسانی باشیم که اون خواسته ها به سمت ما جذب بشن. اول ما باید تغییر کنیم. تغییر در عادت هامون هست که زندگی رو متحول می کنه و ما رو تبدیل به انسانی میکنه که اهداف مون رو جذب کنیم. خود دارن هاردی وقتی خصوصیات همسر ایده آلش رو نوشت متوجه شد که اول خودش باید این خصوصیاتی که مد نظرش هست رو داشته باشه و بعد از این که تغییرات رو در خودش ایجاد و نهادینه کرد همسر دلخواهش معجزه آسا در برابرش ظاهر شد. البته نه با اجی مجی ها :))


یکی دیگه از تاثیرگذارترین کتاب های دیگه ای که یک ماه درگیر خوندنش بین کتابهای دیگه بودم و هستم کتاب "تئوری انتخاب" هست. درس بزرگی که از این کتاب گرفتم اینه که ما باید دست از روانشناسی کنترل دیگران برداریم و اجازه بدیم از تئوری انتخاب استفاده کنند و خودشون تصمیم بگیرند. برای هزارمین با متوجه   شدم  تنها کسی رو که می تونیم تغییر بدیم فقط و فقط خودمون هستیم. توی کتاب درس ها و مثال های خوبی برای درک بهتر مطلب داره که خیلی بهم کمک می کنه. نمیدونم در عمل تا چه اندازه قادر به به کار گرفتنش هستم اما دارم برای این کار تلاش می کنم. فهمیدم که سیستم خلاق ما برای مهار خشم مون تصمیم میگیره به نحو دیگه ای عمل کنه و همین کار باعث میگرن، وسواس، روان رنجوری، آرتریت روماتوییت  (آرتروز)، روان پریشی، افسردگی، سایکوز و ... میشه که به نوعی این تاثیر گرفته از انتخاب ما است. این که ما در مقابل مشکلات و مصائب زندگی افسردگی نمی گیریم. انتخاب می کنیم که افسرده بشیم و در این مواقع بهترین کاری که می تونیم بکنیم اینه که از خودمون بپرسیم آیا "کاری بهتر از افسرگی کردن در این شرایط از من ساخته نیست؟" و قطعا  اگر بخوای به این سوال جواب درستی بدی؛ جواب بله و انتخاب افسردگی نیست و خیلی وقت ها از این سوال استفاده کردم و جواب داده. نه فقط در انتخاب افسردگی. که در انتخاب عصبانی شدن. در انتخاب بد رفتاری. در انتخاب قهر بودن. نه اینکه نتیجه خیلی عالی بوده که در شروع کار خیلی وقتها طبق عادت سالهای قبل رفتار می کنیم و طول می کشه تا تغییر ایجاد و نهادینه بشه ولی کمک خوبیه. 

برای مثال یک روز من و همسر بحثمون شد سر اینکه؛ ماهک کنار همسر نشسته و باطریها رو که من تازه ضدعفونی کرده بودم رو میکرد داخل دایناسورش و همسر به جای اینکه باطریها رو خودش که کنار ماهک بود؛ از بچه بگیره مرتب به منی که در حال ضدعفونی خریدها بودم و دستم تمیز نبود؛  تذکر می داد که بیا باطری ها رو ازش بگیر. خوب تا من دستهام رو بشورم و بیام دیر شد و باطری داخل اسباب بازی ماهک افتاد و گیر کرد. از همسر که غر میزد من بهت تذکر دادم و از من که اونقدر اصرار روی حرفش عصبانیم کرد که داد زدم تو کنار بچه نشستی و می بینی من کار دارم؛ به جای اینکه خودت از دستش بگیری مرتب منو صدا میزنی. و طبق معمول، همسر روی حرفهای غیرمنطقی اش در اینجور موارد بچه داری تاکید موکد داشت در حالی که مطمئنم هر کس دیگه ای هم ماجرا رو بشنوه حق رو به من میده که همسر نزدیک بچه بوده و خودش باید به جای تذکر دادن از دست بچه می گرفت.بعد از داد زدن دیگه بحث رو کش ندادم با اینکه به شدت عصبانی شده بودم. به شدت ها. یعنی هنوز یادم میاد از شدت غیر منطقی بودن حرفش متعجب و دلخور می شم که چطور می تونه روی اینجور درخواستهای غیرمنطقیش پافشاری کنه. بعد از اون ماهک برای چیزی که می خواست شروع کرد داد زدن که همسر عصبانی شد و گفت:" یک بار دیگه داد بزنی کتک می خوری چون من از داد زدن متنفرم. نمی دونم از کدوم خری داد زدن رو یاد گرفتی؟ ولی حق نداری داد بزنی" از حرفش ناراحت شدم اما فشاری روی خودم حس نمی کردم. تونسته بودم خودم رو آروم کنم. بعد از اون همسر جلسه داشت و من به طرز باور نکردنی آروم بودم. قبل ترها عصبانی که میشدم ذهنم خیلی آشفته می شد اما بعد از نیم ساعت ذهنم آروم شد و حتی قیافه گرفتن همسر هم برام اهمیت نداشت. مجبور شد خودش کتری بزاره و چایی آماده کنه بخوره و خوب من برای این قسمت خیلی هم خوشحال بودم که مجبور نیستم چایی آماده کنم :)) و یک قهوه دبش آماده کردم و تو خلوت با خودم خوردم. 

بعد از بحث که هنوز ناراحت بودم و اخم هام توی هم بود ماهک رو بردم دستشویی. داشتم تند تند دستور می دادم بهش که پرسید:"چرا اینطوری شدی مامان؟" گفتم:"بابا اعصابمو خورد کرده" گفت:"ببین مامان باید خمیازه بکشی تا خوشحال و خندون بشی" یک خمیازه نمادین کشیدم و گفتم "اینطوری؟" شروع کرد به کشیدن نفس عمیق و گفت: "نه مامان اینطوری. اینطوری بکن تا خوشحال باشــــــی! شادی باشــــــی!" و من حیرون به این مربی کوچولو با این معلومات نگاه می کردم و می چلوندمش و با نفس های عمیق خودم رو آروم تر کردم.

چهار ساعتی جلسه همسر طول کشید. وقتی جلسه تموم شد رفتم جلوش ایستادم و همونطور که خندم گرفته بود و سعی می کردم نخندم گفتم:"زود باش از من عذرخواهی کن که به من توهین کردی" خندش گرفت و گفت:"من به تو توهین نکردم. ولی معذرت می خوام" و من که یاد حرف یکی از همکارهای دانشگاه افتاده بودم غش کردم از خنده. همکارم میگفت: "حرف رو بنداز رو زمین صاحبش خودش بر میداره" و همینطور که می خندیدم گفتم منم عذر میخوام که داد زدم.

در واقع در اون لحظه های عصبانیت به خودم گفتم واقعا عصبانی بودن بهترین کاریه که می تونم در این لحظه انجام بدم؟ و همین سوال باعث شد کلا حال و هوای خودم رو عوض کنم. بعد از عذرخواهی هم دیگه در اون مورد حرفی نزدم با اینکه الان هم با یادآوریش دلخور میشم از برخوردش و منعطف نبودنش در مورد اینجور مسائل. 

به هر حال بحث من اینجا در مورد مدیریت احساس و رفتار شخص خودمون هست. هنوز راه زیادی هست تا رسیدن به نقطه دلخواه. به اینکه بتونم واکنش های هیستریکم رو درست در نقطه اوج عصبانیت کنترل کنم. به اینکه بتونم در دراز مدت این درس ها رو به کار بگیرم. به اینکه بتونم شادی و شوق زندگی رو در درون خودم زنده نگه دارم و محکم استوار رو به جلو قدم بردارم. اینکه امید رو همیشه توی دلم زنده نگه دارم این که ..... بخوام ادامه بدم خودش یک کتاب میشه.



غ ز ل واره:

+ زشت ترین کتاب عمرم رو یک ماه پیش خوندم. "پر" هی خوندم شاید در ادامه داستان نقطه عطفی تغییر نگرشی یا اتفاق خاصی رخ بده اما تا تهش همونقدر غیر واقعی و غیر منطقی و اعصاب خورد کن جلو رفت. نمیدونم کی به این کتاب میگه داستان عاشقانه. یک داستان کاملا خودخواهانه است. اینکه بخوای مثلا معشوقت کاری رو انجام بده که به نظر تو عالیه و خودش تمایلی به این کار نداره و مجبورش کنی به این کار


+ در عوض یکی از قشنگ ترین کتاب های عمرم  رو هم تو این مدت خوندم. و یک کتاب دیگه که چالش برانگیزترین کتاب بود برای من. دو روز قبل تمامش کردم.در مورد این دو تا رو بعدن حرف میزنم.


+ امروز کلاس آنلاین برای چیزکیک انار دارم :)


+ از صبح شروع کردم به نوشتن. بالاخره الان ساعت 4 بعد از ظهرتموم شد


+ سرویس بهداشتی هم جمعه مرتب شد و نگم چقدر اذیت شدم موقع تمیز کردنش چون یک دوباره کاری شد توی تمیزکاری که خیلی بهم فشار وارد شد



نظرات 6 + ارسال نظر
هدىٰ چهارشنبه 26 آذر 1399 ساعت 21:30

مامانِ کتاب خونِ قشنگم
خمیازه بکش تا شادی باشی همیشه :))))))
من عاااشق اون بچه ام

غزل! خیلی خوشحالم واسه اینکه انقدر بهتری و آروم و صبوری! خیلی

عزیز من هدی جانم
یعنی عاشق این راهکارهاشم.
فوق العادست ماهک

مرسی عزیز دلم خودمم خیلی خوشحالم

محدثه چهارشنبه 26 آذر 1399 ساعت 08:29

قربون استانبولی بلدیت...
چیزی که انجام دادم این بود: درعوض مدام نشخوارکردن منفی های زندگی و رفتارهای همسر، چی گفت و چرا گفت و قهر و اخم کوبیدن وسایل بهم، در طول روز به حس های خوبی که قبلا بهم میداد فکر میکنم، استارتش از پیدا کردن وبلاگ قبلیم شروع شد که اوایل ازدواجم توش نوشته بودم، که همسر سرماخورده بود ولی مدام معذرت خواهی میکرد نمیتونه پیشم باشه و فلان روز فلان جا برام چکار کرد... دیدم بیشترین دلیل گنداخلاقی در طول روزم اینه یادم رفته خوبی ای هم بوده و همش کارای اعصاب خوردش یادم میاد.. که چرا کمک نمیکنه تو خونه چرا هی من مردم تو زنی میگه! بعد حسم خوب شد، اومدم جایگزین بداخلاقی و خشم، سکوت کردم بعد آروم شدم حرف زدم... کم کم اونم فهمید، جان و عزیزجمله هام بردم بالا... الان من نشستم اون ظرف میشوره، صب قبل اداره، برنج میپزه وهمه چی از تغییر خودم شروع شد

حالا جمله ها رو اصلا نمی فهمم
یک سری کلمه بلدم

عالیه این نوع تغییر بهت تبریک میگم دقیقا منم قبلا خیلی به رفتارهای بدش فکر می کردم الان سعی میکنم به گذشته فکر نکنم و از کارهاش خوبها رو برای خودم یادآوری کنم
دقیقا موضوع همینه ما که تغییر کنیم بقیه هم تغییر می کنند

ویرگول دوشنبه 24 آذر 1399 ساعت 19:46 http://Haroz.blogsky.com

کتاب خوندنت رو تحسین می کنم
من اصلااااااا نمی تونم از این مدل کتابها بخونم. نمی دونم چرا.
امیدوارم روز به روز بهتر و قویتر بشی. ساید خودت متوجه نشی ولی خیلییییییی پیشرفت کروی نسبت به یکی دوسال قبل.

ممنونم ویرگول نازنینم
خیلی تلاش کردم براش تا بتونم کتاب خوندن رو یک عادت همیشگی کنم
منم خوندن این کتابها رو نیمه کاره رها می کردم اما الان کتابهایی از این دست که سخت میخونم رو حتما صوتی می خرم که تا تهش ادامه بدم
ممنونم ازت
یعنی اینقدر تغییراتم مشهوده؟

فرزانه دوشنبه 24 آذر 1399 ساعت 12:15

فوق العاده بود این پستت غزل جان
من هم کلی درس گرفتم ازت
پاینده باشی

عزیز دلم
ممنون از لطفت
من هم نوشتم شاید کسی از چیزهایی که یاد گرفتم مطلبی به دردش بخوره و بتونه از این راهکارها استفاده کنه
پایدار و استوار باشی فرزانه جانم

نسترن- دوشنبه 24 آذر 1399 ساعت 11:35

خدا قوت برای نوشتن این پست
خسته نباشی برای تمیزکاری، دوباره کاری کفر منو درمیاره اساسیییی!!!
غزل بهت تبریک میگم، چقققدر خوب تونستی روی خودت کار کنی، چه خوب تونستی عادتهای خوب بوجود بیاری
من هنوزم وقتی ناراحت میشم کاملا مشخصه، نمیتونم خودمو کنترل کنم


باورت میشه هنوز احساس تمیزی به خونه ندارم با اینکه روفرشی ها رو شستم
کف رو چندباره تمیز کردم
هنوز دلم نگرفته
هنوزم باید ازش مراقبت کنم نسترن جون وگرنه با یک سهل انگاری از بین میره
منم ناراحت بشم کاملا معلومه بابا
خیلی کار سختیه حفظ ظاهر

محدثه یکشنبه 23 آذر 1399 ساعت 12:12

من فعلا اون کتاب رو نخوندم و بهت بگم غزل من مدتیه دقیقا همین کار میکنم... حتی دیگه فهمیدی چقدر بخاطر رفتن خونه مادر همسر اذیت میشدم الان نمیشم... دیگه از خل بازی های همسر ناراحت نمیشمیعنی بگم این مغز آدمی چقدر قوی هست ...!!! تا جایی که همسر بهم گف من حواسم هست مدتیه خیلی ملایم شدی و سعی نمیکنی هی تو روم وایسی ... سکوتت من آروم میکنه آدم به خودش میگه منم باید تغییر کنم... خلاصه اینکه اعصاب منم راحته و احترامم بیشتر شده و بچه ها هم این وسط آرامش میگیرن... بنظرم آدم نباید دست بکشه از بهتر شدن... نور گیو آپ

کدوم کار رو دقیقا انجام میدی بانوجانم؟
آره بهت تبریک میگم که موفق شدی
مغز آدم فوق العادست واقعا
چقدر خوب که متوجه شده این عالیه که تغییراتت اینقدر مشهوده
آفرین
خدا رو شکر که آرومی
دقیقا
NEVER GIVE UP
بزرا از معلومات کم استامبولی که تازه یاد گرفتم هم استفاده کنم
asla vazgeçme
اصلا هم پز ندادم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد