هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هوای خانه چه دلگیر می شود گاهی

به راستی که چه انتظار پوچ و بیهوده ای است اینکه فکر کنی با گذر زمان آدمها تغییرات مثبتی خواهند کرد. 

  

عین بازپرس ها برای خرابکاری (از نظر خودش) ماهک مرا بازجویی می کند و من عین احمق ها جواب تمام سوالات بیخودش را می دهم غافل از اینکه قرار است مثل همه این سه سال متهم به بی ملاحظگی شوم که سهل انگاری من باعث خرابکاری های ماهک شده. متهم ام به فراموش کردن بستن قفل کودک کتابخانه که باعث شده ماهک رنگ انگشتی را بردارد و پاپ کورن ها را رنگی کند. متهمم به اصراف خوراکی ها و رنگی شدن زمین در حالیکه زحمت پاک کردنش با من است نه او. در حالیکه من نُه صبح بیدار شدم و شکم گرسنه تا ١١ صبح یک سره راه رفتم و کار کردم اما باز هم متهمم به اینکه ماهک را به موقع دستشویی نبرده ام که شلوارش را خیس کرده در حالیکه زحمت این کثیف کاری تمام و کمال با خود من است

چه تصور احمقانه و بیهوده ایست که باید خوشحال باشد از خلاقیت کوچک معصومی که با فکر خودش پاپ کورن ها را رنگی کرده. یا اینکه ...

ماهک تا همیشه اینقدر کوچک نخواهد بود و من به شدت متاسف و متاثرم که به خاطر این طرز فکر همسر، ماهک از خیلی کارها منع شده چون حوصله بحث و ناراحتی نداشتم و من که عاشق خلاقیت بچه هام همیشه به جای لذت بردن از این کثیف کاریهای دردانه مام سرزنش شده ام

گاهی آرزو می کنم می توانستم مثل خودش کوچکترین خطا حتی فراموش کاری هایش را مثل خودش پُتکی می کردم بر پیکره افکار و وجدانش درست عین رفتاری که با من دارد شاید دست از این رفتار چیپ بردارد و بفهمد تمام این هفت سال در عین تمام خوبیهایش چقدر عذاب وجدان و حس های وحشتناکْ تلخ نسبت به خودم در من کاشته است. اگرچه که بعد از آن دو ماه وحشتناک تابستان آموختم که با این رفتارها باز هم خودم را دوست بدارم و عذاب وحدان نگیرم چون من تمام توانم را به کار گرفته ام و کم کاری نکرده ام. با این حال نتوانسته ام تلخ نشوم و حالا که با pms همزمان شده نتوانستم برای خودم گریه نکنم. 

امروز عجیب آشفته و عصبی بودم و وقتی ماهک بعد از کلی زحمت، که به دلیل پیدا نکردن کاموای همرنگ به باد رفت و مجبور به شکافتن جلیقه اش شدم، بافتنی را خراب کرد؛ بافتنی و صندلی اش که همیشه وسط آشپزخانه باعث می شود که به پایم به آن گیر کند و به شدت بترسم  را پرت کردم وسط پذیرایی .

حامی از طریق ماهک چند بار پیغام فرستاد که باید عذرخواهی کنم آخر طبق معمول چون من داد زدم متهم به بی ادبی ام :))) اما او که اعصاب من را مثل همه موقعیت های اینچنینی با جملات مسخره اش که مثل تِرَکی که روی تکرار است بهم ریخته و باعث شده داد بزنم چون مریم مقدس پاک و مبراست

آنقدر تلخم که به طرز بی رحمانه ای نمی توانم برای ماهکی که سرش داد زدم و روی دستش زدم به خاطر خرابکاری اش دل بسوزانم. وقتی دید به اش توجه نمی کنم کتکم زد و رفت :)))


+ در حال نوشتن از حال خوبم، کمک های همسر و اوضاع خانه بودم اما اینقدر شلوغم که بعد از سه روز نتوانستم تمامش کنم و حالا اینقدر نیاز به نوشتن داشتم که نتوانستم ننویسم و اینجا را تلخ نکنم