هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

من موز بودم

مست خوابم. با خودم قرار گذاشته بودم صبح زود بیدار شوم اما این کوچولوی دلبر بی خواب شده. وقتی مکمل می خوردم؛ خواهش کرد او هم بخورد و برای اولین بار در زندگی اش قرص خورد و بعد از کلی شیطنت پدر دختری روی تخت همراه با خنده های از ته دلشان؛ برای حامی قصه گفت 

هه هه هه هه یکی بود یکی نبود. غیر از مهربون هیشکی نبود..... چشماتو ببند دیگه( وقتی می بینه چشمای باباش بازه)

یک گرگ خطرناک بود. هر موقع گرگ بود؛ چی شد؟ (سبک داستان گفتن باباش که وسط قصه سوال می پرسه :)))

همه آدما رو خووووووووورد

هر موقع که همه رو خورد یه هاسیل( نفهمیدم منظورش چب بود از این کلمه) خطرناک گرفت

هر موقع همه رو خورد چی شــــــد؟ یه هاسیل خطرناک گرفت

هر موقع دیگه قصه ما به سر رسید کَمََش نرسید. قصه ترسناک تموم شد

:)))))

و بعد من برایش قصه خواندم. تن تن در جزیره. وقتی گفت: "می خوابم" به سمت چپ غلتید؛ به سمت راست غلت زدم اما به سرعت به سمت من غلتید و خواست به سمت او بخوابم تا بغلم بگیرد. کمی بعد آبِ سرد خواست. گفتم: "خسته ام خودت برو بخور" گفت:"آخه من که برم آب سرد نمیاد" :)) گفتم:"اشکال نداره فعلا آب بخور فردا آبِ سرد میدم". پرسیدم: " میخوای روی دلم بخوابی؟"  با کمال میل قبول کرد و عجب پوزیشن مادر دختریِ فوق العاده ای.  اما حالا که قدش بلندتر شده و بزرگتر نمی تواند مثل سال قبل روی تنم خواب را در آغوش بکشد. می برم روی تخت خودش. میخواهد که لیوان آب ش را هم ببرم اتاق خودش. بعد از بوسیدنهای محکم و شب بخیر می خزم روی تخت که بخوابم. ده دقیقه بعد میگوید:"مامان آخه من میخوام بوست کنم"  خوابالود خودم را از تخت جدا میکنم. وارد اتاقش که میشوم منتظر نشسته روی تخت. چه طعم لذتبخشی دارد بوسه های نطلبیده که همیشه تشنه شان هستی و اینطور شگفت انگیز مهمان لبانت می شوند. کمی آب می خورد ومی گوید:"مامان من خیلی حرف دارم. می خوام حرف خودمو بزنم" میگم:"نه مامان بخواب من خیلی خسته ام فردا حرف می زنیم" ولو میشه روی تخت اما دلم می سوزه و میترسم از اینکه بعد پشیمان بشوم. میگویم: "بگو چه حرفی داری". سریع و با هیجان می نشیند و می گوید: "مامان من نی نی بودم، موز بودم. تو موز رو خوردی و من رفتم تو دلت" و من هلاک شدم از خنده و ذوق مرگ شدم از دقتش به حرفهایی که می شنود و حیرت کردم از این همه استدلال و ذهن درگیرش و یاد حرف آخر شب حامی افتادم که ماهک ازش پرسید:"بابا، مامان این پتو رو کی خریده؟ وقتی نی نی بودم؟" همسر گفت:"نه اون موقع تو نبودی. موز بودی" :))))) و قبل از اینکه انتظار من را برای آن همه حرفی که داشت به پایان برساند به چنان خواب عمیقی فرو رفت که گویی مدتهاست ساکت است و چشمانش بسته. اغلب همینطورمی خوابد. تا لحظه آخر در حال حرف زدن و شلوغ کردن است و ناگهان ساکت می شود. 


غ ز ل واره:

+ لحن قصه گفتنش مثل منه و سوال پرسید وسط قصه سبک باباش :دی

+ چقدر سخت می گیرم برای نوشتن و همین باعث میشه یک عالم از حرفام توی دلم بمونه و بعد فراموش بشه و خیلی از اتفاقای ریز ریزی که دوست دارم ثبت بشه ثبت نشه و کلی نوشته نیمه کاره که تا تموم بشن کاری پیش اومده و کاا خسشون پریده یا گذاشتم ویرایش کنم و مونده که مونده. دوست ندارم روزنامه وار بنویسم و وقتی  فرصت کافی برلی تمرکز و نوشتن نداری نتیجه میشه کلا ننوشتن و فکر کنم یه وقتایی روزنامه وار نوشتن بهتر از ننوشتنه


+ چرا من اینقدر زمان کم میارم که حتی فرصت نمی کنم تمرکز کنم و بنویسم؟


+ دو هفته است فشار فک هام روی هم خسته ام می کنم. اخساس میکنم فشار فک بالا روی فک پایین خیلی خیلی زیاده و این رو روی دندونها حس میکنم. کاش میتونستم برم دنداپزشکی


+ میخونمتون اما نمیدونم چرا من اصلا این روزا وقت ندارم که حتی کامنت بزارم


+ کاشف به عمل اومد که استدلالی در کار نبوده و همه اون قصه موز بودم ساخته و پرداخته بابای بچه بوده.

نظرات 2 + ارسال نظر
ویرگول شنبه 1 آذر 1399 ساعت 16:17 http://Haroz.blogsky.com

عزیزدلمممممم، بخورش این فسقلی رو جای من
قصه اش که هلاکم کرد هیچی، اون موز بودنش منو کشت دیگه
یاد اون پیغامش افتادم که اونجور دلبرانه اسمم رو می گفت
فشار عصبی روته؟ از لحاظ فشار فک می پرسم

عزیز منی تو
تازه باید جدیتش رو توی اون لحظه ها ببینی
آره بلا بعدن هنوز یادش بود تا عکستو می دید میگفت بده میخوام بهش سلام کنم
خودم احساس فشار عصبی ندارم اما این که درونم چه خبره بی اطلاعم
ولی اذیتم میکنه این احساس سنگینی و فشار

نسترن شنبه 1 آذر 1399 ساعت 13:10 http://second-house.blogfa.com/

من موز بودم
یه بارم یکی از بچه های فامیل گفت "بابام وقتی کوچولو بودش دختر بودش و..." بعد بقیه جمله اش روگفت و ما هلاک بودیم از خندهحالا هرموقع بخوایم چیزی بگیم میگیم کوچولو بودش دختر بودش
ذهن بچه ها عااالیه عاالی

بعد پسر شد
من عاشق حرفهای بچه هام که تکیه کلام ماها میشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد