هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

ترس

آهنگی که باهاش غرق خوشی میشدم رو گذاشتم و مثل ابر بهار اشک میریزم. مثل سگ ترسیدم و فقط چندتا جمله رو هی برای خدا تکرار میکنم

خدایا از این لحظه دیگه هیچ کس تو دنیا دچار کرونا نشه و همه اونایی که دچارش هستند رو شفا بده.


خدایا نمیخوام نفرین کنم به مسببین این شرایط ولی چرا یک عده خودشونو زدن به خری و پلاسن تو بازار یا راه میفتن میرن سفر

یعنی از کشوری با این همه بی مسئولیتی آدم وحشتش میگیره

تمامش کردن

دزیره؟! تمام شد. نخواندمش. بلیعدمش. شب و روز نداشتم آنقدر که دلم را برده بود

چیزی که کتاب را جذابتر میکرد این بود که یک بخش مهمی از وقایع تازیخ اروپا خصوصا فرانسه و سوئد را روایت می کرد و نداشتن گزافه گویی های حوصله سر بر، توصیفات زیاد از حد نقطه قوت این کتاب بی نظیر بود. نقطه ای از کتاب نیست که بدون رخ دادن اتفاقی فقط درگیر توصیفات شود. توصیف های خیلی به اندازه اند آنقدر که با لذت می خوانی. احساسات آدم رو حسابی درگیر میکنه. اینقدر کشش داره که نمیتونی بیخیال ادامه اش بشی. و برای کسی که اطلاعات تاریخ و جغرافیایی اش کم هست به دلیل روایت داستانی می تواند به خوبی در ذهن ثبت شود.

از طرفی به ندرت به توصیف ظاهر افراد خصوصا خود دزیره می پردازد.

یعنی من تا آخر کتاب نتونستم بفهمم بالاخره دزیره زیبا بوده یا نه؟! تنها فردی که درباره زیبایی اش در کل داستان حرفی هست ژوزفین همسر اول ناپلئون بناپارت است.

به شدت خوشحالم که کتابی که سالها بود دوست داشتم بخوانم و هر بار به نوعی سمتش نرفته بودم این همه حس خوب توی دلم ریخته. یک احساس سبکی عمیقی دارم. اینکه کار بزرگی انجام دادم و از امشب میتوانم بیشتر بخوابم

صدای خانم درخشش فوق العاده بود و مطمئنم هر بار صدایشان را بشنوم من را پرت میکند وسط خاطرات دزیره. مثل صدای خانمی که "نفرین زمین" را می خواند و با اینکه قصه را خیلی دوست دارم اما من خیلی وقتها می بینم رفتم وسط کتاب "شوهر آهو خانم" کتابی که على رغم شاهکار بودن دوستش نداشتم و ازش متنفرم به خاطر حماقت بی پایان شخص اول قصه که درش موج میزند.


در مقابل این شاهکارها هستند بعضی رمانها که آنقدر سطح پایین هستن که فقط با در انتخاب دو شخصیت بسیار پولدار و خیلی زیبا و توصیف خانه هایی به زیبایی خاص دنبال جذب مخاطب هستند

  ادامه مطلب ...

دزیره

حرفمان شده بود. عصبانی بودم از که بدون تشکر و قدردانی اغلب از کارهایم ایراد میگیرد. بین حرفهایش گفت:"موقع خرید کتابها گفتی با کتاب صوتی بهتر کار میکنم" و من با عصبانیت گفتم:" این دو هیچ ربطی بهم ندارند"

اما حالا به جرات می توانم بگویم از دیروز عصر که "دزیره" را شروع کردم به طرز اعجاب انگیزی حس های منفی به خودم در زیر پایم است و حالم عالیست. حس نمی کنم یک خانم خانه دار بی عزضه ام که نه وقت کافی برای کار کردن دارد نه زمان کافی برای مطالعه. حالا هم کار میکنم. هم کتاب گوش میکنم و هم به خودم می بالم از نظمی که در خانه کم کم دارد همه چیز را سامان می دهد

راستش اصلا یادم نمی آمد چنین حرفی به همسر زده باشم اما عین حقیقت بود. 

نه اینکه تا حالا کناب صوتی گوش نداده باشم. این دو روز زمان بیشتری برای گوش دادن بود که هیچ! .... اینکه به ادبیات کلاسیک علاقه دارم و حالا فرصتی دست داده تا کتابی را  که سالها قبل آصفه به "ز" هدیه داد و من نه حاضر شدم از "ز" بخوام بده بخونم و نه رفتم خریدمش چون من رو یاد "ز" می نداخت.

حالا ولی من رو یاد خودم. زندگی، خوشبختی و حال خوب خودم میندازه. با خودم فکر میکنم چرا زمان موشک خوردن هراپیما من که کتاب صوتی داشتم چرا خودمو به جای غرق کردن تو خبرهای بد توی کتابهای صوتی نکردم وقتی نمیتونستم خودم کتاب بخونم؟!

حالا از این حال خوش همین بس که برخلاف خیلی وقتا حوصله کردم و ظرفای شام و آشپزیمو با میل فراوون شستم و اینکه اصلا حوصله ام سر نمیره


ماهک نوشت:

+ دارم بهش غذا میدم که یهو صورتش رو میچرخونه سمت من و میگه سوپرایز  و من و همسر حیرت زده نگاش میکنیم که اینو از کجا میگه؟


یک بلوز جدید پوشیده. اینقدر خوشش اومده که به همسر میگه "حامی خیلی با حالی که اینو خریدی"


+ همسر استعداد و کرم عجیبی داره تو درآوردن حرص بچه ها. امشب اونقدر اذیتش کرد که داد میزنه سر همسر که "اعصابمو خود نکن"


غ زل واره:

+ به خودم افتخار میکنم. باید تمام تلاشم رو برای از بین بردن ذهنیت منفی که ناشی از تصویر ذهنی شکل گرفته در کودکی نسبت به خودم هست به کار بگیرم


+ بهترین اتفاق امروز؟ 

خوابیدن ماهک کنار همسر بود چون لازم نبود با خستگیام برای خوابیدنش تلاش کنم

و دیگه یک عالم دزیره گوش دادن.

و  صحبت با بابا و تبریک روز پدر

و آرامش خونمون

و خواب بعد ازظهر ماهک باز هم کنار همسر که باعث شد با خیال راحت مسکن بخورم و روی کاناپه با صدای خانم درخشش به خواب برم

خدایا سپاس بیکران


غرنوشت

+ همسایه بالا خسته ام کردن با جر و بخثای نیمه شبشون و تردمیل رفتنای بعد از ساعت ١١ شب. حوصله هم ندارم برم در خونشون


+ از ماست که بر ماست. ما نشتیم خونه و سعی میکنیم از این فرصت با هم بودن استفاده مفید بکنیم. اونوقت یک عده هم حوصله ندارن یک ارزن از شعورشون رو به کار بگیرند. راه میفتن تو جاده و کلا تلاششون رو میکنند که از فهمشون استفاده نکنند و نفهمن که عاقا وقتی راه بسته است یعنی ملت نگرانند شما هم تشریف ببرید خونه و با زور و ماشیناشون راه رو باز میکنند و دست و جیغ و هورا هم میکشن و در کل نمیفهمن چند میلیون آدم نگران سلامتی خودشونو مردم هستند و این کار به خطر انداختن جون خودشون که هیچ جون همون چند میلیون نفره و فعال نگه داشتن این چرخه انتقاله

+ بچگیا عاشق سریال هایدی بودم و امشب فیلمش رو با همسر دیدیم. غرق خوشی فیلم و صحنه های طبیعتش بودم که با دیدن یک ویدئو از اتفاقات این روزا یک لحظه حس کردم دیگه نمیتونم بایستم. روزی هزار بار شکر میکنم که به خاطر سردردها دکتر داروی ضد اضطراب برام نوشته وگرنه با اون تصادف سر پا نشده گیر میفتادم تو دور باطل ترس از کرونا. حالا خوبم اما دلم میگیره از بی مسئولیتی های یه عده در قبال جون دیگران

+ بهترین اتفاق های امروز
- شروع کتابی که مدتها بود دوست داشتم بخونمش
- تمام کردن کتاب جاناتان مرغ دریایی
- خوابیدن بعد از ظهر ماهک که منتهی شد به خونه تکونی سه تا از کابینت های بالا
- بعد از یک هفته دوباره دلم خواست ادامه خونه تکونی رو برم
- فیلم دیدن من و همسر
- دلبری های ماهک با اون زبون شیرینش
- موزیکهای رادیو جوان تو نیمه شب که حالت بده از دیدن اون ویدئوی لعنتی که همسر نشون داد

ترس - امید - ایمان

دیشب از اون شبایی بود که بعد از چند روز زندگی نرمال دوباره خیلی ترسیده بودم از کرونا. همسر بهد از ده روز میخواست بره تهران و من مخالف بودم میگفتم از خونه کارها رو راه بنداز. میترسیدم بره بیرون. اوقاتم تلخ بود و از جیغ جیغ های ماهک و به زور بستنی خواستن اش عصبی شده بودم. گاهی بد جیغ میزنه حالا یا درخواست زور داره یا خیلی خوشحاله.

صبح که بیدار شدم مثل روزای قبل از کرونا همسر خونه نبود و با اینکه میترسیدم بره این نبودنش حس روزای عادی و خوب رو داشت. موهای بافته ام رو باز کردم. یک ویو قشنگی شده و شونه زدم. یک رژ قرمز کشیدم روی لبهام و یک مداد سیاه کشیدم داخل چشمم که زندگی بیاد تو آینه :)) و بعد از صبحانه ماهک و خودم رفتم سراغ اسباب بازیهای به شدت بهم ریخته ماهک.

قبل از رفتن تو اتاق ماهک با همسر تماس گرفتم بین حرفامون با خنده گفتم به جای اینکه دعوتم کنی کافه تو این روزای کرونایی میخوام یک بغل کتاب از تخفیف ٩٠٪؜ فیدیبو بخرم. بعد از خذاحافظی یک بار دیگه لیست کتابها رو چک کردم و با کمی تغییر دکمه خرید رو زدم و خریدم یک تعدادی از کتابهای ادبیات کلاسیک رو که بخونم و حظ ش ؟ رو ببرم.

این روزا که تنفس بین دو کتاب در گروه هست و تو روزای تنفس یک کتاب کوچک می خونند و من قول دادم مثل برادران کارامازوف از گروه عقب نیفتم؛ با اینکه اسم کتاب این روزای تنفس زشت بود و علاقه ای به شروعش نداشتم، به خودم نهیب زدم که به من قول دادی. پس شروع کردم و وقتی دیدم عقب میمونم شروع کردم به شنیدن صوتش و نگم که عاشق داستان "نفرین زمین" از جلال آل احمد شدم. راستش این اولین کتابی هست که ازش میخونم و دلم برای قصه و جمله های کوتاهش رفته.

حس زندگی داشت برام کار کردن و کتاب گوش دادن. برخلاف شب قبل که آینده رو مبهم و ترسناک می دیدم؛ از آینده یک تصویر تو ذهنم میچرخید. اینکه سالها گذشته و من دارم برای ماهک از خاطره روزای کرونایی می گم و ته دلم غرق خوشحالیه که سلامت از اون بحران خلاص شدیم.

 یک عالم از ذکر یا جواد مونده و باید تا شب تمام بشه. راستش اول نیتهای دیگه ای داشتم اما با این اوضاع تصمیم گرفتم نیت اصلی رو سلامتی همه از کرونا ویروس باشه و ناپدید شدنش از کل دنیا یک طور معجزه وار. نشستم پای شبکه خبر و با خوندن خبر موارد کرونا ریروس تو سیاتل و نیویورک ناخودآگاه صورتم خیس شد و گفتم خدایا اینجا میگیم مسئولین مقصر اما پیشرفته ترین قدرتهای دنیا هم نتونستند جلوی ورود این موجود میکروسکوپی به سرزمینشون رو بگیرند و این چیزی جز قدرت تو رو نشون نمیده. التماست میکنم خودت این بحران رو نقطه عطفی برای کل دنیا و یک رشد جهانی قرار بده و این بحران رو زودتر از بین ببر و آرامش رو به دل مردم جهان، یک بار دیگه به کرم و بزرگی خودت هدیه کن