هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

جادو شدم :))

تاثیر یک حمام دلچسب بود یا تاثیر قهوه ای که به خودم وغده داده بودم یا هردوش که استرس ناگهانی بعد از غروب و بهم خوردن مدیتیشنم با اومدن ماهک کلا ناپدید که شد هیچ! یک جور شگفت انگیزی حالم خوب شده بود. حتی ته دلم نگرانی جناب کرونا ویروس رو هم نداشتم و درست مثل روزای قبل از حضور ایشون روی ابرها قدم میزدم. له له میزدم خودم رو برسونه به اینجا تا حالم خوبه بنویسم اما ماهک این روزا یک جور عجیبی راه نیره میگه بغل و وقتی هم بغل نمیخواد یا چمبره میزنه روی گوشیم یا باید برای ندیدنش گوشی رو دست نگیرم. اینطوریه که اصلا دلم نوشتن هم بخواد نمیتونم بنویسم و البته کتاب خوندنها تقریبا صفر شده از بس تمرکزمو بهم میزنه. جیغ میزنه وقتی گوشی رو میخواد و کلا بساطی داریم نگفتنی.

 

ادامه مطلب ...

این روزای کرونایی

+ و بخش خوب و دلچسب این روزها تنفس عمیق هوای پاک و لطیف بارونیه. مدتها بود وقتی پنجره رو باز می کردم جز بوهای بد و احساس کثیفی چیز دیگه ای نمی شد به ریه ها فرستاد. موقع برف و بارون هم هوا سردتر از اون بود که بتونی پنجره رو باز کنی و یک زمان طولانی پنجره رو باز بگذاری و خودت رو در معرض هوای آزاد قرار بدی.

از دیشب که بارون می باره صد بار پنجره رو بار کردم و زل زدم به آسمون و با پاهای چسبیده به شوفاژ عمیق ترین نفس های دنیا رو کشیدم و تو این لحظه ها به طور کل فراموش می کنم همه دنیا تو چه مخمسه ای افتاده و زورش به یک ویروس میکروسکوپى نمی رسه که این فقط یک چیز رو نشون میده: "ضعیف بودن انسان با اون همه ادعای هوش و قدرت"


+ از اردیبهشت سال ٩٣ که دچار یک وحشت و ترس فلج کننده شدم از ترس دور شدن از خانوادم که البته در واقعیت "دور شدن از خانواده" اینقدر هم ترسناک نبود؛ بخش ترس وجودیم به شدت فعال شده و منی که به شدت نترس بودم با هر اتفاق کوچک بزرگی که احساس کنم زندگی مون رو به خطر می ندازه به طرز وحشتناکی می ترسم. یک ترس فلج کننده که از کار و زندگی من رو میندازه. شکر خدا این روزها به لطف داروهایی که میخورم ترسم کمی کنترل است و البته امروز خیلی آرومترم. همسر از دیروز خونه مونده. این بار یک مقدار مواد غذایی زیادتر خریدیم که کمتر مجبور باشیم از خونه بیرون بریم. باشد که از همسر نخوان سر کار بره و لاقل دو هفته ای خودمونو قرنطینه کنیم.


+ همسر پریشب همین که رسید تمام لباسهاشو ریخت داخل ماشین و خودش رفت حمام که این کار من رو هم آروم کرد.

خرید رفتنی، سر ماهک رو با گوشی و بازی گرم کردیم و بدو بدو رفتیم خرید و برگشتیم و از عصر تا شب مشغول ضدعفونی وسایل بودم 


+ چقدر امروز خوبم. شماها چطورید؟

آهنگای ٦/٨ رادیو جوان رو پلی کردم انرژی بگیرم اما اینقدر ترسیدم با حرفای یکی از این پزشکا که دارم سکته میکنم

همسر این هفته تعطیله اما هر چی میگم این واسه سلامتیمونه حاضر نیست خونه بمونه و من نگرانم خیلی زیاد

لذتی به اسم مطالعه

با پشت انگشت اشاره دست راست تری زیر چشمم را پاک می کنم و به ماما گُمبه و جک جوان فکر میکنم. به سفر هیجان انگیز اما ترسناکشان و درسی که ماما گُمبه برایم داشت. درست بعد از خواندن "کافه چرا" نمونه کتاب را خواندم و روحم در ادامه اش ماند تا اینکه یک ماه قبل کناب را خریدم و درست همین لحظه تمامش کردم. درس بزرگی برایم داشت که چالش زندگی ام شده. پنج بزرگ زندگی ام چیست؟  ادامه مطلب ...

و تنها او نگهدارنده است

همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد. اینقدر سریع که فقط بازم بود مستقیم رفتیم تو گارد ریل و بعد از چند ثانیه ماشین درست به موازات گارد ریل با فاصله ای حدود ٣٠ -٤٠ سانت متوقف شد. هنوز نمیدونستم دقیقا چه اتفاقی افتاده. تنها چیزی که برام مهم بود ماهک بود چون همسر رو میدیدم که سالمه. وقتی صورتم رو برگردوندم و ماهک رو ندیدم؛ با اینکه شیشه های ماشین سالم بود یک آن خیلی ترسیدم از اینکه ماهک پرت شده باشه. طفلک صداش در نیومد تا وقتی که کت همسر رو که روی صندلی آویز بود از روی صورتش برداشتم. اونم تو شوک بود و همین که چشمش به من افتاد زد زیر گریه. همه چیز عین یک معجزه بود.  

ادامه مطلب ...