موضوعی که داشتم روش کار میکردم فوق العاده بود. یک جورایی حتی بکر. تمام رفرنس ها انگلیسی بود. تو کارهای داخلی چیزی مرتبط باهاش پیدا نکرده بودم. دوستش داشتم. اما از اونجایی که بنده گ ...اد تشریف داشتم و حس و حال انگلیسی خوندن بعد اون همه کلاس رفتن، هیچ رقمه در من ایجاد نمیشد؛ هم دیر به خودم اومدم هم با شرایط فعلیِ زندگیم تمام کردنش برای من یک جورایی غیر ممکن بود.اما از موقعی که تصمیم گرفتم خودمو از دستش نجات بدم گاهی تو دلم احساس بی عرضهگی میکنم به خاطر اینکه ادامه اش ندادم. اما نمیزارم این حس قوی بشه. اینقدر که اسمش استرس داشت شاید انجامش نداشت. همین که اسمش از لیست درسها حذف شد، دنیا یک رنگ دیگه شد.
با تو ام: یعنی آدمش هستی؟ همتش رو داری که بعدن که سرت فراغت شد باز هم روش کار کنی و برای دادن یک حس خوبِ قدرت به خودت هم که شده چیزی را که در نظر داشتی انجام بدی یا نه!!!
دوباره صبح شده. با بی حوصلگی آماده میشم. تنها چیزی که منو سرِ سوزنی به وجد میاره که بخوام آماده بشم و برم شرکت، رژگونه جدیدمه که از سیتی سنتر خریدیم. اما فرصت آرایش نیست. میندازمش تو کیفم و با خودم فکر میکنم تو شرکت هم میشه کمی آرایش کرد .با عجله میزنم بیرون. همسرک ساعت 7:30 پیام داده و من تا برسم شرکت فرصت جواب دادن ندارم. هنوز کیفم و روصندلی نذاشتم که موبایلم زنگ میخوره. بعد از یک سلام و علیک با عجله میگه من گوشی رو میدم خانم جعفری سوالی داری بپرس. چقدر با خودم خدا خدا کرده بودم که بدون نیاز به رفتن من کارمو راه بندازه. خوشحالم همسرک اینقدر برام ارزش قائله که صبح زود راه افتاده و سر 8 خودشو به دانشگاره رسونده؛ اونم با این راه دور. شماره دانشجوییمو میپرسه و میگه فرم مربوطه رو میدم همکارتون پر کنه[منظورش همسرکه] :) و ساعت به 9 صبح نرسیده کار من انجام شده و زندگیم رنگی تازهای میگیره. فکر تموم شدن یک استرس بزرگ. فکر نداشتن یک سفر اجباری برای پر کردن یک فرم ناقابل. نجات پیدا کردن از پروسه سخت و طولانی پایان نامه. حس مهم بودن. فکر داشتن همسرکی به این آقایی و فکر خیلی چیزای دیگه که هر کدوم به روزم رنگهای گرم و شاد میپاشید. همه بدحالیهای دو شب گذشته و فکرا مزخرفش پر کشید و به قول برادره شدم صورت کار. انجام کار آقارئیس. همون کاری که نمیتونستم جمعش کنم. به اضافه انجام یک کار دیگه بدون وقت تلف کردن و بدون احساس جبر و به زور کار کردن. به دلخواه اضافه موندن و تموم کردن کار دوم به شکلی که دوست داشتم و راضیم میکرد.
اینطوری شد که پر شدم از رضایت از خودم و اینجا هدیه ای شد برای همه تغییرات خوب و دوست داشتنی رفتاری اخیرم و با کمال میل کار کردنم. اینجا جایزه همه حسهای خوب منه. جایزه مهربونی با من و رضایت از من
اینجا جایزه یک روز خوبِ پر از احساسهای خوبه. اینجا نوره واسه حس های کم نور. اینجا برای من ... یک نفس تازه است واسه یک شروع تازه
خوش اومدی دوستِ من
اون شب، شب کسل کننده ای بود. خسته نبودم اما اعصاب هیچی نداشتم؛ حتی نت و ولگردی مجازی. البته شکر خدا این روزها ولگردیهام نظم خوبی گرفته. شنیدین میگن عدو شود سبب خیر؟! یک بنده خدایی خواست من رو اذیت کنه مثلا و قدرتشو که اندازه یک چلوقوزه به من نشون بده، ولی ناخواسته یک نظم اساسی به کارهای من داد. اینه که به طرز فجیعی حوصلهام سر رفته بود. مخصوصا که منتظر یک تغییر شیوه در نظام آموزشیام بودم که بتونم از زیر یک کار درسی زمانبر خلاص شم و با خوش خیالیه این که اون اتفاق دقیقا طبق میل من خواهد افتاد؛ دست به هیچ کاری نبردم و متعلقات اون درس رو توی هفت تا سوراخ هول داده بودم، مبادا چشمم بهش بیفته و دیدنشون خستهام کنه. همین موقع بود که خواهره از اتاقش اومد بیرون با یک نایلون خیلی کوچک از تخمه گلآفتاب که خوراک بیکاریه. هم تخمه میخوردم هم مکالمات اسکایپی داشتم هم صدای تلویزیون اینقدر بلند بود که خودم خجالت کشیدم و Voice را قطع کردم. با تمام شدن شارژ لپتاپ و فیلم آبکی این روزها [آوای باران]، احساس کردم به قدری حال روحیام خرابه که میخوام قید شام رو بزنم و یک راست برم توی رختخواب؛ آخه تخت من به موازات پنجره اتاقم هست و سردترین قسمت اتاقم و از اینکه میگم توی رختخواب میخوابم قطعا گوینده این هست که امکان جابجایی تخت نازنین به دلیل ساختار زیبای اتاق بنده وجود ندارد. با بیحوصلگی رختخوابی که صبح با بیسلیقگی جمع شده بود را پهن کردم و فرو رفتم توش. واقعا گرسنه بودم اما حالم خرابتر از اون بود که چیزی بخورم. تا یادم میاد وقتهایی که شدیدن از لحاظ روحی بهم میریختم بخصوص اگر حس میکردم "ارزش ندارم"؛ قید غذا رو میزدم و به تختم پناه میبردم. واقعیتش اینه که شکر خدا وقتی روانم بهم میریخت کم اشتها میشدم و حتی گاهی حال تهوع داشتم و غذا خوردنم میشد به اندازه یک گنجشک.
سعی میکنم بخوابم اما هرچی فکر وحشتناکه هجوم آورده به ذهنم. درست مثل دو شب پیش که اولین شبی بود که سمت قلبم اون درد وحشتناک را حس میکردم و حتی به پهلو نمیتونستم بخوابم و با اینکه همسرک کنارم بود اما تمام مدت قبل از خواب به این فکر میکردم که این درد از اون دردهاست که فردا دیگه بیدار نمیشم. یکی یکی اعضای خونه رو میدیدم که روی پاشون بند نیستند. همسرک رو که طفلکی مثل ابر بهار داره گریه میکنه. اینکه خانواده اش خیلی زود خودشونو میرسونند به اینجا برای تشیع تازه عروسشون و شاید بعد اون کلا رابطه همسرک با خانواده من قطع شه چون دلیل این ارتباط منم که دیگه نیستم. به اینکه مهمونی خالهی حیوونکی عزا میشه و بدتر از همه اونها خودم رو که به جای رفتن به مهمونی پاگشا، به قبر رفتم و آدمها بالای قبر ایستادند تا خاکسپاری تمام شه و هر فکر دیگهای که در این زمینه به ذهنت برسه. در کنار فکرای وحشتناک دو شب قبل، اون شب به این هم فکر میکردم که هیچکس اهمیت نداد منو ببره دکتر و خودم هم یکی دوماه اخیر به قدری تنهایی دکتر رفتم که دیگه نه حاضرم تنهایی برم نه پولشو دارم. راستش 2/3 حقوقمو قسط میدم و بقیه اش هم تو این ماه خرج دوا دکتر شده بود.
صدای بابا میاد که از راه رسیده و همه دارن از این حرف میزنند که ژاله اومده گواش خریده و چون حالش خراب بوده تاکسی دربست کرده و بین راه حالش بهم خورده و وقتی خواسته کرایه شو بده، رنگها رو توی تاکسی جا گذاشته و به لطف این همه تحریم، اون رنگها آخرین موجودیهای مغازه بوده و کلا هم تو بازار گیر نمیآد و حیوونکی هفته بعد هم ژوژمان داره. فکر کنم یک ربعی خوابم برده بوده. اما شکم گرسنه هیچوقت نتونستم بخوابم. بعد از شام با فکر اینکه دلم نمیخواد صبح بشه و برم سر کار خوابم برد.
ادامه دارد...
پرسید: شما همیشه بعد مهمونی بداخلاقید؟ داشتم به بحث مامان اینا گوش میدادم؛ که یکهو متوجه سوالش شدم. گفتم: شما همیشه زیر قولتون میزنید؟ و مسلما اصلا قولی در خاطرش نبود. یادش آوردم روزی را که یکطرفه تصمیم گرفته بود برای عمل نکردن به قول دوطرفه مون. روزی که از بس ناراحت شدم پشتمو کردم بهش و خوابیدم. بعد اومد از دلم درآورد و گفت باشه انجام میدم. نمیگم دروغ گفت اما یک قول الکی داد که هیچوقت عمل نشد. وقتی رسیدیم خونه با دلخوری پنهونی من، دلتنگی وقت خداحافظی ، عشق و عجله وسائلش رو جمع کردیم که بره. از زیر قرآن ردش کردم و با دکمه های نبسته پریدم داخل ماشین. دلم گرفته بود از رفتنش. دلخوریهام سر جاشه اما چیزی از دوست داشتنم کم نمیکنه. نگرانش بودم. دوست داشتم بمونه و بارونیِ گرمیِ دستی بودم که تا 5 دقیقه دیگه باید باهاش وداع میکردم. وقتی رسیدیم ترمینال، با خودم فکر کردم چرا دفعه های قبل غیر از کیفش باز هم وسیله داشت اما حالا نه؟!! اونوقت یاد ظرف میوه و شکلاتهای روی میز افتادم. یاد پاستیلهایی که از دستبردهای بچه ها در امان نمونده بود اما اونقدر بود که بشه با خودش ببره!!! بغض کردم. اشک ریختم که با همه زیر قول زدنش باز هم نباید یادم میرفت براش میوه و هله هوله بزارم.
با یک بوس کوچولو سپردمش دست خدا. بدجور بداخلاق و دلگیر بودم. کمی از چیزهایی که دلخورم کرده بود حرف زدم و توی همون اتاق سردم سر جای شب قبل خوابیدم. انگار کمی هم گریه کردم!!! صبح شد اما بازم بداخلاق بودم. حوصله نداشتم. روز سومی بود که سمت قلبم احساس درد بدی داشتم که با سرفه و نفسِ کمی عمیق، بدجور تشدید میشد. نمیتونستم قربون صدقه اش برم. نهایت محبتم، صدا زدن اسمش بود. طفلکی یک طرف بدنش درد گرفته بود. یا بد خوابیده بود یا سرماخورده بود. خودش میگفت کج شدم و من بهش هشدار دادم اگر کج شده باشه باید عوضش کنم. در کمال پررویی با همه خستگی هاش اضافه کار هم مونده بود. من تمام مدتی که سرکار بودم گیج میزدم. منگ و خوابالود بودم. کاری که شنبه بعد از دو روز راه حلش را پیدا کرده بودم را نمیتونستم جمع کنم.کتاب خوندم. مطلب خوندم. چرت زدم تا بالاخره وقت کاری تمام شد.
ادامه دارد....
امروز
من
نفس کشیدم،
دوست داشتم،
مرده بودم
خودم را و ندانسته همه کائنات را
امروز
من
خندیدم
بلعیدم
خواندم
صدا زدم
همه زندگی را
امروز
من
بیرون ریختم
فکر کردم
کد زدم
همه افکارم را
امروز
اول بهمن 1392 هجری شمسی و هر روز
دوباره شروع میکنم زندگی را
اضافه جات : امروز حسابی کار کردم. روز خوبی بود. فقط استفاده مفید از وقت. امروز بخش بزرگی از استرسهام به لطف تو حل شد. فقط یک ترم ماند....