هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

منو با خودت ببر

دلم هنوز پیش اون چرخ خیاطی هست که دیدم. انگار سالها به خاطر نداشتن چرخ خیاطی آرزوی خیاطی به دلم مونده باشه با خودم فکر میکنم تخفیش خوب بود. مامان زیاد موافق خرید از نمایشگاه نیست. آخه 6 سال قبل که یک بخارشوی کارچر از نمایشگاه شهر خرید، تو سفر قشم که خواست سرهای اضافی براش بخره گفتند، مدل بخارشوی شما باید همه این سرها را داشته باشه که مسلما نداشت و این دلیلی جز این نداشت که فروشنده سرهای بخارشوی را برداشته بوده. شلوغی مزید بر علت شد که از خرید صرفنظر کنیم.

 از ماشین پیاده میشیم. همسرک جلوتر میدوه که در پارکینگ و برای بابا باز کنه. من اما انگار چیزی درونم فرو ریخته. با حالتی که فقط در افراد به شدت غمزده و افسرده دیده میشه، یک نگاهی بهشون میندازم و به زور پله ها رو میام بالا. پالتومو از تنم در نیاوردم که همسرک میاد داخل اتاق و در رو میبنده. با دیدنش لبریز بغض میشم. آروم پالتومو در میارم. همسرک داره لباسهاشو عوض میکنه که اشکام قل میخوره رو صورتم و همسرک که شاید تا این لحظه فهمیده بوده که بغض دارم اما به روی خودش نیاورده با تعجب میپرسه چرا گریه میکنی؟ من ناراحتت کردم؟ هر چی میگه طوری شده با حرکت سر میگم نه. بغض توان حرف زدن رو ازم گرفته. کمی که آروم میشم میگم بازم داری میری و بلند بلند گریه میکنم. چشمای همسرک قرمز شده اما خودشو کنترل میکنه. وقتی صدای من قطع میشه، ملودی زیبای نفسهای عاشقانه یک مرد فضای اتاق را پر میکنه و من از خدا میخوام تا آخر دنیا این ملودی بیس ملودیهای زندگیم باشه.


+ برای اولین با در تمام مدت آشنایی و عقد موقع خداحافظی اینطور گریه میکردم. 

من هنوز میترسم

هنوز میترسم. از رفتن به شهر دیگه که هیچ، از رفتن از این خونه هم حتی میترسم. من هنوز نپذیرفتم که کم‎کم همه چیزم از پدر و مادرم جدا میشه. من تمام انرژی‎هامو از دست دادم وقتی فهمیدم که اگر شرایط جور بشه بدون من میرن سفر. چون زمانی که اونها میخوان برن، من باید برم ولایت همسرک اینا. از رفتن همراه همسرک ناراحت نیستم. فقط هنوز نپذیرفتم خانوادم برن سفر من نباشم. دلم میخواست زمانی برن که ما هم باشیم و باهاشون بریم. هنوز نپذیرفتم که اونا دیگه مجبور نیستند خودشونو با من هماهنگ کنند. من هنوز میترسم


+ خدا رو شکر من به انتخابم مطمئنم، وای به حال اونایی که با شک و تردید میرن زیر یک سقف

فقط برو

هنوز سر و کله اش تو دفتر پیدا نشده بود که یک آدم از خدا بی‎خبر ِ مدعی ِ فهم و کمال با مقایسه‎های بی‎جا و  اون اینطوری تو اونطوری، بنای یک حساسیت بی‎پایان رو پی‎ریزی کرد. وقتی منتقلش کردن دفتر، وجودش برام غیر قابل تحمل بود. مخصوصا که زیاد حرف میزد و یک چیزی رو شلوغ میکرد انگار که داره آپولو هوا می‎مته. جدای از حساسیت هایی که در من به وجود آورده بودند، خودش هم از اون دسته دخترایی بود با اخلاقی خاص که تقریبا هیچ کدوم از خانمهای شرکت باهاش نمی‎جوشیدند. یواشکی حرف زدنهاش با مسئول بخش و تبعیض‎های رفتاری مسئول بخش به این حساسیتها دامن میزدم و آتشش رو برافروخته تر میکرد. دختر خوبی ِ اما شدیدن نیاز به توجه داشت و رفتاراش چیزی جز این رو بهت القا نمیکرد. بینیشو عمل کرده بود و تصمیم داشت پف چشمش رو هم بره عمل کنه که دست روزگار زد و ازدواج کرد. با ازدواجش چنان شروع به پنهان کاری کردن انگار که ما زندگیمون رو گذاشتیم و چشم دوختیم ببینیم این چی کار داره میکنه. شوهرش یک سفر رفت چین هرکسی سراغ شوهرشو توی اون روزا میگرفت میگفت رفته چین.


هر بار تلاش کردم این حساسیت را از بین ببرم، رفتاری ازش دیدم که باز برمیگشتم به نقطه اول و آرزو میکردم مجبور نبودم هر روز ببینمش و صداش رو بشنوم. وقتی فهمیدم بارداره خیلی خوشحال شدم براش اما 2 روز بعدش فقط برای این خوشحال بودم که میگه بعد عید دیگه نمیام. به خاطر اینکه با دل راضی و به خوبی داره میره. بخاطر اینکه دیگه نمیبینمش. بخاطر اینکه تموم میشه این سر و صداهایی که اعصابمو بهم میریزه. وقتی یک روز نیومد و میدونستم حالش خوب نیست ناراحتش شدم. دلم گرفت اما باز هم الان فقط دلم میخواد دیگه نیاد. دیگه نبینمش. دوباره وقتی بیاد با صدای بلند حرف میزنه و همه چیز رو میخواد با جزییات کامل واسه همه اونایی که تازه فهمیدن بارداره تعریف کنه و ... البته که این چیزا مهم نیست. من فقط میخوام نباشه



+ من حسود نیستم. هیچوقت نبودم. من تنها شاکی این سر و صدا نیستم.حتی همون آقایون بحش هم که مثلا بهش احترام میزارن از این وضع شاکی اند. حتی خانوم الف که باهاش رابطه خوبی داره. فقط ایراد کار اینجاست که من خسته ام و حوصله توصیف رفتاراشو ندارم فقط میخوام از احساس خودم نوشته باشم همین.

در برابر هیچ خم شدیم در برابر هیچ

 اولین بار که به ملاقاتش رفتم گفت: به چی فکر میکنی که اینقدر بهم ریخته‌‎ات میکنه؟ از چهره‎اش آرامش می‎باره. تُنِ پایین ِ صداش و لبخند ملیح رو لبهاش ناخودآگاه آرامشی رو مهمون دلت میکنه که هیچ غمی تو دنیا نیست. گفت: باید نوار مغز بگیری تا ببینم مشکل مغزیه یا عصبی؟ رفتم برای نوار مغز. آقاهه گفت روسری تو بردار. گل سرهاتم باز کن. یک چیزایی می چسبوند به سرم. خنک بود. کِیف داشت. بعد شروع کرد به وصل کردن کابلها. یک، دو، سه،... فکر کنم 24 تا شد. وقتی کار نوار گرفتن تمام شد و بازشون کرد نگاهم افتاد به یک ظرف ژل. یاد کسایی افتادم که اومده بودن واسه نوار. همشون یک مشت مرد کرو کثیف بودند. شاید کثیف هم نبودند اما چندشم شده بود.نوار رو که دید گفت مشکل عصبیه و نتیجه شد: پرانول، نورتریپتیلین، دپاکین و پین  استاپ. به جز همون شب ِ مراجعه که از 2 یا 3 روز قبلش مداوم سردرد داشتم، و یک حمله 10 روز بعدش دیگه سردرد نداشتم.

من نباید به همسرک می‎گفتم. حرفهای دکتر را میگم. وقتی فهمید اینقدر ذهنش درگیر شده بود که چند ساعت بعد پرسید: سردردهای تو به من برمی‎گرده؟ و من دلم می‎خواست کنار گفتن نه، قربون صدقه های توی دلم که انتها نداشت، مثل کودکم سرش رو توی سینه ام بفشارم به خاطر این دل پاکش. بین خودمون باشه، همسرک تنها کسی ِ که بخش اعظمی از استرسهای منو با اومدنش از بین برد.

دوباره که به دیدنش رفتم پرسیدم اگر دوره درمان را کامل بیام سردردهام کامل خوب میشه؟ گفت بله خوب میشه اما به شرطی که عامل استرس و اضطرابت رو از بین ببری. من میتونم با دارو دردت رو رفع کنم اما مشکلت رو خودت باید حل کنی تا این دردها برنگرده. آروم حرف میزنی. میخندی اما با نگاه به چهرت فقط اضطراب میبینم. همسرک میگه حرفه اما هیچ کس جز خودم نمیدونه دکتر داره حقیقت رو میگه. من گاهی با چیزایی به هم میریزم که گاهی ... بگذریم اینا دیگه خصوصی ِ بین من و خودم.

اما حالا من موندم و هزارتا سوال مثل اینکه چطور استرس هامو رفع کنم؟ چون بعد از ازدواج فهمیدم استرس های من از قانون انرژی پیروی میکنند. هرگز از بین نمیروند فقط از نوعی به نوع دیگر تبدیل میشوند. تا مجرد بودم بزرگترین استرسم و ترسم تنها موندن بود. حالا ترسی ندارم ولی استرس جهیزیه، استرس اینکه همسر خوبی نباشم!! استرس ِ.... بهتره اسم نبرم اما چطوری میشه بیخیال بود؟ میدونم که میشه فقط چطوری؟


+ عنوان برگرفته از شعر ما سایبان آرامشیم سهراب

تحمل!

پر از بغضم. به مامان میگم من دیگه تحمل این همه دوری ندارم. میرم تو فکر و خودمو میزارم تو شرایط پارسالم. اونوقته که حرفمو کلا پس میگیرم