هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

به همین سادگی

زیاد که بلد نبودم اما خیلی اتفاقی برای ارسال یک پیام، به  چند نفر از لیستم، یک گروه تو وایبر ساختم. همکارا تو این گروه با هم صحبت جمعی میکردن. یک دوبار منم باشون حرف زدم. تو ایام عید که دیدم شاید این پیامها دوستهایی که جز همکارها نبودند رو آزار بده، یک گروه 5 نفره از همکارها ایجاد کردم. همسرک فهمید و خیلی گلایه کرد که تو ازدواج کردی یعنی چی که یک گروه چتی ایجاد کردی و نباید چت کنی. حرفش به نظرم اصلا درست نبود. الانم زیاد این اعتقادش رو قبول ندارم.

اما از اونجایی که اون راضی نبود انگار علاقه من حتی به حال و احوال تو این گروه صفر شد. حالا از یک چیز خیلی خوشحالم که ناخواسته چیزی درونم مانع از شرکت در این گروه شد و مطئنم که همسرک از ته دل برای این اتفاق رضایت داره و مسئله ای به این کوچیکی باعث بحث و ناراحتی بین ما نشد.


اضافه جات:


1+ گاهی همین اتفاقای ظاهرن کوچیک تلخی های بزرگی به وجود میاره

2+ نمیگم هیچوقت تو گروه پیامی نفرستادم اما اینقدر تعدادش کم بوده.


ناخوش الکی

از بس توی 4 سال وب نویسی‎ام درد داشتم و ناخودآگاه از دردام و تنهایی که دیگه داشت منو میترسوند، مینوشتم. از بس چیزایی پیش اومد که هی مجبور شدم جابجا بشم. از اینکه تو وب باران اذیتم کردن و من پنهونی خیلی ها رو جا گذاشتم. از اینکه تو شرکت بی احتیاطی کردم و حالا از اینکه اون مردک مانیتورینگ منو بخونه مجبور شدم دست از کـ*و لـ*ی بکشم. از اینکه تو یک سال گذشته تموم خوشی های دونفره مو تو دلم خفه کردم مبادا از نوشتن شادی روزهام دوستای مجردم اذیت بشن. هر وقت هم تصمیم میگیرم از خوشی هام بنویسم نمیشه نمیشه تا وقتی که من سر شکسته انرژی هام تخلیه شده و غرغرم میاد و میدونم این زشت ترین کار دنیاست و از همه مهمتر که من نمیدونم الان به چی و به کی میخوام غر بزنم. فقط میخواستم از دیروز بنویسم که الان در توان این اعصاب الکی ناخوش نیست. فردا هم روز خداست.



اضافه جات: 


چرا باید همش دوستامو از دست بدم :(. بعد یک چیزی میخوام بنویسم هی میگم بنویسم که چی؟ نمیدونم چرا از رو نمیرم و دست از وب نویسی برنمیدارم.


فکر میکردم نباید بنویسم که مجردا اذیت شن. اونوقت نمیدونم تو دفتر مینوشتم کی اذیت میشد که ننوشتم؟


در برابر هیچ خم شدیم در برابر هیچ

 اولین بار که به ملاقاتش رفتم گفت: به چی فکر میکنی که اینقدر بهم ریخته‌‎ات میکنه؟ از چهره‎اش آرامش می‎باره. تُنِ پایین ِ صداش و لبخند ملیح رو لبهاش ناخودآگاه آرامشی رو مهمون دلت میکنه که هیچ غمی تو دنیا نیست. گفت: باید نوار مغز بگیری تا ببینم مشکل مغزیه یا عصبی؟ رفتم برای نوار مغز. آقاهه گفت روسری تو بردار. گل سرهاتم باز کن. یک چیزایی می چسبوند به سرم. خنک بود. کِیف داشت. بعد شروع کرد به وصل کردن کابلها. یک، دو، سه،... فکر کنم 24 تا شد. وقتی کار نوار گرفتن تمام شد و بازشون کرد نگاهم افتاد به یک ظرف ژل. یاد کسایی افتادم که اومده بودن واسه نوار. همشون یک مشت مرد کرو کثیف بودند. شاید کثیف هم نبودند اما چندشم شده بود.نوار رو که دید گفت مشکل عصبیه و نتیجه شد: پرانول، نورتریپتیلین، دپاکین و پین  استاپ. به جز همون شب ِ مراجعه که از 2 یا 3 روز قبلش مداوم سردرد داشتم، و یک حمله 10 روز بعدش دیگه سردرد نداشتم.

من نباید به همسرک می‎گفتم. حرفهای دکتر را میگم. وقتی فهمید اینقدر ذهنش درگیر شده بود که چند ساعت بعد پرسید: سردردهای تو به من برمی‎گرده؟ و من دلم می‎خواست کنار گفتن نه، قربون صدقه های توی دلم که انتها نداشت، مثل کودکم سرش رو توی سینه ام بفشارم به خاطر این دل پاکش. بین خودمون باشه، همسرک تنها کسی ِ که بخش اعظمی از استرسهای منو با اومدنش از بین برد.

دوباره که به دیدنش رفتم پرسیدم اگر دوره درمان را کامل بیام سردردهام کامل خوب میشه؟ گفت بله خوب میشه اما به شرطی که عامل استرس و اضطرابت رو از بین ببری. من میتونم با دارو دردت رو رفع کنم اما مشکلت رو خودت باید حل کنی تا این دردها برنگرده. آروم حرف میزنی. میخندی اما با نگاه به چهرت فقط اضطراب میبینم. همسرک میگه حرفه اما هیچ کس جز خودم نمیدونه دکتر داره حقیقت رو میگه. من گاهی با چیزایی به هم میریزم که گاهی ... بگذریم اینا دیگه خصوصی ِ بین من و خودم.

اما حالا من موندم و هزارتا سوال مثل اینکه چطور استرس هامو رفع کنم؟ چون بعد از ازدواج فهمیدم استرس های من از قانون انرژی پیروی میکنند. هرگز از بین نمیروند فقط از نوعی به نوع دیگر تبدیل میشوند. تا مجرد بودم بزرگترین استرسم و ترسم تنها موندن بود. حالا ترسی ندارم ولی استرس جهیزیه، استرس اینکه همسر خوبی نباشم!! استرس ِ.... بهتره اسم نبرم اما چطوری میشه بیخیال بود؟ میدونم که میشه فقط چطوری؟


+ عنوان برگرفته از شعر ما سایبان آرامشیم سهراب