از بس توی 4 سال وب نویسیام درد داشتم و ناخودآگاه از دردام و تنهایی که دیگه داشت منو میترسوند، مینوشتم. از بس چیزایی پیش اومد که هی مجبور شدم جابجا بشم. از اینکه تو وب باران اذیتم کردن و من پنهونی خیلی ها رو جا گذاشتم. از اینکه تو شرکت بی احتیاطی کردم و حالا از اینکه اون مردک مانیتورینگ منو بخونه مجبور شدم دست از کـ*و لـ*ی بکشم. از اینکه تو یک سال گذشته تموم خوشی های دونفره مو تو دلم خفه کردم مبادا از نوشتن شادی روزهام دوستای مجردم اذیت بشن. هر وقت هم تصمیم میگیرم از خوشی هام بنویسم نمیشه نمیشه تا وقتی که من سر شکسته انرژی هام تخلیه شده و غرغرم میاد و میدونم این زشت ترین کار دنیاست و از همه مهمتر که من نمیدونم الان به چی و به کی میخوام غر بزنم. فقط میخواستم از دیروز بنویسم که الان در توان این اعصاب الکی ناخوش نیست. فردا هم روز خداست.
اضافه جات:
چرا باید همش دوستامو از دست بدم :(. بعد یک چیزی میخوام بنویسم هی میگم بنویسم که چی؟ نمیدونم چرا از رو نمیرم و دست از وب نویسی برنمیدارم.
فکر میکردم نباید بنویسم که مجردا اذیت شن. اونوقت نمیدونم تو دفتر مینوشتم کی اذیت میشد که ننوشتم؟
سلااااااااااااااااام.... نه بابا اذیت چیه! اتفاقا من که بیشتر لذت می برم وقتی از خوشی ها بنویسی. اتفاقا با اینکار روحیه و حس خوبی به دیگران می دادی و هم شادی رو که ثبت و منتشر می کنی هی بیشتر و بیشتر میشه.... :قلب
سلاااااااااااااام
عزیزمی
من خیلی دوست داشتم بنویسم
خیلی
ننوشتم
و الان هیچی از اون موقع ها ندارم
و پشیـــــــــــــمون