هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

بر اساس کدوم میزان؟

بعد از یک چرخی تو بازار با خودم دارم حساب کتاب میکنم که برای چرخ خیاطی و اتو باید 1میلیون هزینه کنم. برای چرخ گوشت و آبمیوه گیری و مخلوط کن هم 1 میلیون. مثلا خوشحالم که زیادم گرون نمیشه. بعد با خودم فکر میکنم اگر قبل از این گرونی های لعنتی بود حتما همه اینها رو با یک میلیون میشد خرید. حتی یک چیزهای دیگه هم میشد کنارش خرید. وقتی یک تیکه مولینکس 2 سال پیش 70 تومن بوده و حالا شده 300!!! وقتی میرسم خونه به بابا میگم اتوی مامان رو چند خریدیم؟ میگه 260 اونوقت با خودم فکر میکنم روی چه حسابی، طبق کدوم انصاف، بر اساس کدام میزان در عرض 3 سال یک اتو 300 تومن گرون تر شده و شده 560؟!!!!


+ توکلم به خداست و انشالله همه چیز به خیر و خوبی جور میشه اما کاش یک ذره انصاف نسبت به هم داشتیم و نمیذاشتیم کار به اینجا برسه.

بغل بابا

نوشته‎ی کسی را میخوانم که پدرش پر کشیده. ذره ذره نوشته را تجسم میکنم و با هر جمله چند بغض فرو میدهم. میخواهم اشکهایم را رها کنم. میبینم اینجا پر از آدم است که 4نفرشان مرد هستند. غمگین تر از قبل باز هم بغض هایم را فرو میبرم که چرا نمیتوانم رهایشان کنم. با خودم آغوش بابا را تجسم میکنم که چقدر گرم و امن است و در دلم گریه میکنم برای آقای اسحاقی و همه آنهایی که دلتنگ بغل بابایشان هستند اما بابایشان نقل مکان کرده و بغل بابا برایشان فقط یک رویا شده. یک آرزو. دلم میخواهد همین حالا خودم را به بابا برسانم.غرق بوسه اش کنم و محکم بغلش کنم و بعد سرم را کنار آرنجش که همیشه روی بالش است موقع تماشای تلویزیون بگذارم و بخوابم و بابا خجالتی ام یواشکی دستش را نزدیک من بگذارد که گرمای وجودهایمان به هم منتقل شود.


+ بلوط مهربانترینم و شیرینِ شیرینم خوب میدانم که با هر اتفاق اینچنینی همه چیز برایتان دوباره تازه میشود. خدا رحمت کند پدرهایتان و البته خواهرک شیرین را و صبر و تحمل و آرامش بدهد به دل شماها و عزیزانتان

نبودن به از بودن

موضوعی که داشتم روش کار میکردم فوق العاده بود. یک جورایی حتی بکر. تمام رفرنس ها انگلیسی بود. تو کارهای داخلی چیزی مرتبط باهاش پیدا نکرده بودم. دوستش داشتم. اما از اونجایی که بنده گ ...اد تشریف داشتم و حس و حال انگلیسی خوندن بعد اون همه کلاس رفتن، هیچ رقمه در من ایجاد نمیشد؛ هم دیر به خودم اومدم هم با شرایط فعلیِ زندگیم تمام کردنش برای من یک جورایی غیر ممکن بود.اما از موقعی که تصمیم گرفتم خودمو از دستش نجات بدم گاهی تو دلم احساس بی عرضه‎گی میکنم به خاطر اینکه ادامه اش ندادم. اما نمیزارم این حس قوی بشه. اینقدر که اسمش استرس داشت شاید انجامش نداشت. همین که اسمش از لیست درسها حذف شد، دنیا یک رنگ دیگه شد. 

  


با تو ام:  یعنی آدمش هستی؟ همتش رو داری که بعدن که سرت فراغت شد باز هم روش کار کنی و برای دادن یک حس خوبِ قدرت به خودت هم که شده چیزی را که در نظر داشتی انجام بدی یا نه!!! 


یک نَفَس تازه (3)

دوباره صبح شده. با بی حوصلگی آماده می‎شم. تنها چیزی که منو سرِ سوزنی به وجد میاره که بخوام آماده بشم و برم شرکت، رژگونه جدیدمه که از سیتی سنتر خریدیم. اما فرصت آرایش نیست. می‎ندازمش تو کیفم و با خودم فکر می‎کنم تو شرکت هم میشه کمی آرایش کرد .با عجله می‎زنم بیرون. همسرک ساعت 7:30 پیام داده و من تا برسم شرکت فرصت جواب دادن ندارم. هنوز کیفم و روصندلی نذاشتم که موبایلم زنگ می‎خوره. بعد از یک سلام و علیک با عجله میگه من گوشی رو میدم خانم جعفری سوالی داری بپرس. چقدر با خودم خدا خدا کرده بودم که بدون نیاز به رفتن من کارمو راه بندازه. خوشحالم همسرک اینقدر برام ارزش قائله که صبح زود راه افتاده و سر 8 خودشو به دانشگاره رسونده؛ اونم با این راه دور. شماره دانشجویی‎مو می‎پرسه و میگه فرم مربوطه رو می‎دم همکارتون پر کنه[منظورش همسرکه] :) و ساعت به 9 صبح نرسیده کار من انجام شده و زندگیم رنگی تازه‎ای می‎گیره. فکر تموم شدن یک استرس بزرگ. فکر نداشتن یک سفر اجباری برای پر کردن یک فرم ناقابل. نجات پیدا کردن از پروسه سخت و طولانی پایان نامه. حس مهم بودن. فکر داشتن همسرکی به این آقایی و فکر خیلی چیزای دیگه که هر کدوم به روزم رنگهای گرم و شاد می‎پاشید. همه بدحالی‎های دو شب گذشته و فکرا مزخرفش پر کشید و به قول برادره شدم صورت کار. انجام کار آقارئیس. همون کاری که نمی‎تونستم جمعش کنم. به اضافه انجام یک کار دیگه بدون وقت تلف کردن و بدون احساس جبر و به زور کار کردن. به دلخواه اضافه موندن و تموم کردن کار دوم به شکلی که دوست داشتم و راضیم می‎کرد.

اینطوری شد که پر شدم از رضایت از خودم و اینجا هدیه ای شد برای همه تغییرات خوب و دوست داشتنی رفتاری اخیرم و با کمال میل کار کردنم. اینجا جایزه همه حس‎های خوب منه. جایزه مهربونی با من و رضایت از من

اینجا جایزه یک روز خوبِ پر از احساسهای خوبه. اینجا نوره واسه حس های کم نور. اینجا برای من ... یک نفس تازه است واسه یک شروع تازه



خوش اومدی دوستِ من

 


یک نَفَس تازه (2)

اون شب، شب کسل کننده ای بود. خسته نبودم اما اعصاب هیچی نداشتم؛ حتی نت و ولگردی مجازی. البته شکر خدا این روزها ولگردیهام نظم خوبی گرفته. شنیدین میگن عدو شود سبب خیر؟! یک بنده خدایی خواست من رو اذیت کنه مثلا و قدرتشو که اندازه یک چلوقوزه به من نشون بده، ولی ناخواسته یک نظم اساسی به کارهای من داد. اینه که به طرز فجیعی حوصله‎ام سر رفته بود. مخصوصا که منتظر یک تغییر شیوه در نظام آموزشی‎ام بودم که بتونم از زیر یک کار درسی زمان‎بر خلاص شم و با خوش خیالیه این که اون اتفاق دقیقا طبق میل من خواهد افتاد؛ دست به هیچ کاری نبردم و متعلقات اون درس رو توی هفت تا سوراخ هول داده بودم، مبادا چشمم بهش بیفته و دیدنشون خسته‎ام کنه. همین موقع بود که خواهره از اتاقش اومد بیرون با یک نایلون خیلی کوچک از تخمه گلآفتاب که خوراک بی‎کاریه. هم تخمه می‎خوردم هم مکالمات اسکایپی داشتم هم صدای تلویزیون اینقدر بلند بود که خودم خجالت کشیدم و Voice را قطع کردم. با تمام شدن شارژ لپ‎تاپ و فیلم آبکی این روزها [آوای باران]، احساس کردم به قدری حال روحی‌ام خرابه که می‎خوام قید شام رو بزنم و یک راست برم توی رختخواب؛ آخه تخت من به موازات پنجره اتاقم هست و سردترین قسمت اتاقم و از اینکه میگم توی رختخواب می‎خوابم قطعا گوینده این هست که امکان جابجایی تخت نازنین به دلیل ساختار زیبای اتاق بنده وجود ندارد. با بی‎حوصلگی رختخوابی که صبح با بی‎سلیقگی جمع شده بود را پهن کردم و فرو رفتم توش. واقعا گرسنه بودم اما حالم خراب‎تر از اون بود که چیزی بخورم. تا یادم میاد وقتهایی که شدیدن از لحاظ روحی بهم میریختم بخصوص اگر حس می‎کردم "ارزش ندارم"؛ قید غذا رو می‎زدم و به تختم پناه میبردم. واقعیتش اینه که شکر خدا وقتی روانم بهم میریخت کم اشتها میشدم و حتی گاهی حال تهوع داشتم و غذا خوردنم میشد به اندازه یک گنجشک.

سعی می‎کنم بخوابم اما هرچی فکر وحشتناکه هجوم آورده به ذهنم. درست مثل دو شب پیش که اولین شبی بود که سمت قلبم اون درد وحشتناک را حس می‎کردم و حتی به پهلو نمی‎تونستم بخوابم و با اینکه همسرک کنارم بود اما تمام مدت قبل از خواب به این فکر میکردم که این درد از اون دردهاست که فردا دیگه بیدار نمیشم. یکی یکی اعضای خونه رو میدیدم که روی پاشون بند نیستند. همسرک رو که طفلکی مثل ابر بهار داره گریه میکنه. اینکه خانواده اش خیلی زود خودشونو میرسونند به اینجا برای تشیع تازه عروسشون و شاید بعد اون کلا رابطه همسرک با خانواده من قطع شه چون دلیل این ارتباط منم که دیگه نیستم. به اینکه مهمونی خاله‎ی حیوونکی عزا میشه و بدتر از همه اونها خودم رو که به جای رفتن به مهمونی پاگشا، به قبر رفتم و آدمها بالای قبر ایستادند تا خاکسپاری تمام شه و هر فکر دیگه‎ای که در این زمینه به ذهنت برسه. در کنار فکرای وحشتناک دو شب قبل، اون شب به این هم فکر می‎کردم که هیچکس اهمیت نداد منو ببره دکتر و خودم هم یکی دوماه اخیر به قدری تنهایی دکتر رفتم که دیگه نه حاضرم تنهایی برم نه پولشو دارم. راستش 2/3 حقوقمو قسط میدم و بقیه اش هم تو این ماه خرج دوا دکتر شده بود.

صدای بابا میاد که از راه رسیده و همه دارن از این حرف می‎زنند که ژاله اومده گواش خریده و چون حالش خراب بوده تاکسی دربست کرده و بین راه حالش بهم خورده و وقتی خواسته کرایه شو بده، رنگها رو توی تاکسی جا گذاشته و به لطف این همه تحریم، اون رنگها آخرین موجودیهای مغازه بوده و کلا هم تو بازار گیر نمی‎آد و حیوونکی هفته بعد هم ژوژمان داره. فکر کنم یک ربعی خوابم برده بوده. اما شکم گرسنه هیچوقت نتونستم بخوابم. بعد از شام با فکر اینکه دلم نمی‎خواد صبح بشه و برم سر کار خوابم برد.


ادامه دارد...