هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

و تنها او نگهدارنده است

همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد. اینقدر سریع که فقط بازم بود مستقیم رفتیم تو گارد ریل و بعد از چند ثانیه ماشین درست به موازات گارد ریل با فاصله ای حدود ٣٠ -٤٠ سانت متوقف شد. هنوز نمیدونستم دقیقا چه اتفاقی افتاده. تنها چیزی که برام مهم بود ماهک بود چون همسر رو میدیدم که سالمه. وقتی صورتم رو برگردوندم و ماهک رو ندیدم؛ با اینکه شیشه های ماشین سالم بود یک آن خیلی ترسیدم از اینکه ماهک پرت شده باشه. طفلک صداش در نیومد تا وقتی که کت همسر رو که روی صندلی آویز بود از روی صورتش برداشتم. اونم تو شوک بود و همین که چشمش به من افتاد زد زیر گریه. همه چیز عین یک معجزه بود.  

 

با  اینکه کمربند ماهک باز بود از جاش تکون نخورده بود.

موقع سُر خوردن یک کامین با چهار تا ماشین فاصله جلومون بود و ما اگر مستقیم سر میخوردیم درست میرفتیم زیر کامیون.

ما سُر خوردیم به راست و تو فاصله حدود یک متری از گارد ریل سی چهل سانت برف بود و اون برف هم کمی سرعتمون رو گرفته بود

اگر کمی محکم تر مورده بودیم تو گارد ریل ماشین از عقب بلند میشد و پرت می شدیم تو اون دره هفت هشت متری و احتمالا نیست میشدیم

ماشین درست در موازات گارد ریل و کنار جاده متوقف شد وگرنه باید تو اون سرمای کشنده از ماشین پیاده میشدیم مبادا ماشین بهمون بزنه

شکر خدا از پشت ماشینی نزدیکمون نبود که با چرخش ما اونم دچار حادثه بشه

و هزارتا احتمال خطرناک دیگه که همه حامی از رخ دادن یک معجزه بی کم و کسر بود

ماهک که زد زیر گریه همسر طاقت نیاورد و اوند عقب کنار ما و به جرات میتونم بگم اون بهترین لحظه زندگیمون بود که سه تایی از مرگ نجات پیدا کرده بودیم و تو بغل نم بودیم.

برق ماشین قطع شده بود و ماشین روشن نمیشد. ضد یخ ریخته روی برف نشان از سوراخ شدن رادیات داشت.  همسر با گوشی من از ماشین عکس گرفت اما نه اجازه داد پیاده شم نه برام مهم بود عکس رو ببینم. فقط دلم میخواست برسیم به مقصد. پاهام که موقع روشن بودن ماشین هم یخ زده بود چون تنم گرمش بود و دلم بخاری نمیخواست؛ حالا از شدت سرما می سوخت. جوراب اضافه ای که همراهم بود رو پیدا نکردم. یک جفت جوراب اضافه به ماهک پوشوندم و پتوی ماهک رو از همسر خواستم بیاره. طفلکی طاقتش تمام شده بود و فقط میگفت "حامی ببر پیش رُز" و همسر با لحن محزونی که پر از شرمندگی بود جواب داد "بابا، حامی دیگه نمیتونه تو رو ببره. باید آقا بیاد"

ماهک کلافه بود. از ساعت ٩ صبح تا ٦ بعد از ظهر طاقت آورده بود. البته با برنامه coloring book که شارژ گوشیمو خورده بود و در شرف خاموش شدن بود و دیگه نمیتونستم برای آروم کردنش از گوشی استفاده کنم. همون لحظه بعد از تصادف خواهرک زنگ زد ولی من حرفی نزدم. به این فکر می کردم که ما اون جاده داغون قدیم رو اینقدر خوب اومدیم و سلامت رد شدیم و درست جایی که فکر کردیم دیگه رسیدیم اون اتفاق افتاد.

تا آقای جرثقیل بیاد ساعت شد هفت. هنوز طاقت سرما رو داشتم اما تا تجهیزات رو به ماشین وصل کنه رسما میلرزیدن. بخارهایی رو که از روی شیشه ماشین بلند میشد به وضوح توی تاریکی میدیدم و این یعنی هوا اینقدر سرد بود که حرارت کم ماشین باعث تبخیر بود. ماهک که از اومدن آقا خیالش راحت شده بود کم کم خوابش برد اما تا همسر بغل کنه ببره تو ماشین اون آقا بیدار شد. من که اصرار داشتم تو ماشین بشینم از ترس لمبُر خوردن ماشین پیاده شدم و سوار ماشین تنگ اما گرم اون آقا شدم. در عوض مجبور بودیم سه تایی بهم بچسبیم

تو راه همسر زنگ زد به شوهر خواهرش و گفت تسمه تایم پاره شده بیا دنبالمون. فکر کردیم تنها میاد اما وقتی رسیدن تا ما پیاده شیم؛ نسرین(خواهر همسر) که ما رو هنوز ندیده بود و اول ماشین داغون رو دیده بود؛ جیغ می زد و تو سرش میزد. بغلش کردم. همسر بغلش کرد اما بی فایده بود. خیلی ترسیده بود. بچه ها از عکس العمل نسرین تو بهت بودن و نسری هی میگفت:" ای وای ماشین هیچ اولده. ددیم جل مه...."

دلم براش سوخته بود نمیتونستم آرومش کنم چون همش فکر میکرد اگر ماها نبودیم چه؟

ماهک رو دادم تو بغلش. ماهک گفت @گِیِه نکن" و بعد از چند دقیقه که دید آروم نمیشه گفت:" ناحت نباشیا!!!!" و نسرین که دید اذیت میشه دیگه آروم شد.وقتی رسیدیم تعمیرگاه جند دقیقه ای که پیاده شدم واسه جابجایی وسایل مردم از سرما. از ته دل میلرزیدم. بالاخره ٩:٣٠ بود که رسیدیم خونه پدری همسر.

وقتی فهمیدن چی شده جاری گریه اش افتاد. مادر همسر گریه میکرد. نسرین هم و من مونده بودم کی رو بغل کنم آروم کنم؟!

از طرفی خودم هم گریه ام گرفته بود اما دوست نداشتم جلوی مادر همسر که فشارخون دارن گریه کنم مبادا برلشون بد باشه.یکی یکی همه رو بغل کردم با یک دنیا مهربونی. برای خودم هم جالبه من اونقدر قدرتمندانه برخورد کردم در حالیکه من باید مضطرب و گریان باشم و بقیه منو بغل کنند

فرداش که همسر و شوهر نسرین رفتن تعمیرگاه فهمیدن سپر و پلاک نیستن و مجبور شدن دوباره تا محل تصادف برن و شکر خدا سپر سر جاش بود.


+ چندتا تعمیرکاری که ماشین رو دیدن همه متفق القول گفتن اگر شاسی ماشین تون تا این حد محکم نبود معلوم نبود چه بلایی سرتون بیاد.


+ با وجود این اتفاق برای من سفر خوبی بود. از قسمتهای فانِش هم میگم


+ اولین فرصت نظرات رو تایید میکنم. شب خوش

نظرات 16 + ارسال نظر
لی لی شنبه 3 اسفند 1398 ساعت 14:36 http://lilihozaklili.blogfa.com/

خدارو شکرررررررررررررررر

بله واقعا خدا رو شکر

Ella جمعه 2 اسفند 1398 ساعت 09:49

الهی شکر که حالتون خوبه غزل جان..حتی خوندنش هم ترسناکه.. صدقه بدین حتما

ممنون الای عزیز
صدقه دادیم و میدم

شیرین پنج‌شنبه 1 اسفند 1398 ساعت 13:21

خداروشکر صحیح و سالم هستین غزل جان
زود بیا قسمت فانش رو بگو تا تلخی و استرس اینو بشوره ببره
امضا: خواننده نیمه خاموش پررو

میگم براتون خودم یادم میاد میخندم
فقط نمیدونم میتونم فان تعریفش کنم شما هم بخندید؟
حالا اگر اهل کتابی پست جدید رو بخون
تو خال و هوای اون بودم باید مینوشتمش

نفرمایید
همینا بهم حس موب میده واسه نوشتن

مهدیه پنج‌شنبه 1 اسفند 1398 ساعت 00:47

خدا رو شکرکه همه چیز ختم به خیر شده. تا یه مدت اضطراب ها هست. اما کم کم از بین میره. نعمت سلامتی مهمه که خوشبختانه برقراره.

بله خدا رو شکر
سلامتیم و راضی
چون مطمئنم این اتفاق برای محافظت از ما در مقابل خطرات بدتر بوده

رافائل سه‌شنبه 29 بهمن 1398 ساعت 21:56 http://raphaeletanha.blogsky.com

خداروهزار مرتبه شکر که به خیر گذشته. بقیه چیزها قابل جبران هستند.‌

بله همه چیزای دیگه قابل جبرانند
خدا رو شکر

شارمین سه‌شنبه 29 بهمن 1398 ساعت 13:53 http://behappy.blog.ir

سلام.
غ زل... امروز ناخودآگاه با جمله ماه به خودم دلداری دادم و گفتم: ناحت نباشیا خیلی به دلم چسبید! دیگه ناحت نیستم

سلام شارمین عزیزم
چه تکنیک خوبی من به فکرم نرسیده بود
هدا رو شکر جواب داده

یلدا سه‌شنبه 29 بهمن 1398 ساعت 12:51

خدا را شکر که سالمید و اتفاقی واستون نیفتاده

بله خدا رو هزاران بار شکر

مهرنوش سه‌شنبه 29 بهمن 1398 ساعت 12:38

خدا را هزاران بار شکرکه سلامت هستید درسته که یک اتفاق سخت وتلخ افتاده و خدا را شکر به خیر گذشته اما این حس که لطف ومهربونی خدا شامل حالمون شده ومعجزه اتفاق افتاده هم خیلی شیرینه که میتونه معنای جدیدی به زندگیمون بده وتا همیشه فکر کردن بهش حالمون را خوب کنه

دقیقا همینطوره
مثل اینکه یک زندگی تازه ای رو شروع کنی
شاید تولدی درباره باشه
چون واقعا فکر کردم مردیم
واقعا حال خوبی داره که لطف خدا رو اینطور گسترده و عظیم درکش کنی

فرزانه سه‌شنبه 29 بهمن 1398 ساعت 09:41

با خوندن پستت گریه م گرفت غزل جان
خدا را صد هزار مرتبه شکر که به خیر گذشت
واقعا معجزه بوده

واقعا همینطوره

هدیٰ سه‌شنبه 29 بهمن 1398 ساعت 01:20 http://Www.pavements.blogfa.com

ای جانم
ولی جدی چرا به جای دلداری دادنت گریه می کردن؟ یعنی یه جا خنده‌م گرفت از عکس العمل خواهر همسرت که گریه‌شون تمومی نداشت. چقدر شوکه شدن اونا هم
بعد تو چرا انقدر مهربونی؟ اینو بگوووو. چقدر آرامشت خوب بود توو اون لحظه ها و بعدش ..

حامی کیه؟ ماشینو می گفت ماهک؟ جوجهٔ خوردنیِ چلوندنی
اون لحظه های سخت توو سرما، اون احتمالاتی که گفتی، همه خیلی وحشتناک بودن غزل! نشین به اینا فکر نکن. به خیر گذشت
بلا دور باشه ازتون
ماشین فدای سرت، همین که سالمید دنیا ارزش داره. یادت نره که ۱۱ پرو مکس ۲۵۶ بخری حتماً. اونجوری نگام نکن، نظرمه جدی!

خوب همشون خیلی احساساتی اند و دل نازک و من نسبتا آروم بودم شاید به این دلیل
مادر همسر خیلی زیاد از حد حساس و دلنازکه تو مسائل مربوط به بچه هاش
خواهرش هم در عین دلنازکی فشارهای زیادی تو این دو سه سال روش بوده شاید یه برون ریزی بود از ترسش و کل فشارهایی که روش بوده. شاید براش خوب بوده
ولی کلا توی حال عادی به جز سلام و خداحافظی وقت رسیدن و خداحافظی بلد نبستن بغل کنند
فکر کن من هی به همسر گفتم تا مامانشو بغل کرده وقتی گریه میکرد خجالت میکشید
چنین خانواده تو دازی اند

آخه طفلی ماشینو اول دیده بود فکر کرده بود بلایی سرمون اومده. اصلا اینقدر این دختر آروم و درون گراست که منم از عکس العملش شوکه شده بودم

بیا تو رو هم بغل کنم فقط قول بده سافاری یه کم دور وایسته من میترسم
آره شکر خدا آرامش داشتم.

حامی همسره. ماهک سه هفته ای میشه که به اسم صداش میزنه
واقعا خوردنی و چلوندنیه

نوشتم شون دیگه تو ذهنم مرور نمیشه. یعنی تو اون سرما یاد فیلم خارجیای برفی و یخبندون افتاده بودم یک دونه هست تله کابین رو خاموش میکنن و دو تا پسر و یه دختر بالا می مونند
بلا از جون تو و عزیزانت هم دور باشه مهربونم
اون که آره فدای سرمون
وای هدىٰ یعنی بد رفته تو مخم ها
منی که راضی نیستم این همه پول بدم
داشتم عکسشو میدیدم اومده میگه "مامان از اینا میخری؟ اینو دوست دارم" یعنی بچه هم میفهمه اینا خوبه

زهرا دوشنبه 28 بهمن 1398 ساعت 21:36

خداروشکر که به خیر گذشت و سلامت هستید

بله خدا رو شکر
ممنون از محبت شما

روبی دوشنبه 28 بهمن 1398 ساعت 18:08

شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد ....

واقعا در مورد ما همین بود

ویرگول دوشنبه 28 بهمن 1398 ساعت 15:17 http://Haroz.mihanblog.com

خدا رو هزار بار شکررررررر
می گم نمی شه با هواپیما برید نه؟ منظورم اینه که اصلا هواپیما داره برای اون مقصد؟
جاده تو زمستون می تونه خیلی خطرناک باشه. هر چی هم خدا رو شکر کنیم بازم کمه.
ماشسن خیلی خسارت دیده؟

بله خدا رو شکر

البته که هست ویرگول جان
ترکستان یکی از شهرهای بزرگ کشوره
من خیلی ماشین سواری دوست دارم و البته اینطوری اونجا معطل بقیه نمیمونیم واسه جایی رفتن
و راحت تریم که اونجا هم ماشین داشته باشیم

خیلی خطرناکه اشتباه کردیم رفتیم

سپرهای عقب و جلو که ترکیدن
گلگیر سمت راننده هم باید عوض بشه
رادیاتور هم
شاسی جمع شده و موتور کج شده
بقیه اش رو نمیدونم

شارمین دوشنبه 28 بهمن 1398 ساعت 11:26 http://behappy.blog.ir

سلام.
بیایم بهتون پارچه سبز ببندیم؟! شما سه نفر از یه معجزه در اومدین

سلام مهربونم
بیا ببند منم یواشکی گره رو باز میکنم به حاجتت برسی

فکر کن مثل علم مون کنن واسه محرم

نسترن دوشنبه 28 بهمن 1398 ساعت 08:36 http://second-house.blogfa.com/

وای غزل خیلی خدا رحم کرده
خداروشکر سالمید
منم گریه ام گرفت وقتی گفتی چه برسه به خانواده همسر...ولی ازین به بعد اگه هوا خوب نبود نرید ...جاده واقعا خطرناکه...خوب باشی عزیزدل

خیلی زیاد نسترن جان
واقعا خدا رو شکر
فکر کردن بهش هم قلبمو مچاله میکنه
ببخشید ناراحتت کردم
بارها گفته بودیم اما این بار خود همسر زیادی دلتنگ خانوادش بود اگرچه حرفی نمیزد
و خیلی دلنگران مامانش بود
واقعا خطرناکه ولی گاهی سرنوشتت با جاده ها گره خورده
مرسی مهربونم
به همچنین

مطهره دوشنبه 28 بهمن 1398 ساعت 07:29

وای چقدر خدا بهتون رحم کرده...خدارو هزاران بار شکر که همگی سالمید...ماشین فدای سرتون...
طفلک دختر گلتون...چقدر ترسیده
بارک الله به خودت مامان قوی...من اکه بودم اول ازهمه گریه میکردم.
قبل سفر صدقه وآیت الکرسی یادت نره.

خیلی واقعا
بله خدا رو هزاران بار شکر
نگران ماشین نیستم اگرچه نبودش سخته خصوصا شب عیدی ولی راضی ام
طفلکی بعدن تعریف میکرد
نمیدونم بدون دارو هم میتونستم اینطور قدرتمندانه برخورد کنم؟!
عزیزمی
من تا ده دقیقه دست راستم به شدت میلرزید
اتفاقا دو بار صدقه دادیم
و آیه الکرسی هم، هم خودم خوندم. هم مامانهامون مطمئنم میخونن
و صد بار گفتم خدایا کمک کن سالم برسیم
مطمئنم خطر بزرگتری سر راهمون بود که به خیر گذشت با دعاهامون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد