هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

لذتی به اسم مطالعه

با پشت انگشت اشاره دست راست تری زیر چشمم را پاک می کنم و به ماما گُمبه و جک جوان فکر میکنم. به سفر هیجان انگیز اما ترسناکشان و درسی که ماما گُمبه برایم داشت. درست بعد از خواندن "کافه چرا" نمونه کتاب را خواندم و روحم در ادامه اش ماند تا اینکه یک ماه قبل کناب را خریدم و درست همین لحظه تمامش کردم. درس بزرگی برایم داشت که چالش زندگی ام شده. پنج بزرگ زندگی ام چیست؟  ادامه مطلب ...

و تنها او نگهدارنده است

همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد. اینقدر سریع که فقط بازم بود مستقیم رفتیم تو گارد ریل و بعد از چند ثانیه ماشین درست به موازات گارد ریل با فاصله ای حدود ٣٠ -٤٠ سانت متوقف شد. هنوز نمیدونستم دقیقا چه اتفاقی افتاده. تنها چیزی که برام مهم بود ماهک بود چون همسر رو میدیدم که سالمه. وقتی صورتم رو برگردوندم و ماهک رو ندیدم؛ با اینکه شیشه های ماشین سالم بود یک آن خیلی ترسیدم از اینکه ماهک پرت شده باشه. طفلک صداش در نیومد تا وقتی که کت همسر رو که روی صندلی آویز بود از روی صورتش برداشتم. اونم تو شوک بود و همین که چشمش به من افتاد زد زیر گریه. همه چیز عین یک معجزه بود.  

ادامه مطلب ...

هر چی بیشتر میگذره بیشتر متوجه میشم آرامشم بعد از اون تصادف وحشتناک، فقط تاثیر داروهایی بوده که برای درمان میگرن میخورم. هر بار زمان داروهام دیر میشه و پر میشم از استرس. هر بار بی دلیل پر از بغض میشم؛ می بینم که اینها از شوک تصادفه و خدا رو شکر میکنم که بعد از اون اتفاق، آروم بودم و تونستم ماهک مون رو آروم کنم و به خوبی مراقبت کنم تا برسیم به مقصد.


از تک تک تون ممنون برای مهربونیاتون

من واقعا فرصت نداشتم جواب بدم

ماشین تعمیرگاهه

ترکستان یخ زدیم

به خاطر بارش برف ترکستان، یه بخش از خریدای مهم ام موند :( 

برگشتیم خونه و تا به جمع کردن برسه مهموندار شدم

خسته ام

دلم میخواد مفصل بنویسم :)

دلم میخواد با مامانم حرف بزنم

بگم چی شد

بگم دلم بغلش رو میخواد

اما باید حرف نزنم

هیچی نگم

و آرزوی یغل رو تو دلم نگه دارم

مرگ و زندگی

تمام راه چشمم به کیلومتر و جاده یخ زده و پر از برف بود. دو دقیقه بود که سرم رو انداختم پایین تا جواب پیامک چند ساعت قبل رو بدم که دیدم همسر میگه عه عه و گفتم چی شد گفت سر میخوریم و در کسرى از ثانیه ماشین چرخید و مستقیم رفت تو گارد ریل و دوباره چرخید و  من یا ابولفضل گویان داشتم با خودم فکر کردم همه چیز تمام شد و فقط تلاش میکردم بتونم خودم رو بندازم روی صندلی ماهک که چند دقیقه قبل نذاشته بود کمربندش رو ببندم که با خوردن عقب ماشین توی گارد ریل و چرخش صد و هشتاد درجه ماشین استپ شد و دیدم که هنوز نفس میکشم. سریع چرخیدم که ماه رو بغل کنم که برگشتم و ماهک رو ندیدم. هنوز تو شوک بودم و نمیدونستم چی شده. فقط کم مونده بود سکته کنم از ندیدنش و ترس اینکه بچه ام چه بلایی سرش اومد؟! که متوجه شدم کت همسر که پشت صندلی راننده آویزون بوده افتاده روی صندلی ماهک. نفهمیدم چطور کت رو برداشتم و ماه رو آروم کشیدم تو بغلم که زد زیر گریه. همسر سریع پیاده شد. اومد عقب کنارمون و دوتایی مون رو محکم تو بغلش گرفت. و این یکی از بهترین لحظه های زندگیمون شد. وقتی که ناباورانه و معجزه وار ماشین درست  گوشه سمت راست اتوبان و کنار یک دره هفت هشت متری استپ کرد و از مرگ نجات پیدا کردیم


سه شنبه ٢٢ بهمن